رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۴ مهر ۱۳۸۹
گفت‌وگو دفتر «خاک» با سید مهدی موسوی

نه پرنده بود، نه کوچولو

دفتر«خاک»

مجموعه شعر تازه سید مهدی موسوی که همزمان با نمایشگاه کتاب تهران تحت عنوان «پرنده کوچولو، نه پرنده بود، نه کوچولو» توسط انتشارات سخن‌گستر در تهران منتشر شد، نمونه‌ی کاملی از غزل پست مدرن ایران در همنشینی با تصویر است. اشعار سید مهدی موسوی سرشار از لحظه‌های عاطفی، برانگیزاننده و در همان حال بسیار صمیمی است. به جرأت می‌توان گفت هر خواننده‌ای که به شعر فارسی علاقمند باشد،می‌تواند با اشعار موسوی ارتباط بگیرد و از لحظه‌های شاعرانه‌ای که در میان سطرهای کتاب او وجود دارد بهره ببرد .

با این حال غزل پست مدرن ایران مفهومی است مناقشه‌انگیز و کم نیستند کسانی که این نوع از شعر نوظهور فارسی را رجعت به گذشته و گامی به سوی شعر پیش از مشروطه می‌دانند. با سید مهدی موسوی که غزل پست مدرن به نام او رقم خورده است، پیرامون مجموعه شعر تازه‌اش، زیباشناسی غزل پست مدرن و محدودیت‌هایی که دستگاه ممیزی برای او فراهم کرده، گفت‌وگویی انجام داده‌ام که در دو نوبت در دفتر «خاک» منتشر می‌شود. بخش نخست این گفت‌وگو را می‌خوانیم:


پرنده کوچولو، نه پرنده بود نه کوچولو مجموعه شعر تازه شما در نمایشگاه کتاب تهران عرضه شد، اما ظاهراً آن را جمع کردند. موضوع این گفت و گو این مجموعه شعر است و همچنین نوعی از شعر فارسی که به نام شما رقم خورده و پیروانی پیدا کرده است. پیش از آنکه به دنیای شعر شما بپردازیم، اجازه بدهید ابتدا از پرسشی شروع بکنیم که در برخی محافل ادبی مطرح است. آیا فکر نمی‌کنید غزل پست مدرن نوعی رجعت به شعر پیش از مشروطه باشد؟

قبل از وارد شدن به بحث باید بر روی نکته ای تایید کنم. «غزل پست مدرن» جریانی است که دقیقاً طبق فرمایش شما «به نام من رقم خورده» ولی من مبدع آن نیستم. بلکه نتیجه‌ی کار بسیاری از شاعران و مخصوصاً جوانان پیشرویی‌ست که در نیمه‌ی دوم دهه‌ی هفتاد اتفاقات تازه‌ای را در غزل معاصر رقم زدند و متأسفانه بسیاری از آنها امروز گمنام‌اند و به حق خود در شعر معاصر نرسیده‌اند.

اما در مورد سوال شما می توان گفت: هم آری هم نه!

آری از آن جهت که غزل پست مدرن همانگونه که در مقاله‌ی «تبارشناسی غزل پست مدرن» اشاره کرده‌ام از بسیاری از تکنیک‌ها و صنایع شعری و مهم‌تر از همه از قالبی استفاده می‌کند که قرن‌ها مورد استفاده قرار گرفته است. ردّ پای این نوع از اندیشه را هم می‌توان در شاعرانی مانند مولوی و نویسندگانی همچون شمس مورد مطالعه قرار داد. اما خوشبختانه همه‌ی ماجرا این نیست.

در واقع به جز شکل ظاهری قالب که آنهم در بسیاری موارد شکسته می‌شود غزل پست مدرن ربط چندانی به غزل کلاسیک ندارد. از نگاه جزءگرا تا فاصله‌گذاری بین راوی و مؤلف و ایجاد لحن تا توجه به مسائلی مثل فرم، روایت، لوکیشن، زمان، چند صدایی و... چیزهایی هستند که در شعر کلاسیک کمتر به آنها برمی‌خوریم. اما این تغییرات در روساخت، زاییده‌ی تغییر تفکر و نگاه به شعر است که حال، به صورت تغییراتی در سطح خود را نشان می‌دهد.

