رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ فروردین ۱۳۸۹

مثل رگ‌هايی رنگارنگ روی تنِ زمين

دفتر خاک

«ناتنی» نوشته‌ی مهدی خلجی که توسط نشر گردون در بهار ۱۳۸۳ در آلمان منتشر شد، دست‌کم در خارج از ایران و در مقایسه با آثاری که بیرون از ایران نشر یافته، رمان شناخته شده‌ای است. این رمان از برخی لحاظ یک دستآورد است برای ادبیات داستانی ایران. مهدی خلجی برای نخستین بار از دریچه‌ی چشم شخصیت اصلی داستان‌اش که فواد مشکانی نام دارد به مسأله‌ی تن انسان در یک نظام مذهبی و ایدئولوژیک می‌پردازد و در محدوده‌ی داستانش حقایقی را آشکار می‌کند که در ادبیات داستانی ما تازگی دارد و در همان حال در زبان و آفرینش عوالم درونی شخصیت‌ها و صحنه‌آرایی‌ها و تقطیع وقایع داستانی و کنار هم نهادن این وقایع، این اثر، بیش از آن که داعیه‌ی روشنگری داشته باشد، یک اثر هنری و ادبی کامل است. در ادبیات غرب رمان‌های زیادی یافت می‌شود که به رابطه‌ی مذهب و تن پرداخته باشند. در ایران اما بی‌تردید «فضل تقدم» با ناتنی ِ مهدی خلجی است. دفتر خاک با آقای خلجی که هنر یک داستان‌نویس و خرد یک فیلسوف را یک جا در خود گرد آورده درباره‌ی «ناتنی» گفت و گویی انجام داده بود که درین صفحات خواندید. امروز پاره‌ای از رمان «ناتنی» را می‌خوانیم::


مهدی خلجی، نویسنده

چقدر ظهر آن روز گرم بود. چقدر اين مطب هميشه گرم است. فؤاد امشب مي‌خواهم سورپريزت کنم. می‌خواهم استريپ‌تيز کنم. يادت هست روز اولی که آمده بودی اين جا؟ چقدر از حرف زدن با من سرخ و سفيد مي‌شدی! فهميدم چقدر در زندگی‌ات زن کم بوده. با زن مثل يک شیء جادويی برخورد می‌کردی؛ يک چيز اسرارآميز. نيوشا! من هنوز هم زن را اسرارآميز می‌بينم. اين راز فاش نمی‌شود. حتا اگر تو کاملاً لخت شوی، راز اندام‌ات فاش نمی‌شود.

چقدر فلسفه می‌بافی! زبان‌ام بند آمد. هرچه مي‌گفتم بی‌هوده بود. نيوشا! من دوست ندارم تن زنی را که عاشق‌اش نيستم يا عاشق‌ام نيست، ببينم. چرا نمی‌توانی بين عشق و تن فاصله بيندازی؟ من از فاصله می‌ترسم نيوشا. تن در عشق تن می‌شود. بی‌عشق، تن يک جسد است. وای تو چه‌قدر همه چيز را پيچيده می‌کنی! صداش را پايين آورد. حيف نيست که قدر اين صورت قشنگ‌ات را ندانی و به خاطر چيزی که نيست، کسی که دور از توست و هيچ رابطه‌ای با تو ندارد همه چيز را تباه کنی؟ چه‌قدر همه چيز پيچيده شده بود.

ببين چه لب‌های قلوه‌ای هوس‌انگيزی داری. شک ندارم که با اين اندام تنومند و چهارشانه‌ات هر جا بروی، نگاه دخترها را ميخ‌کوب می‌کنی. ابروهات توی قلب آدم فرو می‌رود. مردانگیِ چشم‌هات آدم را می‌لرزاند. صداش لرزيد. مخمل شد و روی چشم‌هام افتاد. دوست دارم سينه‌ات را بو کنم. چرا اين‌قدر بی‌رحمی؟ ناگهان از من فاصله گرفت. کمي عقب‌تر ايستاد. فهميدم که مي‌خواهد کار خودش را بکند. آن پاسدار هم حتماً کار خودش را مي‌کرد. نيوشا! وقتی آدم ياد چيزی می‌افتد به خاطر آن است که از چيزی که هست دلخور است. دست‌هاش را روی سينه‌اش برد. ولی اگر آن چيزی که هست خيلی شيرين باشد، هر خاطره‌ای را پس می‌زند. خاطره، عقده‌های واقعيت است. چشم‌هام سياهي رفت. توي تاريکي دست بردم و کليد آسانسور را فشار دادم.

