رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۵ شهریور ۱۳۸۹

صابون گلنار

شهلا زرلکی

شهلا زرلکی، نویسنده و منتقد ادبی متولد ۱۳۵۵ فارغ‌التحصیل رشته ادبیات فارسی است. انتشار سه کتاب و بیش از صد مقاله، یادداشت و نقد در نشریات ماحصل تلاش‌های او در حوزه نقد ادبی است. از شهلا زرلکی در زمینه‌ی ادبیات داستانی نیز مجموعه داستانی زیر عنوان «ما دایناسور بودیم» توسط نشر چشمه در بهار ۱۳۸۹منتشر شد.

در ادامه‌ی گفت و گو دفتر خاک با خانم زرلکی، اکنون داستانی هم از او منتشر می‌شود. این داستان از منظر یک دختر نوبالغ در سال‌های جنگ روایت می‌شود. روایتی منحصر به فرد از دختری که در فضای مرگ‌کام سال‌های دهه‌ی شصت تازه با جسم خود آشنا می‌شود.

نویسنده در گفت و گو با دفتر خاک با عنایت به زمینه‌های پرورش نوجوانان در آن سال‌ها به موضوع سانسور و خودسانسوری می‌پردازد و با اشاره به داستان حاضر می‌گوید: «چرا وقتی داستان صابون گلنار را می‏نویسم حواسم هست زیادی بدن‏های برهنه را توصیف نکنم؟ وارد جزئیات داستانی اندام زنان در یک حمام عمومی نشوم. چرا از توصیف ناتورالیستی چنین موقعیتی پرهیز می‏کنم؟ چرا این توصیف یک توصیف آزاد و ساده و بی پروا و طبیعی نیست. همه جا آن خانم ناظم زشت با مقنعه چانه‏دار با من است. او استعاره‏ای است از نظام سانسور کننده. این استعاره در من و خیلی از همنسلانم زندگی می‏کند.»

صابون گلنار را می‌خوانیم:

در آهنی با سر و صدا روی لولای زنگ زده می‌چرخد. هنوز پاهایمان از چارچوب در نگذشته که بخاری شیری رنگ می‌نشیند روی سر و صورتمان. پشت این مه غلیظ صدای همهمه‌ای ناآشناست که از آن طرف دنیا می‌آید. از جایی دور و ناشناخته می‌آید و در بخار می‌پیچد. صداها نزدیکند اما تا از بخار بگذرند و به گوش برسند، تبدیل می‌شوند به هیاهویی از خنده‌های زنانه و جیغ‌های کودکانه. همهمه و هیاهو دور و نزدیک می‌شود. صداها می‌آیند و نمی‌آیند و وقتی نمی‌آیند، صدای مامان عطی می‌آید.

- حواستو جمع کن باز نیفتی!


این را می‌گوید و چشم می‌گرداند دنبال جا. در هر قدمی که بر می‌دارم کف پایم را به زمین لیز می‌چسبانم، حواسم هست پایم را روی تکه صابون ماسیده بر موزاییک نگذارم و کاسه پلاستیکی را جلوی سینه‌ام نگه دارم.

هیچ وقت زیاد طول نمی‌کشد تا مامان عطی لابه لای شبح‌های عریان و پر سر و صدا جایی برای سه نفرمان پیدا کند. فریبا مثل همیشه می‌پرد زیر دوش چهارم که می‌گوید فشار آب گرمش از بقیه بیشتر است. مامان عطی چند کاسه آب سرازیر تکه جایی می‌کند که کنار حوض وسط پیدا کرده. هنوز جا به جا نشده‌ایم که زن ساجعلی از آن طرف حوض موهای کف‌آلودش را از روی پیشانی کنار می‌زند، گردن می‌کشد و تند تند مژه می‌زند تا باریکه کفی که از پیشانی‌اش پایین می‌آید، چشم‌هایش را نسوزاند.

- سلام عطیه خانوم جون... قربونت چه خبر؟ تلفنی، خبری؟

چشم‌های ریزش از لای مژه‌های کفی، احوال‌پرسی بی‌حوصله مامان را می‌بیند. انگار می‌شنود که مامان توی دلش می‌گوید: «تلفن داشتن تو این دوره و زمونه دردسره... شدیم مخابرات محل!»

مامان عطی که گوشی سنگین تلفن آلمانی را می‌گذارد روی گل درشت قالی و برمی‌گردد طرف من، می‌دانم که باید عروسکم را بگذارم بالای رختخواب‌ها و چادر سفید گلدارم را سرم کنم.