شاید بهتر است غزل پست مدرن را «اشعار آزاد»ی بنامیم که در اکثر اوقات موزون و مقفا هستند. یادم هست که مرحوم «علیرضا نسیمی» در دهه‌ی هفتاد مقاله ای نوشت و این نوع از اشعار را «برادران ناتنی شعر آزاد» نامید. توجه به سابقه‌ی شعری نسل اول این جریان هم نشان می‌دهد که اکثر دوستان تجربه‌های بسیاری در زمینه‌ی «شعر آزاد» داشتند و حتی چند سالی غزل را رها کرده بودند.

در اینجا از دستاوردهای شعر آزاد چیزی کاسته نشده بلکه تنها از ویژگی‌ها و کارکردهای وزن و قافیه نیز استفاده شده است. درضمن در غزل پست مدرن محدودیت‌ها و نظم وزن و قافیه جنبه‌ای نمادین داشته و در واقع انسان، تحت سیطره‌ی نظم و فشارهای نظام قدرتی‌ست که در جامعه‌ی بیرون جریان دارد و در شعر بدینگونه خود را بروز می‌دهد. استفاده از قالب‌هایی نظیر چهارپاره و اوزان بلند که فشار قافیه را کمرنگ می‌کنند و همچنین اختیارات وزنی و استفاده از اوزانی که با کلام امروز هماهنگ باشند از تکنیک‌هایی است که برای این تلفیق مورد استفاده قرار گرفته است.

در هر صورت در این شکی نیست که ما در ادبیات گذشته هم به ابیات یا اشعاری برمی‌خوریم که می توان آن را به نحوی زیرمجموعه‌ی «غزل پست مدرن» قرار داد اما وقتی نگاه خطی به زمان نداشته باشیم آثار پست مدرن می‌توانند در گذشته نیز خلق شوند همانگونه که مثلاً «زندگی و عقاید تریسترام شندی» را هم سال‌ها قبل از ظهور پست مدرنیسم می‌توان در دایره‌ی آثار پست مدرن گنجاند.

آقای موسوی، شما به نکات بسیار مهم و قابل‌تأمل اشاره کردید، از جمله به تداوم گذشته در زندگی امروز ما. اگر از این منظر به اشعار شما نگاه کنیم، می‌بینیم شعر شما و یاران‌تان دوسویه دارد: غزل است، یعنی ایرانی است. پست‌مدرن است، یعنی می‌بایست مشخصات هنر و ادبیات پست‌مدرن را در خود داشته باشد. پرسش این است که به نظر شما در سال‌های دهه‌ی هفتاد چگونه ناگهان گذشته‌ی شعری ما، یعنی رویکرد به وزن از نو اهمیت پیدا کرد؟

مطمئناً عبور از دهه‌ی جنگ و آغاز تجربه‌ی چیزی که من آن را مدرنیزاسیون وارداتی می‌نامم در این موضوع بسیار دخیل بوده است. یعنی تجربه‌ی ناگهانی ابزار مدرن بدون ایجاد پیش ساخت‌های آن به نوعی گسیختگی اجتماعی و فرهنگی در اکثر کشورهای جهان سوم منجر شد که به رویکردهای مختلفی انجامید. عده‌ای تصمیم به بازگشت به گذشته گرفتند و عده‌ای آن را پذیرفتند و دسته‌ی سومی که اکثر روشنفکران بودند تصمیم گرفتند به نوعی هنر التقاطی و تلفیقی دست پیدا کنند.

جالب آن است که در ابتدای پیدایش پست مدرنیسم هم، چنین اندیشه‌های تلفیقی وجود داشت مثلاً در ساختمان AT&T نیویورک این تلفیق را به زیبایی می‌بینیم. یا پیشنهاداتی که در حوزه‌ی جامعه شناسی افرادی مثل «آلوین تافلر» برای جوامع پساصنعتی می‌دهند و آنها را به استفاده از ابزارهای مدرن برای ساختن دوباره‌ی دنیای پیشامدرن فرامی‌خوانند. در همین چندساله‌ی اخیر ظهور جوانانی نوجو مثل «محسن نامجو» در عرصه‌ی موسیقی و استقبال جامعه از آنها مهری بر تأیید این مدعاست. در جهان نیز ظهور دوباره‌ی سینمای تلفیقی و نیمه بومی آسیای شرقی در همین راستا قرار می‌گیرد.

