رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ فروردین ۱۳۸۹

فراز مسند خورشید

نسیم خاکسار

نسیم خاکسار در گفت و گو با دفتر «خاک» گفت: «در فراز مسند خورشید» می خواستم یک طرح دیگر بزنم. و این عمدی هم نبود. در تجربه ای که داشتم از همین آدم‌هائی که بیشتر داستان‌هایم از زندگی آنها الهام گرفته شده، بیشتر وقت‌ها برمی‌خوردم به جنبه‌های نیک و سالم و نیز کودکانه‌ی وجودشان و توی فکر فرومی‌رفتم. نمی‌توانستم این جنبه‌های آشکار در وجود آنها و نیز شادی و سرخوشی‌ام را از دیدن آن حاشا کنم. اینطوری بود که کشش برای خلق داستانی آن و دیدن دوباره‌ی آن در فضائی دیگر مثل یک بازی وارد وجودم شد. در واقع خود این جهان هم انگار سعی می‌کرد با بازی‌هاش در روحم دریچه‌ای باز کند.

موضوع اصلی «فراز مسند خورشید» نوشته‌ی نسیم خاکسار، نویسنده‌ی تبعیدی و یکی از کوشندگان آزادی بیان در ایران که توسط چشم‌انداز در پاریس منتشر شده، «خودیابی» یک ذهنیت ِ ترس‌خورده و آزاردیده‌ی تبعیدی است. ماجرای اصلی ِ کتاب هم پرداختن به چند و چون این خودیابی و موانعی است که در این راه ِ ناهموار وجود دارد.

گیل آوایی می‌نویسد: «خواندن نوشته های نسیم خاکسار به‌گونه‌ای‌ست برایم که بخواهم به موسیقی گوش کنم با این تفاوت که پیش‌درآمدی که نسیم در داستان‌هایش و حتی شعرهایش می‌نوازد، [...] همواره حال و هوای تازه ای دارد.»

منیره برادران می‌نویسد: «کارهای نسیم خاکسار همیشه آینه ای در برابر ما – حداقل هم نسلان من- قرار می دهد، که خود را ببینیم، عریانمان می‌کند. با ظرافت و مهربانی که مبادا آینه را بشکنیم. ما به کودکی بازگشته ایم؟

رضا اغنمی می‌گوید: «نسیم ازپاکی و صفای انسانی غافل نیست. این نکته را دریافته که دراین غربت اجباری، بسا لبخندی به یک هموطن، به یک هنرمند که حرفی برای گفتن دارد، دل اورا شاد می‌کند.»

و منصور کوشان در نقدی تحلیلی بر «فراز مسند خورشید» می‌نویسد: «این اثر از نظر شگرد روایت و ساختار داستانی، می‌تواند یکی از آثار آموزشی برای هر علاقه‌مندی باشد که تصمیم به‌نوشتن داستان بلند ساده اما موفق دارد و شیوه یا گونه‌ی آثار واقع‌گرایانه‌ی کلاسیک را دوست می‌دارد. نمونه‌ای که در ادبیات داستانی‌ی ایران نه بی‌نظیر که کم‌یاب است.»

«نسیم خاکسار از چهره‌های مانای ادبیات داستانی ماست و به سهم خود در اعتلای داستان امروز ایران از سهم انکارنشدنی برخوردار است» شاهرخ تندرو صالح، روزنامه شرق.

توجه خوانندگان را به پاره‌ای از رمان «فراز مسند خورشید» که زیر نظر آقای خاکسار اینک در دفتر «خاک» منتشر می‌شود، جلب می‌کنیم:


نسیم خاکسار، نویسنده تبعیدی در هلند و از کوشندگان آزادی بیان در ایران

بازی را اولین بار میز توی اتاق یادم داد، شاید هم زیرپوشهای کتانی‌ام یا دستگیره‌ی در آشپزخانه. راستش درست نمی‌دانم کدامشان شروع کردند. کافی بود کمی بی‌توجهی کنم، یا حواسم جائی دیگر باشد تا یکی از آنها بازیش را شروع کند و کاری کند که مایه‌ی تعجب و حیرتم شود. معمولاً اینطور شروع می‌شد. برای آب دادن به گلدان لب پنجره‌، سرخوش و کمی هم شتابان، از برابر میز پهن و کوتاه جلوی مبل توی اتاق نشیمن رد می‌شدم، لبه‌ی آن ناگهان می‌خورد درست به حساسترین بخش ساق پایم و آخ‌‌ام را درمی‌‌آورد. داشتم می‌رفتم آشپزخانه کتری را روی اجاق بگذارم، دستگیره‌ی در باز آشپزخانه عین پاسبان، ناغافل وسط راه مچم را می‌چسبید.

