رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۸ تیر ۱۳۸۹

شاه عبدالعظیم

فریدون نجفی

شاه عبدالعظیم نخستین داستانی از فریدون نجفی است که منتشر می‌شود. فریدون نجفی متولد ۱۳۳۹، از نسل جوانان ایرانی است که در پی ناآرامی‌های سیاسی و اجتماعی در سال‌های پس از انقلاب به زندان افتادند.

نویسنده‌ی این داستان، ده سال در زندان حکومت اسلامی به سر برد، و پس از آزادی به سیدنی مهاجرت کرد. او داستان کوتاه می‌نویسد با این امید که روزی قلمش از توانایی به بیان درآوردن آنچه که در زندان بر او گذشت برآید. شاه عبدالعظیم، روایت سال‌های از دست رفته، اما در یاد مانده است.

روایتی که با بیداری آغاز می‌شود و با وعده‌ی خواب به پایان می‌رسد. در این میان، در فاصله‌ی خواب و بیداری روایتگر خردسال این داستان تنها سکه‌ی ارزوهای ما قلب از کار درمی‌آید. داستان فریدون نجفی را می‌خوانیم.


فریدون نجفی

از خواب که بیدار شدم، آفتاب هنوز نزده بود. هوا خنک بود و اصلاً نمی‌شد از زیر لحاف سنگین و گرم و نرم بیرون آمد. اما عشق راز شاه عبدالعظیم زورش بیشتر گرمی رختخواب بود. با اینکه تمام گوشه و کنار پشت بام کاهگلی چشمک می‌زدن اما مثل بچه آدم از خیر دید زدن خلق الله گذشتم واز پله‌های لرزان و کج و معوج نردبون زواردر رفته رفتم پایین. آقا بزرگ با پیرهن یقه آخوندی و پیرجامه‌ی راه راهش دو زانو نشسته بود روی تخت کنار ایوون، آروم آروم صبحونه می‌خورد. تا چشم‌اش افتاد به من، یه سلام مشدی کردم و پریدم تو مستراح گوشه حیات. مستراح که چه عرض کنم، به قول مادرم خندق بلا، گودی کاسه‌ی سه گوشش از یه مترم بیشتر بود، سوراخ ته‌ش‌م از یه خربوزه بزرگ‌تر. هر چی می‌افتاد توش، ایکی ثانیه غیب می‌شد. ولی از همه‌ی اینا ترسناک‌تر تاریکی و لیزی کف‌ش بود. من از ترسم همیشه لای در رو یه وجب باز می‌ذاشتم. امان از آفتابه مسی‌ش، حداقل ده کیلو بود. دسته‌ش هم سه سانت خلاصی داشت. دو دستی به‌زور می‌شد بلندش کرد. تازه اگه شانس می‌آوردی و آب داشت، وگرنه که خدا می‌دونست چه خاکی باید به سرت می‌کردی.

خلاصه هر وقت از تو مستراح بیرون می‌اومدم، خدا رو صد بار شکر می‌کردم که طوریم نشده. آب سرد و سبز و کدر حوض با اون صابون زبر و بد بوی ارتشی مصیبت بعدی بود، از همه بدتر اینکه موقع آب کشیدن باید از دولابچه استفاده می‌کردی، تا به قول خانم بزرگ آب حوض نجس نشه.

اما بشنو از حوله که توی اتاق بود و تا به‌ش برسی از سرما یخ زده بودی. اما بعدش دیگه همه چیز رو به راه بود. سینی برنجی پر نقش ونگار و پر از صبحونه منتظرم بود. خانم بزرگ برای صبحونه سفره نمی‌نداخت.صبحونه هر کس رو سوا سوا در سینی برنجی اماده می‌کرد. داخل سینی بستگی به آدم‌ش داشت، اگه مهمون رو در وایسی‌دار بود به غیر از چای و کره و پنیر دو سه جور مربای خوشمزه هم کنارش می‌‌ذاشت، مربای به زرشکی رنگش حرف نداشت. اما اگر طرف بچه بود مثل من و یا مهمون بیشتر از دو سه روز، از مربا خبری نبود. توی سینی من استکان کمر باریکی بود که نعلبکی بلندش مثل دامن رنگی و چین‌دار زن‌های دهاتی از کمر به پایین‌ش رو پوشونده بود و بخار چای داغ بالای سرش رقص‌کنان انگار داشت روسری‌ش رو برمی‌داشت. کنارش زیردستی کوچکی قرار داشت که داخلش پنیر تبریز وکره پاستریزه لخت خوابیده بودند و برای اینکه قبل از خورده شدن دست از پا خطا نکنن یه گزدیک تیز نقره‌ای بینشون گذاشته بودن.