اصلاً مگر می‌شود به پست مدرنیسم اعتقاد داشت و به جهانی شدن و از دست دادن هویت های فردی فکر کرد؟! «ایهاب حسن» و بسیاری از اندیشمندان پست مدرن یکی از مقولاتی که روی آن پافشاری می کنند «لوکالیزه شدن» و حضور موازی خرده فرهنگ‌ها در جوامع جهانی است. و مگر قالب شعری موزون جزئی از این فرهنگ پیشین ایرانی نیست؟ البته مطمئناً نگاه به این قالب باید نگاهی نو و کاملاً متفاوت باشد چیزی که در اشعار بسیاری از دوستان می‌بینیم.

غزل پست مدرن مطمئناً نمی‌تواند ادامهی نوحه خوانی و... باشد چون در اولین گام با هر تقدّس و فراروایتی سر جنگ دارد. البته ذات استفاده از ابزارهای بومی و بخش‌های ناشناخته‌ی آن حتی اگر نوحه‌خوانی باشد ناپسند نیست. همانگونه که ما برای ایجاد تأتری بومی به «تعزیه خوانی»های گذشته‌ی خود نگاهی مدرن داریم و از جنبه‌های نامکشوف آن بهره می‌گیریم. اما غزل پست مدرن تنها شباهتش به نوحه‌خوانی شاید استقبال عام از آن باشد که آن هم به علت زبان تازه و تلفیق عشق، جنون، مرگ‌اندیشی و مسائل جامعه‌شناختی، روان‌شناختی و فلسفی به طور نامحسوس بود.

مشخصاً جوان امروز شعری با زبان و دغدغه‌های روز می‌خواست نه قصیده ای در وصف می و جام و دلبر! اما این جوان به قالب‌های پیشین نیز دلبستگی داشت و می‌خواست گمشده‌ی خود را در قالب وزن و قافیه و احیاناً جسارتی در آن جستجو کند.

در این سال‌ها تمام نشریاتی که به غزل پست مدرن پرداخته‌اند بعد از مدتی توقیف شده‌اند. کتاب‌هایی که در این ژانر مجوز گرفته و به دست مخاطبین رسیده از انگشتان دو دست فراتر نمی‌رود. بسیاری از وبلاگ‌های غزل پست مدرن فیلتر شده‌اند و در اکثر جشنواره‌ها هیچ نماینده ای از این قشر حضور ندارد. روزنامه‌های دولتی و رادیو، تلویزیون کاملاً از چاپ یا خواندن شعری در این ژانر خودداری می‌کنند و حتی به تازگی سایت مجله‌ی تخصصی غزل پست مدرن که تنها به انتشار شعر می‌پردازد مورد حمله‌ی هکری «گروه بسیج طوفان» قرار گرفت. به نظر من اگر غزل پست مدرن ادامه‌ی نوحه‌خوانی و مرثیه‌خوانی بود دولت مطمئناً از آن حمایت می‌کرد و اینگونه در مقابل آن موضع نمی‌گرفت.


البته نوعی تمایل به معنویت و عرفان شرقی (و حتی اسلامی) در بین این شعرا به چشم می‌خورد که نه حاصل نوحه‌خوانی که به نوعی تمایل به متافیزیک در مقابل بن‌بست‌های علم و عقل و فشارهای روزافزون روانی در کشورهای در حال گذار است. چیزی که ما در تمایل «نسل بیت» به هایکوی ژاپنی هم می‌بینیم. در واقع در اکثر جریان‌هایی که بعد از جنگ ظهور کرده‌اند ما نوعی عصیان علیه عقل را می‌بینیم. از دادائیسم در اروپا تا غزل پست مدرن خودمان در ایران!

به شاعران نسل بیت اشاره کردید. شاعرانی مثل گری اسنایدرز، آلن واتس و یا براتیگان که در ایران شناخته‌شده‌تر است به شدت از فرهنگ ذن متأثر بودند. در شعر شما اما، آن رگه‌ی عرفانی کمتر دیده می‌شود.

در مورد رگههای عرفانی در اشعار، با شما موافقم که در مقایسه با دیگر شعرای غزل پست مدرن در کار من کمتر به چشم میخورد. اگر هم جایی هست (مثل «بغض اسپرم توی یک کاندوم») نوعی عرفان شخصی و مدرن است و در شعرهای دیگر هم (که اتفاقاً اکثراً بالکل مجوز نگرفته‌اند و در کتاب نیستند) همین وضعیت حکمفرماست.