آستینم به آن گیر کرده و دستگیره‌ی در سُر خورده بود توش. از حمام در‌آمده بودم و سوت زنان، بعد از خشک کردن سر و تن، یکی از زیرپوشهای تمیزم را از کمد درآورده بودم و می‌پوشیدم که می‌دیدم یا پشت و رو تنم رفته یا عقب و جلو شده. یکبار نشده بود وقتی حواسم سر جایش نباشد از این نوع اتفاقها نیفتد. آگاهانه و از روی حوصله، یک روز ده بیست بار با آستین شل و بالازده از جلوی دستگیره‌ی در آشپزخانه رد شدم ببینم آستینم گیر می‌کند به آن یا نه. نکرد.

این اواخر یکی دیگر هم به آنها پیوسته بود؛ دستگیره‌ی کشوی وسطی‌ کمد کوچک زیر ضبط صوت‌. یکی دو باری وقتی داشتم بیهوا از جلوش رد می‌شدم که به بالکن بروم جیب پائین شلوار اسپورتم را جر داده بود. درمانده بودم در کارشان تا بالاخره به این نتیجه رسیدم دارند با من بازی می‌کنند. و این درست وقتی بود که داشتم یکی را تعقیب می‌کردم. بی ‌آن که متوجه شوم همانوقت خودم هم دارم تعقیب می‌شوم.

این دنیای گُه به هیچ نمی‌ارزد. حتا به فکرکردن درباره‌ی آن. هیچش به روال نیست. و اصلاً ارزش ندارد یک ذره وقت و نیرو برای توضیح آن بگذاری. همینطور کتره‌ای قبولش کن و برای کارهایش تخمت را حواله‌اش کن. می‌دانم حالا با این حرفها، تمام پوچگرایان و الکی‌خوشها برایم کف می‌زنند. بزنند.

وقتی پایان یک سخنرانی دروغ می‌تواند کف زدن دروغین حضار باشد، آنهم برابر چشمان میلیونها آدم که از تلویزیون دارند جلسه‌ی سخنرانی را دنبال می‌کنند، منتسب کردن من به این یا آن دسته چه معنائی می‌تواند داشته باشد؟ ما غرق در حیرتیم. یک حیرت خودساخته. و گیج. بازی را هم باخته‌ایم. از اول. یعنی از اصل باخته بودیم. به کی؟ نمی‌دانم. به خدا؟ به مذهب؟ به سیاست؟ به ایمان؟ به عقل؟ به همین آدمهای دور و برمان؟

ماجرا مربوط می‌شود، اگر مربوط شود، به هشت نُه سال پیش. ‌همان وقتها که جمهوری اسلامی، داخل و خارج، بکش بکشِ مخالفان خود را راه انداخته بود. و هرکه را از روشنفکر و مبارز سیاسی گرفته تا هنرمند، خطرناک برای ثباتش و آیات بزرگوارش می‌دید کارش را یک جوری می‌ساخت. مزدورهایش هم یک مشت قاتل تعلیم دیده‌ی خودش بودند و مشتی آدم دیگر که از جاهای دیگر اجیر کرده بود. و برای آنکه دستش هم پیش مجامع بین‌المللی رو نشود، معمولاً کسی را که می‌خواست بکشد در جاهای خلوت گیر می‌انداخت و کارد و چاقو و قمه، خلاصه هرچیز تیز دم دستش را فرو می‌کرد توی تن طرف. دولتهای دیگر هم می‌گفتند شتر دیدی ندیدی. حالا بیا و هی بگرد مدرک برای محکومیت این حکومت جمع کن.