در آسانسور که باز شد، از لابه‌لای ستون ديدم‌اش نشسته، دارد به روبه‌رو نگاه می‌کند. تا مرا ديد موهاش را از جلوی صورت‌اش کنار زد. آه! آمديد. لبخند زدم. ببينيد يک نگاه، کارِ امشب را به کجا کشيد. ژنوويو نگاه‌اش را روی ميز انداخت. همه بلد نيستند نگاه کنند. خيلی‌ها با نگاه‌شان آدم را می‌دَرَند. نگاه بعضی آدم‌ها هم يک کُنج‌کاوی سطحي است و می‌شود مثل غبار آن را از روی لباس تکاند. نگاه من مگر چه جور بود؟ گفتم که. آبستن بود. نگاه آدمي که از نگاه کردن آبستن می‌شود. من امشب را با شما بيدار می‌مانم تا بزاييد. گفته‌ام يک قهوه‌ی ديگر بياورند. با بيسکويت چه‌طوريد؟


ناتنی، رمان، مهدی خلجی، نشر گردون

صداش روی سکوت شب می‌لغزيد. کلمه‌ها به نرمی از دهان‌اش بيرون می‌آمدند. تا به گوش برسند، در راه آب می‌شدند. ردّ پایِ واژه‌هاش را روی تاريکی می‌ديدم. چرا اين زن اسير نگاه من شد؟ نيوشا عاشق‌ام بود و من نمی‌دانستم؟ هيچ وقت به او نگفتم عاشق‌اش هستم. گاهی فقط خيره می‌شد. وقتي برمی‌گشتم و نگاه‌اش می‌کردم، چشم‌هاش زمين می‌افتاد، مثل سقوط آزاد. سرد بود. برف پشت‌بام‌ها را پارو کرده بودند. راهِ کوچه‌ها بند آمده بود. انگشت‌هام روی زنگ يخ بست. از پلّه‌ها که بالا می‌رفتم، ديدمش با پيرهن خواب‌اش به در آپارتمان تکيه داده. بوی گلِ مريم حرارتی دواند زير پوست‌ام.

خانه‌ی نيوشا همه‌ی آن چيزی بود که يک شهر کم داشت. نيوشا از هميشه زيباتر شده بود. خودت اسير نگاه‌ات شده‌ای. زهرا با شيطنت اين را می‌گفت. توي بدجنسِ نيم‌وجبی را چه کار به يک دختر هجده‌ساله؟ وقتی از انجمن فلسفه بيرون آمديم، روي نيمکتی در پارک دانشجو نشستيم. برف بند آمده بود و زمين داشت خون‌اش را می‌مکيد. زيارت قبول! امام رضا نطلبيد. با ضرب و زور بابام رفتم.

هر سال ايّام فاطميّه می‌رفتند مشهد. بابام از اتاق مطالعه صدام کرد. اين‌قدر خيره‌سری نکن. تو هم بيا. خيرِ سرت طلبه‌اي. مگر اعتقاد به امام رضا را فقط با مشهد رفتن می‌شود اثبات يا ابراز کرد؟ همين حرف‌ها را می‌زنی که ... الان آقای گلپايگانی هم مشهد است. من آقای گلپايگانی را خيلی ديده بودم. خانه‌اش در خيابان چهارمردان بود. اندرونیِ بزرگی داشت که محل رجوع مقلدها بود و رسيدگی به امور شرعی‌شان. ايام تولد و وفات چهارده معصوم روضه مي‌گرفتند.

پسرهاش دست به سينه، دم در می‌ايستادند و خودش روی بالکنِ يکی از اتاق‌ها می‌نشست. همه‌ی مردم لباس سياه می‌پوشيدند و صحنِ سرپوشيده‌ی بيرونی هم پُر می‌شد از آدم. منبرِ روضه‌خوان را روبه روی آقا می‌گذاشتند. ميان منبر و بالکن هم جمعيت می‌نشست. خيلی‌ها وقتی روضه‌خوان می‌خواند، يک چشمی آقا را ديد می‌زدند. جان‌سوزی روضه‌،‌ صدای گريه‌ها را شديد نمی‌کرد. اگر می‌ديدند شانه‌های آقا تکان می‌خورد و دستمال‌اش توی صورت می‌رود، هوارشان بلند می‌شد.

آقا قبايی سفيد پوشيده بود، با عبای خشخاشیِ تورمانندی که سفيدی قبا را از زيرش به رخ می‌کشيد. وقتی مردم سينه می‌زدند، آقا دست‌هاش را بي‌حال روی سينه‌اش می‌گذاشت تا هم حالت سينه‌زنی داشته باشد و هم مثل بقيه سينه نزند. روضه که تمام می‌شد، مردم هجوم می‌آوردند سمت آقا تا دست‌هاش را ببوسند. گاهی هم قندی، نباتی چيزی می‌آوردند تا آقا حمدی بر آن بخواند و فوت کند، بلکه شفای مريضی شود. مسئول گرفتن وجوهات شرعی، پسرهاش بودند. وقتي کسی می‌آمد سهم امامش را بدهد، دو زانو می‌نشست و حساب سال‌اش را مي‌گفت. پول را دو دستی می‌داد. پسر آقا سرش را از سينه‌ عقب‌تر ميیبرد. با حالتی بی‌اعتنا به پول، آن را می‌گرفت. خداوند مال شما را تطهير کند. برکت دهد.