- بدو مغازه ساجعلی... از راه دوره...

دمپایی‌های ابری زردم را پا می‌کنم. بوی تازگی می‌دهند. نرم و سبکند. زرد و گرم و نرم مثل کره‌های آب شده سفره صبحانه. روی آسفالت تازه کوچه می‌دوم. دو بال چادرم توی هوا پخش می‌شود. سبک می‌شوم. پرواز می‌کنم و مغرورم به خاطر تلفنی که فقط مال ماست و همه خبرهای مهمی که اول به ما می‌رسد. مطمئنم راه دور یعنی کارهای مهم، خبرهای ناگهانی هیجان‌انگیز، چشم‌های خیس و خوشحال و قربان صدقه رفتن‌های زن ساجعلی که مامان را می‌خنداند:

- ای عطیه خانم جون قربون ای تلیفونت!

ساجعلی دهنی گوشی را می‌گذارد روی گوشش و داد می‌زند.

- الو... الو... حجت... سالمی، سلامتی؟


من کنار در ایستاده‌ام و ریز ریز می‌خندم. مامان عطی اخم می‌کند و لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد.

- عمو ساجعلی باز گوشی رو بر عکس گرفتی... بذار... ببین این جوری...

چشم‌های تا به تای ساجعلی برق می‌زند. گوشی را دو دستی می‌گیرد و می‌چسباند به صورتش. آخرین بار بی‌خداحافظی از خانه ما می‌رود. توی پیاده‌رو کنار درخت چنار می‌ایستد. با چشم چپش به من نگاه می‌کند و با چشم راستش به نقطه‌ای در آسمان خیره می‌شود. یادش می‌رود از جیب کت گشادش، کشمش و نقل دربیاورد بگذارد کف دستم و صورتم را با دهان بی‌دندانش خیس کند. دیگر مجبور نیستم منتظر بمانم تا برود توی بقالی به‌هم‌ریخته‌اش و من مشتم را باز کنم تا نقل‌های خاکستری و کشمش‌های بد بو با آب زلال جوی برود. آقاجون عصرها شلینگ آب را می‌گیرد پای چنار. سرش را تکان می‌دهد و با صدایی گرفته به همسایه روبرویی چیزهایی می‌گوید و من چیزهایی می‌پرسم که با مهربانی نگاهم می‌کند.


شهلا زرلکی

- هیچی نشده عزیز دلم. مث این که پسر بزرگه عمو ساجعلی تو جبهه گم شده...

خبر دیوانه شدن پسر حاج مرتضی را هم با تلفن ما داده بودند. فریبا قیافه ناظم مدرسه‌شان را به خودش می‌گرفت.

- موجی دیگه. همه چی رو باید برای تو ترجمه کرد... نمی‌دونی یعنی چی؟... یعنی دیوونه.

تلفن ما مثل یک دیو سیاه موذی می‌نشیند بالای اتاق. هر وقت دلش می‌خواهد خبرهای خوب می‌دهد، هر وقت هوس می‌کند خبرهای بد. مامان عطی که گوشی را می‌گذارد روی حاشیه قرمز قالی و سرش را برمی‌گرداند طرف من، کتاب جغرافی را می‌گیرم جلوی صورتم و اسم طولانی‌ترین رودهای جهان را تکرار می‌کنم.

هنوز بین احترام خانم و فریبا جا نشده‌ام که مامان عطی یک کاسه آب داغ می‌ریزد روی سرم. صدای جیغ کوتاهم را می‌شنود و زیر لب غر می‌زند.

- باز این پیرزنا حموم سونا درس کردن. موندم با این آب جوشی که رو سر و کله شون می‌ریزن، چطور پوستشون ور نمی‌یاد!

در فضای تنگ بین احترام خانم و فریبا فرو می‌روم. زانوهایم را جمع می‌کنم توی شکمم. دست‌هایم را دور زانوهایم حلقه می‌کنم و چانه‌ام را تکیه می‌دهم به زانوها و منتظرم مامان عطی شستن موهای فریبا را تمام کند و نوبت من شود. اما در آرامش رفتار مامان عطی چیزی هست که به من می‌گوید انگار قرار است حالا حالاها این جا باشیم. اسباب حمام را یکی یکی از کاسه پلاستیکی بیرون می‌آورد و به ردیف می‌چیند کنار دیواره حوض.