البته هرجا هم می‌دید از این فرصتهای مناسب ممکن است نصیبش نشود، ‌به خصوص وقتی طعمه خیلی مهم بود و ممکن بود از دستش در برود، می‌زد به سیم آخر و آشکارا طرف را می‌کشت و رسوا شدن در افکار عمومی به تخمش هم نبود. چون بعد از مدتی برای افکار عمومی نتیجه باز همان ضرب‌المثل بود. این دوره‌بندی و اسم‌گذاریها البته به درد تاریخ نویسان می‌خورد، نه به درد من که به سرتا پای تاریخ بی‌اعتماد شده بودم. دلیل؟ یک دوره‌اش را مشخص کن که از این کشت و کشتارها نداشته باشد. سرتاپایش ریدمان است و دروغ.


فراز مسند خورشید، نسیم خاکسار، چشم‌انداز، پاریس

بازی را میز یادم داد. هرجا که فکر می‌کردم مناسبتر است می‌گذاشتمش، باز تا فرصتی پیدا می‌کرد تق هدفش را می‌کوبید. من هم راست بردم و به فاصله‌ی یک وجب، جلوی مبل کاشتمش. می‌خواستم به‌خودم عادت بدهم وقتی می‌خواهم به آن سمت اتاق بروم فقط از همان یک وجب راه بروم. و به اجبار یک‌وری. اما همه‌ی این کارها فقط به درد وقتهائی می‌خورد که حواسم جمع بود. و آن موقعها، وقت بازی آنها نبود. آنروز که پایم برای چندمین بار خورد به لبه‌ی میز، داشتم نگاه می‌کردم به روح مادر مهدی، اما فکرم جای دیگری بود. طفلکی پریده بود روی نرده و منتظر بود در بالکن را باز کنم تا بپرد پائین و بیاید توی اتاق. پیش از باز کردن در، رفتم و با همان حواس پرت و پریشان، از توی قوطی حلبی مشتی برنج برداشتم و آوردم بپاشم دم در که، تق، درست خورد به همانجا که باید می‌خورد. «آخ»

لنگان لنگان رفتم جلو، دانه‌های برنج را پاشیدم روی گلیمِ نقش‌شانه‌ای پای در و در را باز کردم. بعد نشستم روی مبل که پایم را بمالم. روح مادر مهدی از پیش انگار می‌دانست. قبلاً پریده بود پائین و آمده بود پشت در. داشت نوک می‌زد به دانه‌های برنج و گاهی هم، به نظرم دلسوزانه، نگاهم می‌کرد که تلفن بغل دستم زنگ زد. صدای زنگ مانند جیغی ناگهانی توی گوشم پیچید. چنان از جا پریدم که روح مادر مهدی هم ترسید.

ـ توئی مهدی؟
خندید:‌ می‌خواستی کی باشه؟
ـ آخه نمی‌دونی کی را دیروز دیدم!
ـ نگفته حدس می‌زنم.
ـ بگو کی رو؟
ـ خودت بگو دیگه!
ـ اسدی.
ساکت شد.
ـ جان تو عینهو آخرین باری بود که توی کمیته دیده بودمش.
ـ بهت که گفته بودم من. انگار باور نکرده بودی؟
ـ آخه این دیوث اینجا چیکار می‌کنه؟
خندید: می‌خواد دوباره من و تو رو بازجوئی کنه.

از راه دور هم می‌توانستم طرح خطوط صورتش را هنگام خنده ببینم؛ با همان چشمهای درشت و چینهای کنار آن و دندانهای پیش آمده‌اش بر صفحه‌ی ‌آسمانی محدود به همان قابِ درِ اتاق نشیمنم که رو به بالکن باز می‌شد.

ـ کجاش خنده داره؟
ـ شوخی کردم بابا. همینطوری گفتم.
ـ ببین، می‌خوام هرطور شده پیداش کنم. حتماً تو همین شهر زندگی می‌کنه.
ـ خودت می‌دونی. اما...
ـ اما چی؟
ـ هیچی بابا، همینطوری گفتم.

از همینطوری گفتنش گاهی کفرم درمی‌آمد. برای آنکه حرف را عوض کنم آمدم بپرسم دیروز کجا بود که خودش درآمد:

ـ دیروز همون نزدیکیها بودم. خواستم بیام پیشت، یه کمی دیر شد.
ـ همون معامله‌ی کذائی؟
ـ آره. پیش نرفت.
ـ حالا می‌خوای چه کنی؟
ـ به همینجا که هستم می‌سازم. فکرشو نکن. درمیاد یه چیزی. بسه‌مونه.