نون سنگک خاش خاشی که از بخارش پیدا بود گرم گرمه، توی سینی جداگونه‌یی وسط تخت بود، آقا بزرگ چند دقیقه پیش از زیر بازارچه نون خریده بود.

مثل دائی بزرگم، یه «با اجازه»‌ی قرص و محکم گفتم، نشستم کنار تخت و شروع کردم به خوردن. مادرم همیشه می‌گفت ارزو به دلش مونده که ما همینطور که اینجا صبحونه می‌خوریم، توی خونه خودمون هم با اشتها بخوریم.

داشتم لقمه‌ی آخر رو می‌گرفتم که آقا بزرگ سینه‌ش رو صاف کرد و گفت: «آقا جون مطمئنی که می‌خواهی با من بیای، خیلی باس راه بریم‌ها....»

خبر نداشت که به‌ خاطر این سفر چقدر به مادر التماس کردم تا اجازه داد چند روز بیشتر منزل آقا جان بمونم. سرم را به علامت رضا چندبار پایین آوُردم و لقمه رو گذاشتم توی دهان‌م و خورده نخورده، دویدم به طرف انباری تا لباسم رو بپوشم و حاضر بشم.

همه می‌دونستند که آقا بزرگ پنج‌شنبه‌ها باید بره شاه عبدالعظیم. ولی من هیچ‌وقت نفهمیده بودم چرا؟ دائی بزرگه می‌گفت آقام خودش رو گذاشته سر کار. اما مادرم می‌گفت: آقام نذر داره، اگه نره خدا قهرش می‌گیره. هر وقت می‌پرسیدم نذر چی؟ می‌گفت: یه کم صبر کن بزرگ‌تر که شدی می‌فهمی. دولی کی حوصله داشت صد سال صبر کنه تا بزرگ بشه.

آقا بزرگ کم حرف می‌زد، کم هم می‌خندید، اما چشم‌های روشنش هم حرف میزدن هم می‌خندیدن، یعنی اگر سؤالی چیزی داشتی باید صبر می‌کردی سر حال بیاد، وگرنه می‌گفت: از خانم بزرگت بپرس. خانم بزرگ هم اون قدر حرف می‌زد که آدم قاطی می‌کرد.

برای همین من نقشه کشیدم سؤالم رو توی راه شاه عبدالعظیم بپرسم. موقع رفتن وقتی داشتم در رو می‌بستم خانم بزرگ از تو زیرزمین داد زد: «آبنبات قیچی و پای مرغ یادت نره آقا جون!»

آقا بزرگ چند متر جلوتر بود. نشنید. من سرم رو کردم لای در و با صدای شبیه آقا بزرگ گفتم: «زن حوصله داری؟» خانم بزرگ که گوش‌هاش تیز بود انگاری فهمید که منم، شروع کرد به داد و بیداد که در رو بستم، فرار کردم. در جا خواستم از آقا بزرگ بپرسم: پای مرغ برای چیه؟ اما خودم رو نگه داشتم. به خودم گفتم اول بسم‌الله اگر شروع کنم به سوال‌پیچ کردنش، به قول خودش خلق‌اش تنگ می‌شه.

کوچه‌ها اینقدر خلوت بودن که صدای پای خودمون رو می‌شنیدیم . بوی گند لجن جوب‌ها تازگی هوای صبح رو بیات بیات کرده بود. تک‌وتوک زن‌ها چادر به کمربسته مشغول آب و جارو کردن جلو در خونه‌هاشون بودن. اما هیچ‌کدوم خاک‌انداز نداشتن. آشغال‌هاشون یه ضرب تو جوب بود. صبرم نمی‌کردن تا ما رد بشویم.