احمدآباد! تاکسی نايستاد. برای کجا تاکسی می‌گيريد؟ می‌رويم خانه آقای گلپايگانی. من تا آن موقع احمدآباد نرفته بودم. فقط شنيده بودم شاه آن‌جا کاخی داشته. خانه‌ای بزرگ و دو طبقه در ميان يک باغ. امشب کسی نيست. فقط ما هستيم و آقا و بچه‌هاش. بل‌که نفسِ آقا بگيردت. طلبگی فقط درس خواندن نيست. خدا بندگان صالحش را تنها نمی‌گذارد. در همين دنيا هم آن‌ها را عزيز می‌کند. قصّه‌ی يوسُف را که خوانده‌ای؟ يُعِزُّ مَن يشاءُ و يُذِلُّ مَن يشاء. از درِ اين خانه نرو. هيچ خانه‌ای چنين صاحب‌خانه‌ای ندارد. هرکس که رفت عاقبت نديد. خيلی گنده‌تر از تو از اين خانه روبرگرداندند. خيری نديدند.

سر شام رسيديم. پدرم راست می‌گفت. تنها پسر‌ها، نوه‌ها و دامادهای آقای گلپايگانی بودند. اما خودش نبود. پدرم رو کرد به پسرش. آقا حال‌شان خوب است؟ الحمدُ لله. دارند شام می‌خورند. وقتی همه غذا خوردند، انگار کسي غذا نخورده بود. بيشتر غذاها دست‌نخورده ماند. گرسنه‌ات نيست؟ چرا. بيا برويم اين ساندويچیِ آندره. زهرا کيف‌اش را از روی نيمکت برداشت. براي اين‌که مسلمانان آن‌جا غذا نخورند، اداره‌ی اماکن پشت شيشه‌اش‌‌ تابلو زده بود: اين مغازه متعلق به اقليّت‌های مذهبی است. فؤاد! اگر تو لباس آخوندی می‌پوشيدی، عمامه‌ی چه رنگی سرت می‌گذاشتی؟ سرخ آبیِ مايل به گل بِهِی!

تا خنديد قطره‌ای از سُس قرمز روی دست‌اش چکيد. با لب‌ مکيدش. بدجنسی‌هاش را هم جواب می‌دادم. معلوم است، سياه؛ مثل پدرم. برای چی می‌پرسی؟ همين‌طوری. دارم فکر می‌کنم اگر عبا و عمامه داشتی، شبيه کدام يک از آخوندهايی می‌شدی که می‌شناسم. از زير ميز نوکِ پام را به پاش زدم. بس است اين شوخی‌های بی‌مزه. نه فؤاد! جدی می‌گويم. آهان! فهميدم. با اين قد بلند، شانه‌های کشيده، سينه‌ی پهن و چشم‌های زاغ‌ات شبيه امام موسی صدر می‌شدی. اوه! لابد به خاطر اين‌که همشهری شما بوده، نه؟

می‌خواهم بروم رنگ بخرم. با تو مي‌آيم و بعد می‌روم ترمينال. تابلوی آخرش هنوز نيمه‌کاره بود. زنِ تابلو داشت يک توده‌‌ی بی‌شکل را نگاه می‌کرد. چشم‌های زن از صورت‌اش جدا افتاده بود. زهرا بی‌شکلی را خيلی خوب می‌کشيد. اجسام بی‌شکل در تابلوش رنگی از رسوايی و ترحم‌برانگيزی داشت. چشم‌های جدا از بدن زن، توي بي‌شکلی نفوذ می‌کرد. شايد همين چشم‌ها در يادم بود، وقتی در درس قضای شيخ جواد گفتم آقا ديدن ديدن است ديگر. چرا اگر مرد جرم يا جنايتي را ديد، شهادت‌اش قبول است، اما اگر همين واقعه را زن ديد، شهادت‌اش نصف شهادت مرد ارزش دارد؟ اصلاً زن يعنی چی آقا؟