دو سال بود دنبال کارگاهی برای تعمیر ماشین می‌گشت که اجاره‌اش ارزان باشد تا مستقل برای خودش کار کند. پیدا نمی‌کرد.

ـ می‌آمدی اینجا خوب بود؟
«خب. نشد دیگه.» و باز خندید.

هروقت می‌خندید یاد وقتهائی می‌افتادم که توی راهروی بند دو و سه زندان قصر می‌دیدمش. کارهای فنی کمون زندان مثل تمیز کردن بخاریهای کهنه و تعمیر تلویزیونِ بند و ریش‌تراشهای برقی به عهده‌ی او بود.

ـ نشین تو خونه روز تعطیل و قنبرک بزن. بیا دلفت (Delft). می‌برمت بیرون.
ـ پس دخترت چی می‌شه؟
ـ گفته نمیاد. می‌خواد پهلو مادرش بمونه.
«رابطه‌ت با دختر عموت چطوره؟». همیشه می‌پرسیدم.
ـ خوب. محشر. افتضاح.

و باز خندید: تو بیا کارت نباشه.

ـ تو بیا!
ـ برنامه برام داری؟
ـ جان تو رفتم تو فکر این مردکه. می‌خوام پیداش کنم.
ـ اسدی رو می‌گی؟ آخه چطوری؟ نمی‌تونی که صب تا شب دنبال اون بگردی. تازه، گیرم که تونستی. یه لشکر می‌خواد بتونه یه روزه اونو پیدا کنه. ولش کن بابا! بشین روز تعطیل موسیقی تو گوش کن. منم همینجا می‌مونم. دو سه تا دوچرخه‌ی اسقاطی دارم که هنوز تعمیرشون نکردم. روح مادرم چطوره؟

با بیحوصلگی گفتم:‌ خوبه. داره موسیقی کلاسیک گوش می‌ده.

ـ چی فکر کردی! می‌خواستی روح مادر نازنینم مث من بیاد معین گوش بده!
این اسم را خودش روی پاپری گذاشته بود.

سه ماه پیش من و مهدی به عنوان شاهد به سمیناری دعوت داشتیم. تعدادی روانپزشک که کارشان پژوهش درباره‌ی اثرات روانی شکنجه روی زندانیها بود، برنامه‌ی سمینار را ریخته بودند. بعد از سه روز وقتی برمی‌گشتیم، مهدی هم سر راه به خانه‌ی من آمد. بعد از ظهر یکشنبه‌ای آفتابی بود. مهدی پیش از من او را دید.
ـ بیا ببین چی نشسته روی نرده‌ی بالکنت!

سفید و تمیز و با گردنی کشیده داشت از پشت پنجره‌ی بزرگ اتاق نشیمن نگاهمان می‌کرد. در را که باز کردم تق دینگ، تق دینگ خودش را کشاند به نرده‌ی بالکن خانه‌ی همسایه‌ام مارک، که با پسرش زندگی می‌کرد. سرک کشیدم توی بالکنشان، یک کاسه آب و مقداری دانه‌ی گندم و جو روی زمین دیدم. برگشتم پیش مهدی:
ـ مال همسایه‌مونه.

چند قدم دور نشده بودم که صدای خنده‌ی مهدی بلند شد: چی چی مال همسایه‌تونه! برگشت. و بی‌اعتناء به من رفت دم در بالکن صدای موچ موچ درآورد. صدای ابریشمی بال زدن کبوتر را که شنیدم، من هم برگشتم.

ـ چی شده؟
ـ بابا این داره میاد رو دستم بشینه!

پریده بود پائین و من و مهدی را نگاه می‌کرد. پاهاش پُر پَر بود. وقتی من را دید پا گذاشته‌ام توی بالکن، دوباره پرید روی نرده. و باز تق دینگ، تق دینگ رفت به نرده‌ی همسایه و از آنجا پر زد روی پشت بام. اینبار که سرک کشیدم، پسرِ مارک را در بالکن دیدم.