آقا بزرگ عادت داشت تند راه بره و من مجبور بودم دنبالش بدوم. تا دو، سه تا کوچه اول رو کرد کنیم، خیلی به خودم فشار آوردم تا ساکت باشم، اما بعدش من که می‌ترسیدم کوچه‌ها تموم بشن و سوالم بی‌جواب بمونه، دل زدم به دریا و یواشی پرسیدم: آقا بزرگ میشه یه سئوالی ازتون بکنم؟ یه رو کشیدم تا مطمئن باشه فقط همون یه سئواله. وای بی‌فایده بود. آقا بزرگ نه نگاه کرد به من و نه جوابم رو داد. نگاه کردم به گوشش، دیدم سمعک توش نیست. یه بار دیگه سوالم رو با صدای بلندتر تکرار کردم. کمی سرعتش رو کم کرد و با نیمچه لبخندی گفت: «نمی‌شه بزاری برای بعد؟» گفتم: «نه.»

دستش رو گذاشت پشت گوش و ابروهایش رو در هم کرد و گفت: «خوب بگو».
گفتم: «حتی اگه یه راز باشه جواب می‌دی به من؟»
یه لحظه ایستاد و دستش رو گذاشت روی سرم و گفت: «نمی‌شه وقتی برگشتیم خونه بپرسی؟»
گفتم: «نه تو خونه کار داری، حوصله نداری، اینجا کار نداری، حوصله داری.»
دستش رو گرفت جلوی دهنش تا خنده‌ش رو نبینم. اما وقتی می‌خندید چشم‌هاش رو می‌بست. همینطور که کم‌کم سرعت قدم‌هاش زیاد می‌شد گفت: «خوب بگو آقا جون.»

دیگه جا نداشت یه ثانیه هم معطل کنم. گفتم: «چرا شما هر پنجشنبه باید برید شاه عبدالعظیم؟»
آقا بزرگ عادت داشت موقع فکر کردن اول چونه‌ش رو بگیره تو دستش، بعد با انگشت شست بغل لب پایینش رو بخارونه. بعد از یه سکوت طولانی که نزدیک بود قطع امید کنم گفت: «داستانش طولانی‌یه. وقتی جوون بودم، یه شب خواب یکی از امام‌ها رو دیدم . همون‌جا که خوابیده بودم اومد بالای سرم، اولش خیلی ترسیدم، آخه نورش تمام اتاق رو روشن کرده بود. امام گفت: نترس ماشاالله اومدم یه چیزی بهت بدم که تا آخر عمرت برکت زندگیت بشه. اما به شرطی که به هیچ‌کسی حرف نزنی. بعد هم یه سکه طلا گذاشت کف دستم. سکه رو نگاهی کردم و گذاشتم زیر متکا...»

یه دوچرخه‌ای اومد از بین آقا بزرگ و جوب رد بکنه که با دسته دوچرخه گذاشت تو کمر آقا بزرگ. آقا بزرگ رو می‌گی کلافه شد. اما قبل از اینکه چیزی بگه یارو در همون حال که با سرعت دور می‌شد، سرش رو برگردوند و گفت: «حاجی گیجی مگه؟» آقا بزرگم همون طور که کمرش رو می‌مالید، شکر می‌کرد که طرف جیبش رو نزده. دلم خیلی سوخت. اگه آقا بزرگ نبود دو سه تا فحش مشدی نثارش می‌کردم.
آقا بزرگ چند دقیقه از حوصله رفت، اما بعدش نگاهی به من کرد و گفت: «خدا رو شکر که به تو نخورد.»

آقا جون دیگه تا آخر کوچه چیزی نگفت، بعد از اینکه وارد کوچه بزرگ‌تری شدیم، انگار خیالش راحت‌تر شده باشه، گفت: «خوب کجا بودم؟ سکه رو گرفته بودم؟»
گفتم: «آره گذاشتین زیر متکا.» آقا جون گفت: «صبح که از خواب بیدارشدم، یاد خوابم افتادم. زیر متکا رو نگاه کردم سکه اونجا بود.»
گفتم: «نه بابا؟»
گفت: «آره آقا جون همون جا بود، اما من هول شدم و خانم بزرگت رو صدا کردم و خواب رو براش تعریف کردم.»