در اکثر شعرهای من، هنرمند بیش از آنکه از مدرنیسم و علم و عقل به متافیزیک پناه ببرد علیه آن عصیان می‌کند. حال در این عصیان یا دچار نوعی نهیلیسم خودخواسته می‌شود یا در مقابل اراده‌ی معطوف به قدرت جمع، تسلیم شده و سرنوشت محتوم خویش را می‌پذیرد.

با این‌حال در دیدن برخی لحظه‌ها، عاشقی‌ها و سرگشتگی‌ها بسیار موفق و در همان حال بسیار ایرانی هستید. مثلاً یک جا در معنای عشق می‌گویید: چه بود عشق؟ به جز تخت خالی یک هیچ. شما در شعرتان به‌شدت عاشق هستید و در همان حال ناکام. این ناکامی آیا ناکامی نسل شما و نسل بعد از شماست یا یک امر خصوصی است؟

در مورد عشق شاید نتوانم خیلی کلی صحبت کنم. چون اشعار مجموعه همه از یک دست نیستند و در هر روایت، عشق معنای دیگرگونه‌ای می یابد. مثلاً یکی از نگاه‌های غالب، حسّ نوستالژیکی ست که نوعی عشق آرمانی گم شده را آرزو می‌کند. عشقی که بوده و حال به ابتذال کشیده شده و مقصّر اصلی از دید راوی، جهان ماشینی و مدرنیته است. در واقع در این نگاه، انسان‌ها همه اسیر سوءتفاهمی بزرگ می‌شوند که عشق‌هایشان را از تختی یک نفره یا گریه‌ای در میان دادگستری فراتر نمی‌برد. عشق تنها روزنه‌ای است که برای نجات انسان تهی شده از فردیت باقی مانده و در اکثر اشعار با مرگ در نبردی نابرابر است.

اما گاهی نیز هدف از بیان این عشق‌های مبتذل، نقدی بر زندگی‌های حاکم و روابط بیمار موجود است. چیزی که مخصوصاً در اشعار دفتر دوم بیشتر به چشم می‌خورد. در واقع همان بیان وضعیت قبل اما نه در مقابل عشق آرمانی قرن‌های گذشته بلکه نقدی «کارور»ی بر روابط انسانی معاصر و زندگی ماشینی و ارتباطی که از هرگونه احساسات تهی شده است و تنها به یک بازی مشترک شبیه است. در اینجا گاهی حتی خود مقوله‌ی «عشق» نیز به نقد کشیده می‌شود به گونه‌ای که راوی با نگاه به گذشته آن را نیز به دیده‌ی تردید می‌نگرد.

مفهوم اصلی عشق در مجموعه با مفهوم امید و زیبایی، پیوستگی و نزدیکی دارد. انسانِ دچار تکرار و تکرار، عشق را تنها دریچه‌ی «آزادی» می‌بیند. حال این عشق می‌تواند دایره‌ای وسیع تر از روابط انسانی به خود بگیرد و به یک آرمان یا هنر معطوف شود. و شاعر، عشقی را که در جهان مدرن اتفاق بیفتد محکوم به نابودی می‌داند. در فضایی «۱۹۸۴»وار عشق استعاره‌ای ست از شکستن قواعد بازی و در انتها ناکامی نیست بلکه نابودی هویّت «عشق» است! یعنی در اکثر اوقات این عاشق نیست که ناکام می‌ماند بلکه خود مفهوم «عشق» است که دچار تردید می‌شود. راوی سیگاری‌اش را بار می زند و بعد از درخت عشق، خود را حلق آویز می‌کند!


ریشه‌ی این نگاه، سرخوردگی نسل امروز است از هر نوع فراروایت نجات‌بخش! او خود را «کلاغ شومی می‌داند که محکوم به زندگی است» و نه عشق، نه دین، نه عقل و نه هیچ چیز دیگر او را نجات نخواهد داد. ناامیدی حاصل از اختناق و سرخوردگی آرمان‌های نسلی که پس از دوران جنگ ترجیح می‌دهد بازنده باشد زیرا هر دو سوی میدان را باطل می‌داند و جز لذت‌محوری در لحظه‌ی حال، مرهمی بر دردهای خویش نمی‌بیند.