ـ چه کبوتر قشنگی دارین!
"ما!" تعجب کرد.
ـ مگه مال شما نیست؟
ـ نه. از بیجائی سه روزه به ما پناه آورده. پدرمو که می‌شناسی. دلش سوخته و براش آب و دونه گذاشته.
ـ پس حالا که مال شما نیست، مال من!
ـ مال تو.

مهدی از پشت سرم گفت: بیا! دیدی گفتم.

دوتائی برگشتیم و به پاپری نگاه کردیم که از روی پشت بام گردن می‌کشید به پائین. آسمان پشتش،‌ روشن و آبی بود.

گفتم:‌ خوب که چی؟
گفت:‌ ببین! من این کبوترو می‌شناسم. سه سال پیش اومده بود تو بالکن خونه‌ی ما. درست یک هفته بعد از مرگ مادرم. تازه دعوای من و میترا شروع شده بود. به میترا گفتم این کبوتر روح مادرمه. داستانشو بهت نگفته بودم؟
ـ گفته بودی، یادم رفته. اما آخه چطوری می‌شه؟
ـ خودم هم نمی‌دونم.
ـ پس چرا نموند؟
ـ اوضاع ما رو که دید، رفت. یکی دو هفته‌ای همان دور و برمون بود. بعد رفت. ولی من می‌شناسمش. به جان تو شوخی نمی‌کنم. حالا اومده سراغ تو.

یاد مادر مهدی افتادم، وقتی به ملاقات او پشت میله می‌آمد. وقتی می‌خندید، با دندانهای نیش بیرون زده‌اش، عین مهدی می‌شد. مهدی برای آنکه خودش را جلوی او شاد نشان دهد، ما را گاز می‌گرفت و مادرش می‌خندید.

مهدی پرید و بازویم را گاز گرفت:

ـ سلیم به جان تو خودشه. محض خاطر من هم که شده نگهش دار!
نگاه کردم به بالا، به لبة بام، که پاپری، گردن کشیده رو به ما، بر آن نشسته بود.
ـ اگه روح مادرته پس با خودت ببرش.
ـ با من قهره. دیده تنهائی، اومده سراغ تو. باور کن!

دوان، با هیکل کمی چاقالوش برگشت به اتاق. رفتم به دنبالش. از توی قفسه‌های آشپزخانه، قوطی حلبی برنج را کشید بیرون، درش را برداشت و مشتی برنج از توش درآورد و دوباره برگشت به اتاقِ نشیمن.

ـ به‌ آب و دونه‌ش می‌رسی یا نه؟
ـ همچین چاق و چله شده که نگو.
ـ پس دیگه وقت عروسیشه!
ـ آره. اما کی میاد ننه‌ی ‌تو رو با این سن و سال بگیره.

خندید: ‌ناکس به ننه‌ام بد نگو!
بعد گفت:‌ بالاخره میای یا نه؟
ـ نه!
ـ پس تا بعد.

گوشی را گذاشتم. رادیو را که معمولاً روی رادیو چهار هلند بود، روشن کردم. بولروی راول را پخش میکرد. زیاد شنیده بودمش. بردم جائی دیگر که جاز پخش می‌کرد. بعد پا شدم توی اتاق قدم زدم. خواننده خیلی غمگین می‌خواند. بستمش. روح مادر مهدی دانه‌ها را خورده بود و بیخودی داشت پای مبل و نزدیک به کمد چوبی می‌‌چرخید. از ترس آنکه زیادی خورده، روی فرش فضله نیندازد کیشش کردم سمت در. پرید توی اتاق. گفتم الان است مجسمه‌ای را که گذاشته بودم روی تلویزیون بیندازد پائین. اما، بعد از رفت و برگشتی از سر تا ته اتاق، آنچنان آرام بغل مجسمه‌ی برنزی رقص دونفره نشست که حتا عکسهای کنار آن، پشت ساعت، پخش و پلا نشد. صدای مهدی توی گوشم پیچید‌:سلیم این روح مادر ما رو دست کم نگیر.