آقا بزرگ تندتر می‌رفت و من نمی‌تونستم هم بدوم و هم گوش کنم. کوچه‌ها هم هر چی به میدون شوش نزدیک‌تر می‌شدیم پهن‌تر و شلوغ‌تر می‌شدن، بوی گند جوب‌ها هم چند برابرشده بود. چون هم گشاد‌تر شده بودن هم آت و آشغال میدون میوه و تره‌بار به‌ش اضافه می‌شد. سر وصدای موتور سه‌چرخه‌ها و داد و بیداد کارگرای میدون هم هر لحظه بیشتر می‌شد، ولی جرأت نمی‌کردم بگم دیگر هیچی نمی‌شنوم. می‌ترسیدم اگه حرف آقا جون رو قطع کنم، باقی داستان بره برای سال دیگه. ولی انگار خودش متوجه شد، چون سرعت قدم‌هاش رو کم کرد و سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت: «آقا جون صدا به صدا نمی‌رسه بقیه‌اش رو بعداً برات تعریف می‌کنم.»
با ناامیدی گفتم: «قول می‌دی؟»
دستی به سرم کشید و گفت: «البته مشدی.»

وقتی رسیدیم به ایستگاه خط واحد برعکس همیشه به جای اینکه مردم به صف واایستاده باشن، اتوبوس‌ها صف بسته بودن. طبق معمول جیب بغل کت آقا بزرگ پر بود از بلیط، اما کسی نبود بلیط رو بگیره. سوار شدیم و من مثل برق پریدم ردیف آخر و جای بلیط‌چی بالای پله‌ها نشستم، آقابزرگ هم آروم خودش رو رسوند به ته اتوبوس و کنارم نشست.

چرم قرمز صندلی اگرچه تیره بود و کثیف، اما هنوز نه پاره شده بود و نه خط خطی‌ش کرده بودن. البته فقط دور و ور بلیط فروش. وگرنه بقیه‌ی صندلی‌ها مثل جیگر زلیخا بود.

اتوبوس خالی بود که راه افتاد. از شانس من بلیط‌فروشم بعد از پاره کردن بلیط‌ها رفت جلو و واایستاد روی پله‌ی جلو اتوبوس و مشغول صحبت با راننده شد.

نگاهی به آقا بزرگ کردم تا مطمئن بشم که نفسش جا اومده. بی خیال پنجره بودم. رو کردم به طرفش و گفتم: «حالا می‌شه بقیه‌ش رو تعریف کنین؟
نگاهم کرد. گفت: «صبر کن اول تسبیحم رو در بیاورم.»
تسبیحش رو دست گرفته بود. گفت: «خب کجا بودم؟»
گفتم: «همون جا که همه چیز رو گذاشتید کف دست خانم بزرگ.»
گفت: «آره. بعد لباسم رو پوشیدم که برم سر کار. رسیده بودم درست لب پله بزرگه که نا‌غافل یه چیزی از آسمون افتاد، خورد وسط کله‌م و دیگه چیزی نفهمیدم.»
گفتم: «اون سکه. اون سکه‌هه چی شد؟»
گفت: «وقتی چشمام رو باز کردم دیدم تو اتاق بزرگه خوابیدم. چند ماهی حال‌ندار بودم و سر کار نمی‌رفتم. خدا غضب کرده بود. نذر کردم اگه خدا از سر تقصیرم بگذره شب جمعه‌ها برم شاه عبدالعظیم. شکر خدا خوب شدم. از اون موقع کار شب جمعه‌ام در آمده.»

آقا بزرگ دیگه چیزی نگفت. منم برگشتم طرف پنچره، اما اینقدر سوال می‌اومد به سرم که هیچ جا رو نمی‌دیدم. وقتی رسیدیم جلوی حرم، آقا بزرگ لب حوض کت و کفش و جورابش رو درآورد و اول یه وضوی درست و حسابی گرفت. بعد شروع کرد سر و صورت و پاها رو شستن. گفتم: «آقا بزرگ، چرا اول وضو گرفتید بعد سر و روتون رو شستین؟»
گفت: «آقا جون، موقع وضو بدن باید خشک باشه.»