مامان عطی عاشق صابون گلنار و شامپو خمره‌ای داروگر است. زانوهایم را تنگ‌تر بغل می‌گیرم و می‌دانم که امروز از پری دریایی خبری نیست. روزهای خلوت وسط هفته می‌آید. جایش گوشه سمت راست حوض دوم است، جایی نزدیک در ورودی. روی دو زانو می‌نشیند. بعد زانوی راستش را بالا می‌آورد و پنجه‌اش را می‌چسباند به زمین. دست چپش را که ستون بدنش می‌کند، شانه‌اش بالا می‌آید. موهای سیاه بلندش همیشه اول کار خشک است. خیسشان نمی‌کند که وقتی سرش را تا حد ممکن می‌چرخاند و از بالای شانه به پاشنه‌اش نگاه می‌کند، دسته‌ای از آن موهای سیاه لخت بریزد روی انحنای کمر باریکش. اگر در همان لحظه، آن سنگ پای بدریخت را به پاشنه‌اش نکشد، درست مثل مجسمه‌ای است که از روی پری دریایی قصه‌ها ساخته باشند.

فریبا زرنگ و زبل است. همیشه عجله دارد. لیف کاموایی‌اش را تند تند روی شکم صاف و زانوهای استخوانی‌اش می‌کشد و سفارش مامان یادش می‌رود.


ـ اگه زانو و آرنجتون رو با سفیداب مالش بدین، این جوری نمی‌شه... مث زانوی شتر!

فریبا خجالت نمی‌کشد، نه از زانوهای شتری‌اش و نه از گردن دراز و پاهای لاغرش. شست و شوی هول هولکی فریبا نگرانم می‌کند. دم اسبی موهایم را باز می‌کنم و حسرت حوله خشکی را می‌خورم که تا چند دقیقه دیگر، دور موهای خیس و فرفری فریبا پیچیده خواهد شد. بارها حساب کرده‌ام با مامان عطی که برویم زیر دوش برای آبکشی و من کنج اتاقک دوش بایستم تا مامان یک بار از طرف راست برود زیر دوش و یک بار از طرف چپ و زیر لب صلوات بفرستد، فریبا چهارراه اول را رد کرده. وقتی مامان مثل نوزادی که باید همه جای تنش را شست، به همه جای تنم دست می‌کشد، فریبا قدم هایش کند می‌شود. گره روسری ژرژت را شل می‌کند تا تارمویی خیس بیفتد روی پیشانی‌اش. مامان حوله نم دار فریبا را می‌پیچد دور تن خیسم. زن ساجعلی که لخت مادرزاد از حمام پیرزن‌ها بیرون می‌آید، فریبا برای آخرین بار نگاهش با نگاه پسر حاج مرتضی از پشت شیشه فرش فروشی گره می‌خورد. فریبا به آخرین اتاقک دوش که بوی آهک می‌دهد و دیوارهایش را جرم ضخیم سفید و خاکستری پوشانده، می‌گوید حمام پیرزن‌ها. راز چاله بدبوی وسط اتاقک را به من نمی‌گوید. ابروهای نازکش را بالا می‌برد، مغرورانه می‌خندد و از راز سوراخ در زنگ زده و دید زدن‌های یواشکی من بی‌خبر است. از فریبا نمی‌پرسم چرا همیشه انگشت‌های زن ساجعلی با حواس پرتی جایی را پنهان می‌کنند که اصلاً پنهان نیست. آن قدر رد آن انگشت‌های لاغر را دنبال می‌کنم، تا نیشگون مامان عطی پیری پاهایم را یادم بیاورد.

- چرا ماتت برده؟... زود باش... بجنب! الان پاهات پیر می‌شه ها!

زنی که مدل موهایش همیشه آلمانی است، ژیلت دسته نقره‌ای را از قوزک پا بالا می‌کشد و سرش را برمی‌گرداند.

- احتمالاً از کمبود کلسیم و ویتامینه... بعضی بچه‌ها به موندن تو حموم عادت ندارن... آخی! ببین پوست پاشنه‌اش چه جوری پف کرده...

مور مور دردناک پاشنه‌ام هر لحظه بیشتر می‌شود. اگر الان توی رختکن باشم خاور خانم از پشت میز آهنی لق لقو بلند می‌شود. دسته کلید بزرگش را بر می‌دارد تا سوال همیشگی‌اش را تکرار کند.

- شماره گنجه تون چنده عزیزم؟... وای بازم که پاهات پیر شده!