غروب یکشنبه در غربت کسل‌کننده است. عینهو غروبهای جمعه در وطن. به خصوص وقتی تنها باشی. یکی دو باری با دوچرخه رفته ‌بودم مرکز شهر و همان حوالی اوده‌خراخت (Oudegracht)، خیابانها را دور زده بودم و به هر پالتوپوش و شاپو به سری آنقدر نگاه کرده بودم که خسته شده بودم. یکبار نزدیک بود از حواس پرتی با دوچرخه بروم توی شکم دو زن پلیس که به ‌خیر گذشت. گیج شده بودند چه چیزی را آن دور و بر نگاه می‌کردم. من هم الکی گفتم مجذوب برگ درختها شده بودم. می‌توانستم بروم و سری به شیده و شاهرخ بزنم. در همین شهر اوترخت (Utrecht) می‌نشستند. از دوستان نزدیکم بودند. خانه‌شان با خانه‌ی من نیمساعتی با دوچرخه فاصله داشت. اما فکر کردم با این افکارم، بدتر حال آنها را خراب می‌کنم.

اگر پاتریشیا نرفته بود به تعطیلات و این اواخر با من سرسنگین نشده بود، اینطور وقتها بهترین یار بود. در بغلش آرام می‌گرفتم. او هم آرام می‌گرفت. عشقبازی آرامش می‌داد به جفتمان. آرامش می‌داد به تپشهای پنهان زیر پوست روزی بیقرار و نقطه‌ی پایانی می‌گذاشت، گذرا، به دلتنگیهای من که گاه خیلی سخت می‌شد تحمل آن. پیش از سفرش می‌دانستم دارد رابطه‌مان خراب می‌شود.

پیش رفته بودیم. مثل هر رابطه‌ای پیش می‌رفت. کسی نمی‌تواند آنرا زیر فرمان بگیرد. وقتی داشت می‌کشید به عشق ـ یعنی همان چیزی که بعد از رفتن ناگهانی مهری از خانه‌ام و پشت‌بندش جدائی و یکسال بعد، ازدواجش با یکی از دوستان قدیمی‌ام در سوئد و رفتنش از هلند، از شنیدن کلمه‌اش جوش می‌آوردم ـ گفتم: نه! و همان جمله‌ی خودم را که پس از جدائی من و مهری ورد زبانم شده بود به او گفتم:‌‌ بشاش به عشق!
و هم قهر کرد و رفت. پیدایش هم می‌شد به درد نمی‌خورد. گله و شکایت و دست آخر تکرار همان حرفم که بیشتر آتشی‌اش می‌کرد.

هیچ فکر نمی‌کردم کارم به اینجا بکشد. دوازده سال پیش، همان سال اول پناهندگی به هلند، یک دوست هلندی داشتیم که مسئول پرونده‌مان بود. دختری بیست و هفت هشت ساله، فارغ‌التحصیل رشته‌ی جامعه‌شناسی که دوره‌ی آموزشی‌اش را در اداره‌ی کمک به پناهندگان می‌گذرانید. دختر خوبی بود. دوست پسرش مهندس معمار بود. با هم خیلی خوب بودند. دیده بودیمشان با هم. چند بار. یکبار هم من و مهری مهمانشان کرده بودیم. آنوقتها در «کانال استرات» (kanaalstraat) می‌نشستیم. محله‌ای پر از مهاجر و پناهنده مثل خودمان، که دعوا و سر و صدای وقت و بیوقتشان تو و بیرون از خانه، کفر‌ مهری را در‌می‌آورد و عصبی‌اش می‌کرد.

وقتی میانه‌ی این دوست هلندی ما با دوست پسرش به هم خورد، خیلی غمگین شدم. بعد نمی‌دانم چطور شد که از خودش شنیدم عشقبازی‌شان را هنوز با هم دارند. خیلی خوشحال شدم. گفتم به هرحال بعد از مدتی جوش می‌‌خورد از نو رابطه‌شان. با همان زبان الکن انگلیسی‌ام که آنوقتها با آن امور روزانه را می‌گذراندم، یکروز همین را به او گفتم. درآمد که:

ـ نه بابا! چی می‌گین شماها! این کار بین من و او فقط رفع یه «فیزیکال نید» (Physical need) است ... یک نیاز جسمی‌ست که باید رفع بشه.
ـ یعنی چه. یعنی اصلاُ ربطی به عشق و این حرفا نداره؟
ـ نه! اصلاً نه. بین من و او این موضوع دیگه تموم شده. اما خب من هنوز کسی رو پیدا نکرده‌م. اونم البته تنهاست.