«آرمان‌های تکه پاره شده»ای که جای خود را به خلائی عظیم داده‌اند. البته در کنار این ناامیدی و یأس، شاهد عصیان جنسی و تن‌محوری مفرط هم هستیم که بیش از آنکه حاصل شور لذت باشد نوعی اعتراض مأیوسانه به وضعیت پیرامون است. نسلی که عشق را جدال تخمک و اسپرم توی یک لوله می‌بیند و حتی در لحظه‌ی هماغوشی ناکام و درمانده است. نسلی که همواره در نرسیدن خلاصه شده و عشق یکی از مهم‌ترین جلوه های این شکست ِ همواره است.

اهمیت شعر شما در سرایت‌پذیری آن به نسل جوان است. تجربه‌هایی که شما در دنیای شعری‌تان بیان می‌کنید، تجربه‌های خاص و عام است. خاص است چون بسیار شخصی است. عام است، چون می‌تواند عمومیت داشته باشد. در این میان گاهی دیده می‌شود که انسانِ شعر شما با صراحت غریبی خودش را تحقیر می‌کند:

شعر می‌گویم گه روی ورق می‌آید
از همه ی زندگیم بوی عرق می‌آید؛

یا در این بیت که می‌گویید:

مثل یک «ان‌دماغ» می‌مانم
که به یک میز کهنه چسبیده
که به این زندگی بگیر و بچسب،
که به این زندگی بگیر و بشاش.

دقیقاً به نکته ی مهمی اشاره کردید. علت این سرایت و همه‌گیری، همین تجربه‌های همگانی است. یعنی در عین حال که وجه نمادین قضیه مدّ نظرم بوده اما بیت‌هایی از شعر باعث کشش مخاطب می‌شوند که نوعی «همذات‌پنداری» با مخاطب امروز دارند. وقتی می‌گویم «به سقف زل زدم از درد تا که خوابم برد» هم در اثر، چند ارجاع درون‌متنی و فرمی دارد، هم بحث روان‌شناختی را پیش می‌کشد هم در روایت نقش دارد... اما چیزی که باعث می‌شود مخاطب این مصراع را دوست داشته باشد تجربه‌ای شخصی (و در عین حال عمومی است) که مخاطب از بیان آن از زبان راوی لذت می‌برد و به نوعی «شراکت درد» دست می‌یابد.

اما در مورد «تحقیر خود» با شما موافقم و باید در ادامه‌ی سؤال قبل، آن را به عوارض پس از جنگ مربوط کنم. نسلی که بعد از جنگ و مدرنیزاسیون ناگهانی، آرمان‌های خویش را از دست داده است، گاهی خشم خود را متوجه دیگران می‌کند و تمام مقدسات را به مبارزه می‌طلبد و می‌گوید «خدا کجاست؟ منم که به هیچ می گیرم...» اما بعد از طیّ این مرحله در انتها خود را مقصر اصلی ماجرا دانسته و «بودن» را نشانه می‌گیرد و در انتها به مرگ فکر می‌کند. یادمان باشد که این تحقیر ِ «خود» در واقع اعتراضی است که هنرمند معطوف به خود کرده است.

اتفاقاً در مثالی که زدید ماجرای دو کودک از همین نسل است. کودکی تنبل که جزئی از وضعیت حاکم می‌شود و اعتقادات مذهبی را می‌پذیرد و به زندگی روزمره با زنش مشغول می‌شود و گاهی در خیابان چاقوکشی می‌کند. و کودک دیگر، بچه‌ی معترضی که درس می‌خواند، عصیان می‌کند و به خیابان‌ها می‌ریزد برای گفتن ِ «نه»! در انتهای شعر هر دو کودک به لوکیشن ابتدایی برمی‌گردند و احساس پوچی و ناامیدی می‌کنند.دو راهی که هر دو محکوم به پوچی است! نسلی تحقیر شده که خود را مسبّب اصلی این روزهای بد دانسته و راه فراری نمی‌شناسد.

«خدا کجاست؟ منم که به هیچ می‌گیرم» و در شعر دیگری می‌فرمایید: «خدا زنی‌ست پریشان
خدا سکوت مردی‌ست روی بعد از ظهر
خدا فقط سوراخی‌ست توی اتمسفر
خدا کشیدن سیگار نصفه‌ای‌ست که مرد» خدا معمولاً یک امر کاملاً اعتقادی و شخصی است، اما در این نمونه‌ها از شعر شما، شاعر تلاش می‌کند او را تعریف‌ کند. مثل این است که با تعمیم دادن خدا به اشیاء و به همه چیز، از نفی او می‌خواهد به اثباتش برسد و البته موفق نمی‌شود.