جلو حرم کفش‌هامون رو درآوردیم، دادیم به مأمور و یه شماره گرفتیم و رفتیم داخل. توی اون شلوغ پلوغی با زور جمعیت چند بار دور خودمون و دور حرم گشتیم، بعدشم فشار جمعیت هولمون داد یه گوشه‌ای. من که از فشار و همهمه جمعیت و انواع و اقسام بوهای وحشتناک نزدیک بود از حال برم، اما آقا بزرگ انگار تازه سر حال اومده باشه، مهرش رو از جیبش درآورد و شروع کرد به نماز خوندن.
نمازش طولانی شده بود و من کلافه شده بودم. تا می‌خواستم یک کم دور بشم " الله اکبری" بود که پشت سرهم بلند بلند می‌فرستاد و با چشم اشاره می‌کرد که یعنی جایی نرم. هر وقت هم که کسی نزدیکش می‌شد، دست‌هاش خود به خود از خاروندن بالای رونش می‌رفت روی جیب‌های شلوارش. باورم نمی‌شد که روز روشن هم بشه جیب آدم ایستاده را زد. تا نماز آقا بزرگ تمام شد و کفش‌هامون رو گرفتیم به خدا رسیدم.

توی مغازه‌ی آبنبات فروشی هر چی گفتم خانم بزرگ آبنبات زرشک‌دار سفارش داده، به خرج آقا بزرگ نرفت. دوبسته آبنبات قیچی معمولی گرفت و از بازارچه جلو حرم میان‌بر زدیم به طرف ایستگاه اتوبوس. این دفعه مردم صف ایستاده بودن و از اتوبوس خبری نبود. خلاصه یه ساعتی منتظر شدیم. تازه اخر سر هم که اتوبوس اومد، تا میدان اعدام سر پا وایستادیم. نزدیکی‌های خونه از ترس غر و لندهای خانم بزرگ یواشی گفتم: «پای مرغ برای چی خوبه؟» آقا بزرگ رو انگار برق گرفته بود. برگشت. چشم‌هاش رو دوخت به چشم‌هام و گفت: «خانم بزرگ چیزی گفته بخرم؟»

دو تا دست‌هایم رو گذاشتم دو طرف صورتم یعنی صبر کن فکر کنم. بعد با حالتی دو به شک گفتم:«انگار یه چیزایی گفته بود. پای مرغ یا همچی چیزی. درست نفهمیدم.» برگشتیم و رفتیم از مرغ فروشی سر کوچه به جای یک کیلو، دو کیلو پای مرغ خریدیم. سر ظهر گرسنه و تشنه رسیدیم خونه. همین که آقابزرگ با اون کلید گنده در رو باز کرد، یه ضرب رفتم تو زیرزمین سراغ خانم بزرگ، داشت ناهار رو حاضر می‌کرد. سلام کرده و نکرده گفتم: «خانم بزرگ شما با چشم خودتون اون سکه رو دیدید؟»
خانم بزرگ کمی مکث کرد و گفت: «علیک سلام مادر. پای مرغ خریدین؟»
گفتم: «برای چی؟»
گفت: «برای سوپ شام دیگه.»
با سر اشاره کردم که یعنی آره خریدیم.
می‌خواست یک چیز دیگه بپرسه که سوالم رو تکرار کردم. گفت: «کدوم سکه؟»
گفتم:«همون که آقا بزرگ به خواب دیده بود دیگه»

انگار گیج شده بود. به من نگاه می‌کرد، اما حواسش جای دیگه‌یی بود . یه دفعه گفت: «آهان. اون سکه رو می‌گی. خوب اول کمک کن، ناهار روببریم بالا. آقا جونت حتما گرسنه و تشنه‌س. بعدشم آبی بزن به سر و روت، بعد برات تعریف می‌کنم.»

