رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۷ شهریور ۱۳۸۹

بدهکاری‌ها

نوشته‌ی گریس پالی
ترجمه‌ی حمید پرنیان

گریس پالی، داستان‌کوتاه‌نویس امریکایی، در سال ۱۹۲۲ در نیویورک متولد شد و در سال ۲۰۰۷ درگذشت. او در داستان‌هایش با ایجاز و طنز به مشکلات زندگی روزانه می‌پردازد و از نویسندگان حلقه‌ی «رئالیسم کثیف» به شمار می‌آید. خانواده‌اش از مهاجران یهودی روسیه‌اند و از همین‌رو از فرهنگ آمریکایی، یهودیت و فرهنگ روسی به یک اندازه تأثیر پذیرفته است. او فمینیست بود و در جنبش ضد جنگ ویتنام هم فعالانه شرکت داشت.


گریس پالی، داستان‌کوتاه‌نویس امریکایی

«مزاحمت‌های جزئی مرد» (۱۹۵۹) نخستین مجموعه‌ داستان گریس پالی است که یازده داستان کوتاه دارد. این کتاب مورد استقبال جامعه‌ی منتقدین قرار گرفت. دومین مجموعه‌اش «تغییرات کلان در دقیقه‌ی آخر» (۱۹۷۴) هفده داستان کوتاه دارد. منتقدین این اثر را به خاطر عوض‌کردن لحن روایت، داشتن کیفیت فراداستانی1 و پی‌رنگ پاره‌پاره و ناقص، اثری پست‌مدرن می‌دانند. سومین مجموعه داستانش را با نام «اواخر همان روز» (۱۹۸۵) منتشر کرد. این سه مجموعه بعدها در «مجموعه‌های داستان» (۱۹۹۴) گردآوری شد (که داستان «بدهکاری‌ها» نیز از همین کتاب به فارسی ترجمه شده است).

امروز خانمی به من زنگ زد. گفت که آرشیو خانوادگی‌شان دست اوست. شنیده بود که من نویسنده‌ام. قصد داشت من به‌اش کمک کنم تا درباره‌ی پدربزرگ‌اش که در تیاتر یهود آدم سرشناس و نوآوری است بنویسد. من به‌اش گفتم که قبلن هرچه درباره‌ی تیاتر یهود می‌دانستم را در یکی از داستان‌های‌ام آورده‌ام، و دیگر وقت ندارم که چیز جدیدی از آن را یاد بگیرم و درباره‌اش بنویسم. همیشه خیلی طول می‌کشد تا من از دانستن به گفتن برسم. حتی به من پیش‌نهاد داد که در سود کتاب شریک‌ام می‌کند، اما این پیش‌نهاد خیلی هم کارگر نیست. اصلن امکان ندارد که بتوانم زندگی پدربزرگ او را با چنین شتابی به ادبیات درآورم.

فرداش با دوست‌ام لوسیا حین قهوه‌نوشیدن درباره‌ی آن زن حرف زدیم. لوسیا به من توضیح داد که کار شاقی خواهد بود وقتی شانزده یا هفده‌ساله‌باشی و هم‌زمان صاحب آرشیو خانوادگی باشی یا پدربزرگ‌ات سرگذشت سخت و پرماجرایی داشته باشد، و نویسنده‌ای در خانواده‌تان وجود نداشته باشد و همه‌ی بچه‌ها در عنفوان کودکی‌شان باشند. او گفت جای تاسف است که با مرگ یک فرد، همه‌ی میراث خانواده‌اش از بین برود. من گفتم بله می‌فهمم. قهوه‌ی دیگری نوشیدیم. و بعد من رفتم خانه.

به گفت‌وگویی که با لوسیا داشتم فکر کردم. من واقعن به آن خانمی که زنگ زد هیچ‌چیزی بدهکار نیستم. اما من به خانواده‌ی خودم و خانواده‌ی دوستان‌ام بدهکار هستم. یعنی، من می‌توانم با نوشتن داستان زندگی آن‌ها، به ساده‌ترین زبان، چند زندگی دیگر را حفظ کنم.

ایده‌ی داستان را لوسیا داد، چون داستانْ داستانِ لوسیاست. من این داستان را جوری نوشتم که مردم مادربزرگ و مادر لوسیا را به خاطر بسپارند، مادری که آن‌موقع‌ها هشت یا نه‌ساله بود.

اسم مادربزرگ، ماریا بود. اسم مادر، آنا. آن‌ها اوایل دهه‌ی ۱۹۰۰ در خیابان مات، در منهتن، زندگی می‌کردند. ماریا با مردی ازدواج کرده بود به نام میشل. میشل سخت کار می‌کرد، اما بدشانس بود و اتفاق‌های وحشتناکی که به سرش آمد وی را راهی بیمارستانی در جزیره یا آسایش‌گاه دیوانگان کرد.