خدا همیشه یکی از دغدغه‌های بشریت بوده که راوی‌های اشعار من هم در برهه‌ای خاص با آن بسیار درگیرند. البته در شعر «خدا زنی ست پریشان به هیأت عابر» ما با تغییر شکل خدا برای بقا و ادامه دادن، روبرو هستیم که ناکام می‌ماند و در انتها خدا، خود تصمیم به نابودی خویش می‌گیرد. در واقع خدا کمال انسانی و راه نجاتی‌ست که می‌تواند به پوچی زندگی معنا دهد. راوی، کمال را در هر چیز جستجو می‌کند و هر راهی را می‌رود اما باز هم به بن‌بست می‌خورد. در واقع خدا آن فراروایت نجات‌بخش است که در انسان حلول یافته است.

ما در «قرآن» با این بحث روبروییم که خداوند از وجود خویش در انسان دمید و انسان جزئی از خدا را به همراه دارد. اما در جای دیگر با این بحث روبرو می‌شویم که خداوند «کلّ مطلق» است و نمی‌تواند «جزء» داشته باشد. در واقع هر جزء از خدا، خود ِ کلّ اوست. پس حتی با خود تعالیم قرآن هم ما خدا را نه موجودی فرای انسان و تکیه زده بر آسمان هفتم بلکه انسان کمال‌یافته و تهی‌شده از دغدغه‌های اولیه‌ی جسم می‌یابیم. همان چیزی که در روان‌شناسی در جدول «مازلو» به «خودشکوفایی» معنا می‌شود و در رأس نیازهای انسان بررسی می‌شود. همان‌که در عرفان در مقیاس دیگری «فنا» تعبیر می‌شود و بایزید «سبحانی» می‌گوید و حلاج «انالحق»... خود من در بیتی از کتاب می‌گویم:

«ای خدا! مرگ... مرگ را بفرست، البته من خودم خدا هستم
گرچه هرگز ندیده‌اند خدا شب به درگاه خود دعا بکند!»

تعریفی که شما از خداوند به‌دست می دهید، یک تعریف عرفانی است. آیا از اینجا تا آته‌‌ایسم راه درازی‌ست؟

شعر من به آته‌ایسم نمی‌انجامد بلکه راوی شعرهای من گاهی خدای مرسوم در جامعه را به نقد می‌کشد، گاهی گلایه می‌کند، گاهی درگیر عصیان و انکار می‌شود، گاهی در حال تسلیم است و لحظه‌هایی با او عشقبازی می‌کند و می‌گوید «خدا نشسته که یک روز کشفتان بکند!» راوی اشعار من در اکثر اوقات نماینده‌ی این نسل است و در حال شک و تردید... به قول «یوسا» در «گفتگو در کاتدرال»: «کاش می‌شد بگویم هست یا نیست... همین شک داشتن از همه بدتر بود!» راوی هیچ ایدئولوژی یا تفکری قانعش نمی‌کند. اگر با بودنش مشکل دارد با نبودنش بیشتر به بن بست می‌رسد.

ما در پزشکی گاهی چیزهایی به مریض می‌دهیم به نام «پلاسبو» که در فارسی آن را دارونما می‌نامیم. چیزی که هیچ اثر خاصی روی بیماری ندارد مثل «ویتامین ث» یا... اما قدرت تلقین یا اگر بهتر بگوییم اراده‌ی انسانی آنقدر قوی است که معمولاً شاهد درصدی از نتایج رفع بیماری هستیم. انسان در جایگاه خداگونه اش می‌تواند فقط با اراده حتی دمای دو طرف بدن خود را تغییر دهد (چیزی که در پزشکی اثبات شده) و گاهی مرتاض هندی باشد که قطار را متوقف کند و گاهی از امامزاده‌ای بی‌نشان و مورد تردید شفا بگیرد! اگر در قطعی‌ترین حالت ما فرض کنیم که خدا وجود ندارد حداقل فایده‌ی وجودش آن آرامشی‌ست که به انسان به بن بست رسیده‌ی قرن ماشین می‌دهد. چیزی که ما در داروهایمان هرچه جستجو می کنیم از برابری با آن عاجزیم.