بشقاب‌ها رو گذاشتم بالای پله‌ها و پریدم لب حوض. از زور تشنگی نزدیک بود، آب حوض رو بخورم. وقتی برگشتم نماز آقا بزرگ هنوز تمام نشده بود. سر سفره نشستم تا بیاد. چه سفره‌یی. نون تازه تافتون، یه دیس پر از شامی سوراخ‌دار ترش و شیرین داغ داغ، و از همه بهتر یه کاسه گنده سرکه شیره که پر بود از تکه‌های یخ که انگار سر آب شدن با هم مسابقه گذاشته بودن. انقدر خوردم که شکمم باد کرد. ولی خب، کمک کردم تا خانم بزرگ سفره رو جمع کنه.

آقا بزرگ همان‌طور که دست‌هاش رو به هم می‌زد تا گرت نان دست‌هاش بریزد توی سفره، «دستت درد نکنه»‌ی چرب و چیلی گفت و بلند شد که بره اتاق بزرگه بخوابه. خانم بزرگ هم وسایل سفره رو گذاشت پشت در و دو تا بالش از روی رخت خواب‌ها برداشت و آمد به طرف من. یکی از بالش‌ها رو داد دستم و گفت: «به شرطی تعریف می‌کنم برات که بعدش یه چشم خوابی.»

دل تو دلم نبود. دلم می‌خواست هر چه زودتر بزنم تو کوچه و با بچه‌‌ها فوتبال بازی کنم. یه قول الکی دادم و سرم رو گذاشتم رو بالش و چشم دوختم به دهن مادربزرگ.
شروع کرد به تعریف کردن. می‌خواست همه چیز رو از اول بگه. گفتم: «نه خانم بزرگ. اینا رو می‌دونم. شما بگو فقط که خودت سکه رو دیدی؟»
مثل این بود که ازین حرف خوشش نیامد. با بی‌حوصلگی گفت: «آره ننه جون. خودم دیدم.»
چشم‌هام از تعجب گرد شده بود. گفتم: «جون من راست می‌گی؟»

گفت: «ننه پنچاه سال پیش بود. درست که یادم نیست. اما یه چیزی خوب یادم مونده. چند روز بعد از خواب آقا بزرگت شمسی خانم خدا بیامرز، مادر آقا مصطفی اومد پیشم. گفت: فخر سادات چند شب پیش، نصف شبی از خواب بیدار شده بودم، چشمم افتاد به خونه‌تون، یه طرف خونه روشن روشن بود. آخه مادر، اون وقتا برق که نبود.»

گفتم :«اگه امام‌ها اونقدر آقا بزرگ رو دوست داشتن که بین این همه آدم سکه رو به او دادن، پس چرا بعدش همچین زدن تو سرش که نزدیک بود بمیره؟» خانم بزرگ رفت توی فکر. بعدش گفت: «لعنت به عمر خطاب، مادر! معلومه توی آفتاب خیلی تقلا کردی، آفتاب خورده به سرت، پرت و پلا می‌گی. یه چشم بخوابی، سر حال می‌آی.»

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

بهتر بود نویسنده خاطرات زندانش رو می نوشت. این چه داستانیه آخه اگر چه خوبه كه خاك كارای نویسنده های شناخته نشده رو هم منتشر می كنه اما داستان اونا باید كیفیت داشته باشه. من خوشم نیومد.

-- بدون نام ، Jul 9, 2010 در ساعت 10:40 PM

داستان فریدون خواننده اش را به کوچه بازارهای تهران قدیم میکشه و با گفتگوی شیرین نوه و پدر بزرگ خاطرات نهفته را بیدار میکند.دست مریزاد .خیلی زیبا نوشته شده است
کمال
-----------------------
با پوزش از شما به خاطر تأخیر در انتشار نظر سازنده ای كه ابراز كرده اید.
خاك

-- کمال دستیاری ، Jul 10, 2010 در ساعت 10:40 PM

داستان بدی نیست. اما فکر می کنم که نویسنده بهتره از زندگی خودش توی سیدنی و مهاجرت و این حرفاش بگه. ولی همون طور که می دونیم، مهاجرت حس نوستالژیک رو در انسان قوی می کنه. برای همین باید به این داستان به دیدی دیگه نیگا کرد. همون دید نوستالژیک. قبل از اینکه اونو با اصول داستان نویسی بررسی کنیم.
----------------------------------
از شما به خاطر تأخیر در انتشار نظرتان پوزش می خواهیم. خاك