شماره بیست و چهار توی دماغم می‌پیچد و بیرون می‌آید و شک ندارم که خاور خانم با چشم‌های خندان و بی‌خیالش، آن دو تا گردوی مسخره را از پشت دندانه‌های شانه می‌بیند. تا لباس‌هایم را بپوشم، خاور خانم کیسه نمک را از کشو بیرون می‌آورد. یک مشت نمک می‌پاشد روی پاشنه‌هایم. به پاهای نمک‌آلودم نگاه می‌کنم. پف سفید انگشت‌ها می‌خوابد و خط‌های پاشنه کمرنگ می‌شود. سرما از شکاف زیر در نفوذ می‌کند و با بخار آبگوشتی که خاور خانم بار گذاشته می‌آمیزد. سکوت و خنکی هوای رختکن پلک‌هایم را سنگین می‌کند. یاد یخبندان خیابان که می‌افتم توی گرمای بلوز یقه اسکی فرو می‌روم و اگر دلشوره‌ی حل مساله‌های ریاضی نباشد، فکر می‌کنم خوشبخت خوشبختم.

اما حالا مجبورم بین ران‌های چاق و گرم مامان عطی مچاله ‌شوم تا موهایم را طوری چنگ بزند که رخت‌های چرک را توی تشت وسط حیاط چنگ می‌زند. مامان عطی به دست‌های بلاتکلیف من بدبین است. شامپو نباید لای موهایم بماند. سرم را خم می‌کنم. موهایم می‌ریزد روی مسأله‌های دفتر ریاضی. بوی شامپو خمره‌ای می‌پیچد توی دماغم و این نشانه خوبی است، یعنی هنوز خیلی مانده تا روز حمام. از زیر دست مامان عطی نمی‌شود فرار کرد. انگشت‌هایش روی پوست سرم می‌چرخد. چشم‌هایم را بسته‌ام. کف، روی گوش‌هایم را می‌پوشاند. کف روی گوش‌ها، صداها را خفه می‌کند. حباب‌های کف می‌ترکند و صداها را می‌شنوم. همهمه نزدیک می‌شود. پلک‌هایم را به هم فشار می‌دهم. در تاریکی پشت پلک‌ها، نقطه‌های نورانی شناورند. این بازی تمام نمی‌شود تا وقتی که مامان عطی به آبکشی موها رضایت بدهد. گرمای آب را روی سر و گردنم حس می‌کنم. انگار همه حباب‌های کف یکجا با صدایی بلند می‌ترکند. صدای انفجار حباب‌ها توی سرم می‌پیچد. همهمه و هیاهو نزدیک و ترسناک می‌شود.

از نقطه‌های نورانی پشت پلک‌ها و گرمای ران‌های مامان عطی خبری نیست. چشم‌ها را آهسته باز می‌کنم. سیاهی تمام نمی‌شود. انگار سیاهی از پشت پلک‌های بسته راه گرفته و تا فضای اطراف پخش شده است. همهمه آشنای همیشگی تبدیل می‌شود به فریادهای هول و وحشت. در نور کمی که از روشنایی می‌رسد، بدن‌های سفید، شبح های سرگردانی‌اند که این طرف و آن طرف می‌دوند. در پناه دیوار گرم حوض می‌نشینم و می‌دانم این تاریکی زیاد طول نمی‌کشد. باید ساکت بنشینم و منتظر بمانم تا خاور خانم مثل جمعه سه هفته پیش در بزرگ آهنی را باز کند و صدایش در تاریکی و شلوغی گم شود.

- خانوما نترسید! وضعیت قرمزه... یه کم دیگه صبر کنید، آژیر سفید رو می‌زنن... الان تموم می‌شه!

تمام نمی‌شود. ثانیه‌ها سنگین می‌گذرند و این تاریکی مثل چادری برهنگی‌ام را می‌پوشاند. صداها انگار از ته چاهی در همین نزدیکی بیرون می‌آیند.

- حتماً بچه کنده شده... اورژانس... اگر زود برسه بیمارستان... خدا خودش رحم کنه...

یاد ترکیدن حباب‌های کف می‌افتم که مثل بمب توی سرم صدا کرده بود. نور چراغ گردسوزی که خاور خانم می‌آورد و روی سکوی کنار در می‌گذارد، تاریکی را کمرنگ می‌کند تا ببینم دور و برم کسی نیست و شبح‌ها، بدن‌های زنده پرتحرکی‌اند که جمع شده‌اند جلوی در ورودی. از کنار حوض دوم که می‌گذرم، مامان عطی را می‌بینم. دست به کمر، پهلوی زن مو آلمانی ایستاده. زن مو آلمانی دارد حرف می‌زند و نگرانی مامان عطی از اخم‌های درهمش پیداست. حتماً به خاطر همین، من را که می‌بیند، از دور داد می‌زند.

- تو کجا راه افتادی؟ برو بشین... می‌افتی‌ها...