آنا هر روز سوار تراموا و قطار برقی می‌شد و مسافت طولانی‌ای را می‌رفت تا برای میشل غذای گرم ببرد. میشل نمی‌توانست غذای بیمارستان را بخورد. وقتی سنگ‌فرش‌های خیابان منهتن را طی می‌کرد و به پل جزیره‌ی آسایش‌گاه می‌رسید، همیشه سرشار از خوشی می‌شد. مدت‌ها روی تپه‌ی سبز کنار رودخانه بازی می‌کرد. چند گل وحشی از تپه می‌کند و به بخش مردان می‌رفت.

طبق معمول عصرها می‌رسید خانه. میشل خیلی احساس ضعف می‌کرد و از آنا می‌خواست پشت‌اش را بگیرد تا او بتواند بنشیند لبه‌ی تخت و غذای‌اش را بخورد. آنا نیز همین کار را می‌کرد، و آن اتفاق افتاد؛ میشل افتاد و مرد، در میان بازوان کوچک و ناتوان آنا. میشل خیلی سنگین بود. میشل را فقط چند دقیقه‌ای به بغل گرفته بود، و بعد ول‌اش کرده بود روی تخت. خدمت‌کار بیمارستان را صدا کرد و رفت خانه. آنا گریه نکرد چون میشل را دوست نداشت. ماجرا را اول به همسایه‌ها گفت، و بعد همگی با هم به مادرش گفتند.

حالا بخش اصلی داستان:

میشل، پدرش نبود. پدر آنا وقتی آنا سن و سالی نداشت مرده بود. ماریا، با داشتن چندتا بچه‌ی کوچک، سعی کرده بود به به‌ترین شیوه‌ای آن دوران سخت را طی کنند و زنده بمانند. مادرش به خانه‌ی آشناهایی که در همسایگی‌شان بودند می‌رفت و سخت کار می‌کرد. کارش خوب بود، و اتفاقن به‌خاطر نان‌های خوبی که می‌پخت معروف شده بود. حتی برای مدتی توی خانه‌ی یکی از دوستان زندگی می‌کرد و نان‌های محشری می‌پخت. اما زمانی نگذشت و شوهر آن خانه گفت «ماریا نان‌های فوق‌العاده‌ای می‌پزد. چرا یاد نمی‌گیری که مانند او نان بپزی؟» گویا او از ماریا جور خاصی تعریف و تمجید کرده بود. عاقلانه بود که همسر آن مرد از ماریا بخواهد که دنبال خانه‌ی دیگری باشد.

یکی از روزهای بهار، ماریا در جشنواره‌ای خیابانی با مردی به نام میشل آشنا شد. میشل آشنای یکی از دوستان ماریا بود. آن‌ها نمی‌توانستند با هم ازدواج کنند چون میشل زنی داشت که در ایتالیا زندگی می‌کرد. ماریا برای این‌که بتواند با میشل ازدواج کند حقیقت‌های زیر را در سرش سبک‌سنگین کرد:

۱. این مرد، میشل، قدبلند است و جای زخمی عجیب و غریب روی شانه‌اش دارد. شوهر او هم جور غیرعادی‌ای قدبلند بود و جای زخمی روی شانه‌اش داشت.
۲. این مرد موقرمز است. شوهرش هم موقرمز بود.
۳. این مرد خیاط است. شوهرش هم خیاط بود.
۴. اسم این مرد میشل است. اسم شوهرش هم میشل بود.

این‌گونه، با این توضیحات، ماریا می‌توانست در مهم‌ترین مرحله از عمرش تنها زندگی نکند، پدری خوب برای بچه‌های‌اش داشته باشد، و مردی داشته باشد که مایه‌ی آرامش و تسکین‌اش شود و نقش شوهر را داشته باشد. با این همه، گرچه میشل در آغوش آنا مرده بود اما آنا اصلن او را دوست نداشت. مایه‌ی تاسف بود، چون او همیشه آنا را «کوچولوی من» صدای‌اش می‌کرد. هر روز که آنا به ملاقات او می‌رفت، میشل را می‌دید که در راه‌رو منتظر نشسته است، یا لبه‌ی تخت‌اش نشسته است، و آنا با صدای بلند می‌گفت «های، عمو2، ناهارت. مامان فرستاده. من باید برم».

پی‌نوشت‌ها:

۱. metafiction (دخالت نویسنده در داستان) نوعی داستان است که در آن آگاهانه به ابزار داستان‌نویسی اشاره می‌شود و ابهامات داستان را افشا می‌سازند. در این نوع داستان، آگاهانه و نظام‌مند به ساختگی‌بودن داستان توجه می‌شود و معمولن با طعن و تامل، رابطه‌ی واقعیت و خیال را به پرسش می‌گیرند. در این نوع داستان، نویسنده همواره به خواننده گوش‌زد می‌کند که او دارد یک اثر داستانی می‌خواند (مانند نمایشی که بازیگران‌اش به تماشاگران تاکید می‌کنند که آن‌ها دارند نمایش می‌بینند).

۲. zio به زبان ایتالیایی یعنی رفیق و عمو. در زبان کوچه‌بازاری فارسی نیز آشنایی را که چندان دل خوشی ازش نداریم «عمو» صدا می‌کنیم.

Share/Save/Bookmark