-- مهناز ، Jul 10, 2010 در ساعت 10:40 PM

آقای نجفی! شاه عبدالعظیم نیست برادرم؛ پس از برقراری حکومت الله برکره زمین این هم شده «شیخ عبدالعظیم»

-- شهروند درجه 3 ، Jul 10, 2010 در ساعت 10:40 PM

خیلی قشنگ بود. دست نویسنده اش و شما در رادیو زمانه درد نکنه. امیدوارم بتونیم بقیه داستان راه هم اینجا بخونیم

-- بدون نام ، Jul 10, 2010 در ساعت 10:40 PM

I like it ,especially Rest room description.

-- bi nam ، Jul 10, 2010 در ساعت 10:40 PM

ابتدای داستان نوستالژیک بود و جالب ولی در میانه راه داستان دچار پارگرافهای غیر ضروری شد وپارگراف آخر هم شاید در جمع بندی داستان ناکارامد بود. نظر شخصی من این هست که شاید اگر به خاطر اعتبار نویسنده نبود این داستان اینجا منتشر نمی شد.

-- کمال بلندا ، Jul 10, 2010 در ساعت 10:40 PM

مشكل این داستان به نظر من این بود كه پایان داستان كاملا قابل پیش بینی بود. نویسنده با وجود آن كه خوب توانسته بود اتمسفر یك خانواده سنتی ایرانی از كار درآورد اما از یك روایت شخصی یك داستان جهت دارد ساخته بود. از این گذشته تناقض ها و اشتباهاتی هم در داستان مشاهده می شود. مثلا در یك جا پدربزرگ راوی در شاه عبدالعظیم نماز می خواند. بعد به خانه كه برمی گردد با وجود آنكه ظهر است باز هم نماز می خواند. معلوم نیست این شخص چند بار باید نماز ظهر را بخواند. یعنی در این صحنه ای كه نویسنده برای ما ترتیب می دهد هر موقع كه وجود پدربزرگ ضروری نیست او را به نماز وامی دارد و هر موقع كه پدربزرگ روی صحنه می آید مادربزرگ را به مطبخ می برد. هرگز این دو و راوی با هم ارتباط نمی گیرند. این مساله هیچ ربطی به ساختار داستان یا پیام نویسنده ندارد. مشكل از ناتوانی نویسنده در ساختن كنش داستانی است به شكلی كه آدم های قصه به طور برابر و همزمان با هم ارتباط بگیرند. ارتباطها در این داستان دو نفره است و برای همین هم داستان كودكانه مانده. مثل بچه ای است كه فقط یا مادرش را می بیند یا پدرش را و هنوز یاد نگرفته كه با هر دو همزمان رابطه داشته باشد. حس تعلیق خوبی نویسنده ایجاد كرده بود اما نتوانسته بود تا آخر این حس را با عامل خواب پدربزرگ پا سكه طلا حفظ كند و آخر داستان ماجرا را به نظر من بیخود كش داده بود. مساله خواب و بیداری كه در مقدمه به آن اشاره كرده بودند كار هوشمندانه ای است و ارزش این داستان را به عنوان یك متن خوب نشان می دهد. در مجموع به عنوان كار اول یك نویسنده بسیار خوب بود. زبان داستان اما مشكل داشت. اگر كسی جشن فرخنده آل احمد یا قصه عینكم رسول پرویزی را خوانده باشد می داند كه داستان از زبان یك كودك چقدر می تواند جذاب و شیرین باشد.

-- بدون نام ، Jul 11, 2010 در ساعت 10:40 PM

اقا بزرگ را نسل قدیم...پسر را نسل انقلاب..امام را خمینی..سکه را انقلاب گرفتم

-- کلیدی ، Jul 11, 2010 در ساعت 10:40 PM

شروع داستان نویسی شما رو تبریک میگم. اطمینان دارم که داستانهای بهتری از شما خواهیم خواند. موفق باشید.

-- ممد حسینی پور ، Jul 12, 2010 در ساعت 10:40 PM