آرام و پاورچین راه می‌روم تا نیفتم. بدن‌های برهنه حلقه زده‌اند دور چیزی یا آدمی ‌که نمی‌بینم. سرک کشیدن از پشت این تن‌های به هم فشرده بی‌فایده است. سر می‌خورم لای بدن‌های خیس و جلو می‌روم. اول موهای طلایی‌اش را می‌بینم که پخش شده روی موزاییک‌های قهوه‌ای. جلوتر نمی‌روم تا چشم‌ها و لب‌های نیمه‌بازش را ببینم. نمی‌خواهم باور کنم. حتی اگر بادکنک خط‌خطی شکمش را هم ببینم، نمی‌خواهم باور کنم که این همان زن زیبا و بلندقد جمعه‌ی پیش است؛ جمعه‌ی پیش که زن مو آلمانی با در شامپوی خارجی‌اش ور می‌رفت و حرف می‌زد.

- چه خوش آبستنه! پا به ماهه اما اصلاً ورم نداره... حتماً ویارم نداشته... شرط می‌بندم پسره!

به رد خون نگاه می‌کنم که از زیر بدن زن مو‌طلایی شروع می‌شود و کف‌های کدر و چرب راه آب را قرمز می‌کند تا برسد به دریچه چاه. در شلوغی حرف و حدیث‌ها و رفت و آمدها، صدای مامان عطی و زن مو آلمانی قطع و وصل می‌شود.

- چشم خورد... اونایی که یه جوری نگاه... چشمشون بدجوری شوره... یا حسرت می‌خورن یا مسخره می‌کنن...

بمب در جایی دور از این جا منفجر شده است و من تنها صدای ترکیدن آن بادکنک را شنیده‌ام. نمی‌توانم این جا بایستم. زانوهایم می‌لرزند. پاهایم مور مور می‌شوند. پیر شده‌اند. پاشنه‌هایم را با حرص به زمین فشار می‌دهم. گردو‌ها تیر می‌کشند. انگار چیزی در جایی از بدنم بزرگ می‌شود. قوز نمی‌کنم. راست و محکم می‌روم طرف دوش چهارم که فریبا می‌گوید فشار آب گرمش بیشتر است. زن ساجعلی مشت به سینه می‌کوبد و صدام را نفرین می‌کند. انگشت‌های چروکیده‌اش روی جای همیشگی نیست. خنده‌ام می‌گیرد. سرم را بالا می‌گیرم و مثل زن مو‌طلایی راه می‌روم که حالا ساکت و آرام دراز کشیده وسط هیاهوی زن‌ها. این تاریکی حجاب خوبی است. خیالم راحت است. کسی چیزی نمی‌بیند. می‌دانم وقتی قوز نکنم، قدم از پری دریایی روزهای وسط هفته هم بلندتر می‌شود. زیر دوش آب گرم می‌ایستم. حسی عجیب و تازه در جایی از سر و بدنم پخش می‌شود. مثل مامان عطی یک بار از طرف راست می‌روم زیر دوش، یک بار از طرف چپ. در پناه تاریکی و آب گرم ایستاده‌ام و فکر می‌کنم وسط بهشتم.

دلم می‌خواهد ژیلت زن موآلمانی را بردارم و از ساق پا بکشم تا روی زانوها. کرک های نرم سیاه که بروند، دیگر مامان عطی زانوهای شتری‌ام را به رخم نمی‌کشد. می‌توانم بروم توی حمام پیرزن‌ها و با آن گل بد رنگ و بدبو، همه جای بدنم را گلی کنم تا سفید سفید شوم و مثل زنی که آنجا در برابر آن همه نگاه فضول خوابیده، دیگر از چیزی نترسم. حتی از ساجعلی که هر وقت پسرش از جبهه زنگ می‌زد، توی تاریکی مغازه‌ صورتم را با دهان بی‌دندانش خیس می‌کرد.

از زیر دوش چهارم که بیرون می‌آیم، چراغ‌ها روشن شده‌اند. همه سر جایشان کنار حوض‌ها نشسته‌اند. انگار زن موطلایی هیچ وقت از کنار در بزرگ آهنی رد نشده. مامان عطی را می‌بینم که چشم می‌گرداند دنبال من. حواسم هست قوز نکنم. صاف و محکم راه می‌روم و به رد کمرنگ خون و کف نگاه می‌کنم که از کنار تکه صابون ماسیده بر زمین می‌گذرد.

در همین زمینه:
گفت و گو دفتر خاک با شهلا زرلکی

Share/Save/Bookmark