و بعد خندید: «گاهی شده البته این وسط با چندتائی دیگه هم خوابیده‌م.» و راحت اسم چند نفر را برد. دوتاشان را می‌شناختم. از همکارهاش بودند. «خوب فقط یک نیاز جسمی‌ست».

ـ پس عشق؟
ـ عشق جای خودش.
ـ یعنی چی جای خودش؟

رفته بودم روی منبر. و با همان زبان الکن، از تن گفته بودم و تقدس آن. و حرمت نگهداری آن برای لمس دستهای عاشق. و چه و چه. بیشترش از همان خوانده‌ها و فکرهای الکی و باد هوا. او روی همان حرفش مانده بود و هی آن اصطلاح انگلیسی را تکرار می‌کرد. و من ریده بودم به فیزیکال نید او، به این سبب که لیلی را داشتم توی ذهن و مجنون را، شیرین را و فرهاد را و رومئو و ژولیت، اتللو و دزدمونا. و او فقط می‌خندید و میگفت: «فیزیکال نید.»

وقتی بعد از جدائی میترا و مهدی از هم و اتفاقی که قبل از آنها بین من و مهری رخ داده بود، یاد حرفها و فکرهای آن وقتهایم می‌افتادم، قیافه‌ای مسخره از خودم توی آینه می‌دیدم که یک مشت توی چانه لازم داشت: «گُه!». شانس آورده بودم که من و مهری بچه‌ نداشتیم.

میترا و مهدی البته وضعشان با ما فرق داشت. آنها دختر عمو پسر عمو بودند. همدیگر را هنوز دوست داشتند. بدیش فقط این بود از بچگی با هم بزرگ شده بودند، رویشان به هم زیادی باز بود. به آنی جوش می‌آوردند و با هم کتک‌کاری می‌کردند. بیکاریهای اوائل تبعید هم فشار خونشان را بیشتر بالا برده بود. از صبح تا شام دماغ به دماغ بیکار توی خانه بنشینید، پرنده‌ هم باشید به جان هم می‌افتید. البته همه‌اش هم تقصیر شرایط نبود. من و مهدی هم گُه‌کاریهای خودمان را داشتیم. خرکاریهای تشکیلاتی سیاسی‌مان بعد از انقلاب به کنار،‌ عالم زن و شوهری را خیلی تخمی می‌گرفتیم. فکر می‌کردیم با عالم رفاقت یکی ‌است. البته معلوم هم نبود اگر زودتر می‌شناختمیش به اینجا نمی‌رسید. باید خیلی خر باشم که فکر کنم مسئله به همین سادگی قابل حل بوده است.

آنروز، بی‌موسیقی کلاسیک، بی‌عشقبازی با یک زن،‌ بی یک موسیقی جاز دلچسب و بی یک یاد خوب و خوش از گذشته، گذشت.

شب که شد پرده‌ها را کشیدم و رفتم به رختخواب. خوابم نبرد. صورت گوشتالود اسدی می‌آمد برابرم بعد آن صدای نحس به انگلیسی «ساری» (Sorry) گفتنش چون وزوز بال مگس می‌پیچید توی گوشم و آزارم می‌داد. پا شدم. رفتم به اتاق نشیمن. برای آنکه فکر زندان و بازجوئی و این حرفها را نکنم، تلویزیون را روشن کردم. شانسی رفت روی کانال ورزش. بازی فوتبال بین هلند و آرژانتین را پخش میکرد که مال چند سال پیش بود. نشستم نگاهش کردم. همانجا روی مبل خوابم برد.

Share/Save/Bookmark

در همین زمینه
ما به کودکی بازگشته‌ایم، منیره براداران، رادیو زمانه
فراز مسند خورشید، سارا محمدی، رادیو زمانه
نگاهی به رمان «فراز مسند خورشيد» اثری تازه از نسيم خاکسار، گيل آوايی
سيمای تبعيد در آينه آثار نسيم خاکسار، جمشید برزگر
گفت‌وگو دفتر خاک با نسیم خاکسار