شيخ جواد ابروهاش را درهم داد. سکوتی اطراف صِدام را گرفت. جان زن مهم‌تر است يا عورت‌اش؟ چرا اگر زنا کند سنگسار می‌شود، ولی اگر کشته شود، به خاطرش مردی را قصاص نمی‌کنند؟ شيخ جواد انگشت‌اش را لای وسائل الشيعه گذاشت و آن را روی زانوش بست. شما در مقابل نصّ، اجتهاد می‌کنيد؟ نصِّ روايت اين را می‌گويد. اين‌ها جزو تَعَبُّديّات است آقا. شما که فرق تعبُّدي و توصُّلی را می‌دانيد. فرق موضوعيّت و طريقيّت را که بايد بدانيد. اگر اصول نخوانده‌ايد... شيخ جواد با آن لهجه‌ی ترکی‌اش عصبانی شده بود و يک‌ريز حرف می‌زد. حديثی از امام صادق خواند. وقتي می‌خواست روايتی ترجمه کند، انگار اول در ذهن‌اش از عربی به ترکی ترجمه می‌کرد و بعد از ترکی به فارسی. راوی می‌گويد کَيفَ اَصنَع؟* يعنی چَه جوری بکنم؟

از مسجد اعظم بيرون آمدم. بيشتر طلبه‌ها با عجله می‌رفتند به سمت پل آهنچي. از قيافه و طرز لباس‌پوشيدن بعضی از آن‌ها و همين طور سوويچ ماشينی که در دست داشتند می‌شد فهميد جايی شاغل‌اند و دارند مي‌روند سر کارشان؛ عقيدتي سياسي ارتش، دفتر تبليغات اسلامی، تيپ ويژه‌ی امام صادق يا دادگستری. در دادگاه ويژه، قيافه‌ی بازجو به نظرم آشنا آمد. گاهي درس شيخ جواد مي‌آمد. خيلي از طلبه‌ها موقع درس، سرشان پايين بود و يادداشت می‌کردند. به آن مي‌گفتند تقريرات. اما او به يکی از ستون‌های مسجد تکيه می‌داد. دست‌اش را روی يک پا می‌انداخت. تسبيح می‌گرداند. تسبيح‌ را گذاشت روی ميز، کنار کُلت‌اش. شما خجالت نمی‌کشيد که سهم امام می‌خوريد و بعد شُبهه‌پراکنی می‌کنيد؟ شنيده‌ايم نماز هم نمی‌خوانيد.

شما خطرناک‌تر از روشنفکرهاي بي‌دين هستيد. دزد باچراغ‌ايد. آمده‌ايد در حوزه درس خوانده‌ايد، تا مثل کسروی بذر فتنه و فساد در طلبه‌ها بپاشيد؟ آفتاب پاشيد توی صورت‌ام. از پله‌های دادگاه ويژه پايين آمدم. عجله‌ای براي رفتن نداشتم. مثل کسی که چندبار خودکشی کرده و ترس‌اش از مرگ ريخته، از اين ساختمان ديگر نمی‌ترسيدم.

خيابان خلوت بود. پياده تا حرم آمدم. نشستم توی ايوان آينه. تکيه دادم به سنگ مرمر ديوار. خورشيد توی آينه‌های ايوان تيغ می‌کشيد. آينه‌ها آفتاب را به هم پس می‌دادند. شبيه موج دريا بی‌تاب بودند. در آينه‌ها چيزی ديده نمی‌شد، جز خودشان. سنگ‌های زير پام داغ بودند. آفتاب فقط در آسمان نبود؛ از قعر زمين هم نعره می‌کشيد. تيره‌ی پشت‌ام تير کشيد. خودم را جابه‌جا ‌کردم. می‌خواهيد برويم قدمي بزنيم؟ از خيابان آمستردام رفتيم خيابان لندن، به طرف ميدان اروپا. خيابان‌های پاريس حتا در اين وقت شب که همه‌ی مغازه‌ها بسته‌اند و پرنده پَر نمی‌زند، آدم را به قدم‌زدن اغوا می‌کند. ژنوويو ساکت بود. بيشترين کار امشب‌اش همين سکوت بود. نور نئون‌ها روی درختان می‌افتاد و سايه‌ی شاخه‌‌ی آن‌ها را روی پياده‌رو نقاشی می‌کرد؛ مثل رگ‌هايی رنگارنگ روی تنِ زمين.

متن کامل رمان ناتنی

Share/Save/Bookmark

در همین زمینه:
نقدهای مربوط به ناتنی
متن کامل رمان ناتنی، پی دی اف
در سوگ تن های شکسته- بررسی ناتنی- نوشته عبدی کلانتری
نظر یک طلبه درباره رمان ناتنی

نظرهای خوانندگان

نمی دانم منتقدان این کتاب اشاره کرده اند یا نه اما ایده اصلی ناتنی که رویارویی سکس وعشق با مذهب است پیش ازاین دستمایه هرمان هسه در نارسیس وگلدمونت قرار گرفته است.

-- بدون نام ، Apr 18, 2010 در ساعت 03:37 PM