البته اگر همین اعتقاد به خدا به نوعی نظام قدرت مطلق تبدیل شود آن وقت مثل همه‌ی فراروایت‌ها، جنبه‌های مخرّب خود را نشان می‌دهد. انسان «کالیگولا»یی هم می‌تواند به کمال دست یابد و هم تخریب کند. به خاطر همین دو وجه متناقض است که راوی اشعار در من در مقابل خدا گاهی جبهه‌هایی کاملاً متضاد می‌گیرد. خدایی که خود شناخته و توسط ارشاد از مجموعه حذف می‌شود و خدایی که به او شناسانده‌اند و او با فریاد انکارش می‌کند.

آخرین باری که به خدا اعتقاد داشتید، کی بود؟

اما در مورد سوالتان راجع به خودم نمی‌توانم جواب قطعی بدهم. من مثل اکثر هنرمندان ایرانی این نسل در کودکی تمایلات زیادی به مذهب داشته‌ام و با توجه به فضای انقلاب و بعد از آن جنگ، بسیار انسان «خدامحوری» بوده‌ام و حتی متعصب. پس از نوجوانی این افراط به تفریطی دیگر انجامید و حتی در اولیه‌ترین مسائل دچار شک و تردید شدم و عصیانی که مثلاً در جوانی‌ام در کتاب «فرشته‌ها خودکشی کردند» می‌بینید.

امروز این تقابلات دودویی ِ بودن و نبودن را دیگر رها کرده‌ام و خیلی نسبی‌تر از اینها به قضایا می‌نگرم. در هر لحظه و هر مکان فلسفه‌ی خود را دارم و از رفتارهای متناقض نمی‌هراسم. نوعی desire که جانشین خرد به بن بست رسیده می‌شود. دلایل بسیاری برای ردّ خدا دارم و دلایل بیشتری برای پذیرفتن آن! زندگی‌ام را با خرد تنظیم می‌کنم اما متافیزیک را هم باور دارم و خدایی را که گاه خالقش هستم و گاه مخلوقش!

ادامه‌ی این گفت و گو، جمعه، ۱۶ مهر ماه در دفتر «خاک» منتشر می‌گردد

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

بسیار عالی...
مهدی موسوی صدای نسل عصیان کرده ای است که پوچی را در اوج آرمان می یابد، خدا را خلق می کند که بگوید من مخلوق او هستم و برعکس ! ، نظام های سلطه و مدرن را زیر پا می بیند و به عقیده من یک رمانتیسم خشن در خود نهفته دارد که انقلاب هایش فردی است، نسل مهدی موسوی پشت سر خودش فقط خودش را می بیند و با همین نگاه انسان هایی را به سمت خود جذب می کند که هر کدام فقط خودشان پشت سر خودشان هستند. نسل مهدی موسوی سر تثبیت اعتقادات مذهبی و عرفانی نمی جنگد مگر اینکه درون خودش به تناقض رسیده باشد که این از همان فردستایی است که دارد. نسلی که "خود" را خود تعریف می کند و گاهی "خود" رد می کند تا به فرای خود برسد و گاهی در سنتی غرق می شود که پست مدرن را می تواند در آن بسنجد.
انسان های نسل ما برای رسیدن به آرمان هایشان نمی جنگند بلکه فکر می کنند

-- مسعود ملایی ، Oct 6, 2010 در ساعت 03:15 PM

غزل پست مدرن دیگر چه ملغمه ایه. غزل باشه پست مدرن هم باشه!!!!!!!

-- احمد ، Oct 7, 2010 در ساعت 03:15 PM

آیا این شعرها عاطفی وبرانگیزاننده وصمیمی است؟براساس کام معیارها؟در شعر معاصر معیار فرو ریخته وهر کس هر چه می خواهد می گوید وکسی هم از گل نازک تر به آن ها نمی گوید.چند سال بعد هم همگی فراموش می شوند مثل خیلی از تجربه های قدیم تر

-- کیا ، Oct 7, 2010 در ساعت 03:15 PM

سید مهدی موسوی نه تنها انسانی عصیان گر و خلاق است بلکه معلمی ذاتی برای یک نسل است. به یاد دارم خودم را که استواری در راهش چگونه میل به زنده بودن را در من می پروراند و به یاد می آورم دوستانی را که از راه های پرت و بهت زده به مسیری که این استاد روشن می کرد قدم گذاشتند. به امید پایندگی قلمش

-- سمانه سرچمی ، Oct 7, 2010 در ساعت 03:15 PM