رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲ فروردین ۱۳۸۹

چند تکه از رمان منتشر نشده پسران عشق

قاضی ربیحاوی
rabihavi@googlemail.com

قاضی ربیحاوی در آبادان متولد شده است. فعالیت ادبی خود را از سال ۱۳۵۸ با نوشتن قصه‌هایی برای کودکان آغاز کرد. در سال ۱۳۶۲ به حلقه‌ی سربسته‌ای پیوست که در رأس آن هوشنگ گلشیری قرار داشت. گزیده‌های «هشت داستان»، «کنیزو و چند داستان دیگر» و «پاگرد سوم» حاصل یک همکاری دوساله با این حلقه‌ی ادبی بود که میان اهل قلم به جلسه‌های «پنجشنبه» شهرت داشت. ازین سه گزیده، دو کتاب «کنیزو و چند داستان دیگر» و «پاگرد سوم» خمیر شد و هرگز نشر نیافت. قاضی ربیحاوی از سال ۱۳۴۶ به فیلمنامه‌نویسی روی آورد و سرانجام در سال ۱۳۷۴ به لندن مهاجرت کرد.

از ربیحاوی در ایران مجموعه داستان «ازین مکان» و رمان «گیسو» و در لندن از او مجموعه داستان «چهار فصل ایرانی» و رمان «لبخند مریم» منتشر شده است. رمان «پسران عشق»، اثر دیگری از او سال‌هاست که آماده‌ی انتشار است. اما افسوس که به خاطر بدعهدی و بداخلاقی ناشر انتشار این کتاب سه سال به تعویق افتاد. دفتر خاک با قاضی ربیحاوی پیرامون سانسور و خودسانسوری گفت و گویی کرده بود که پیش ازین در همین صفحات منتشر شد. اکنون توجه شما را به پاره ای از رمان «پسران عشق» نوشته قاضی ربیحاوی جلب می‌کنیم:


قاضی ربیحاوی، نویسنده، انگلستان

۱

اشاره‌ی او به روزی بود که مرا در پوشش و در آرایش عروس دیده بود. قبلاً هم آن بازی را با خواهران کوچکتر و خواهرزاده‌هایم توی خانه‌ی ننه‌ریحان کرده بودیم چون فقط او بود که می‌گذاشت ما بچه‌ها در خانه‌اش هر کاری بکنیم. من و خواهرم بهی می‌نشستیم روی دو تا چارپایه و دخترهای دیگر ما را با وسایل آرایشی که از مادرهایشان دزدیده بودند آرایش می‌کردند.

بهی را به عنوان داماد در می‌آوردند چون از من بزرگتر بود و با موی عروسک برای او سبیل درست می کردند چون از من درشت تر بود. من را هم که لاغر و ظریف بودم به عنوان عروس آرایش می‌کردند با کشیدن هفت قلم نقش و نگار جور به جور بر صورتم و لبهام را صورتی و روی دوتا لُپهام دوتا دایره‌ی گرد قرمز و دور چشمهام سیاه سیاه از سورمه و پلکهام سبز وآبی با پیشانی رنگ به رنگ بعد یک تور سفید بر سرم با بهی بازو در بازو به عنوان عروس و داماد راه می رفتیم دور تا دور اتاق و بچه ها شیرینی پخش می کردند روی سرمان.

بازی خوبی بود، خوشحال کننده بود و ما بچه ها همگی از آن لذت می بردیم، تا اینکه آنروز حامد که از همان بچه‌گی چشمش همیشه همه جا ‌به دنبال بهی می‌گشت ما را در آن وضع در میانه آن بازی دید و رفت به حاجی خبر داد. حاجی آمد نگاهی به تحقیر و با تهدید به ما انداخت و هیچ نگفت ولی عصر همانروز من و بهی به درخت یاس وسط حیاط بسته شدیم و ضربه‌های چوب خیس بی رحمانه بر ساق پاهای نرم و نازک‌ ما فرود آمدند با درد سوزش و درد.

کاووس گفت: «من اون تکه روزنامه را که قول داده بودم براتون اوردم تا خودتون ببینین و باور کنین وگرنه اصلاً باور کردنی نیست به جون شما.» و تکه روزنامه را به من نشان داد که مربوط به چند ماه‌ قبل بود. «بیا ببین و باور کن این افتضاح گنده را.» آنرا به رستم داد. اشاره‌ی او به عکس دوتا مرد بود که در کنار همدیگر ایستاده خوشحال بودند و می‌خندیدند. یکی از مردها کراوات بسته بود و دیگری پاپیون. خبر درباره‌ی ازدواج آن دو تا مرد با همدیگر بود که در عکس به عنوان عروس و داماد ظاهر شده بودند. «لطفاً برای رفیقت هم بخون.» من برای ناجی توضیح دادم که موضوع آن مردها چه بود. کاووس گفت: «تاریخش هم براش بخون تا بفهمه داره کجا زندگی می‌کنه.»

خواندم: «بهمن ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و چند؟»
کاووس گفت: «باورتون می‌شه که دوتا مرد بتونن با همدیگه عروسی بکنن؟! یعنی به‌جای اینکه یک مرد باشه به‌عنوان داماد و یک زن به‌عنوان عروس دراینجا می‌بینی که هم داماد مَرده و هم عروس.» زد زیر خنده: «دیگه فساد از این بالاتر می‌شه؟» خنده‌ی خود را قطع کرد و زیر لب چیزهایی به عربی گفت که معنی‌اش طلب بخشش از خدا بود بعد گفت: «شما توی هیچ جایی از دنیا همچین چیزی نمی‌بینین بچه‌ها از من قبول کنین من خودم خیلی جاها رفته‌م، آلمان، ایتالیا، دیگه عرض کنم که ژاپن و جاهای دیگه اما توی هیچ کجا نه همچین چیزی دیدم و نه شنیدم، معنی ش اینه که ملت ما در رشد و پرورش فساد نمره‌ی اوله، چرا؟ چون که اونها که توی پایتخت نشستن فکر می‌کنن تمدن یعنی این، یعنی اینکه مرد کون مرد بذاره و روزنامه ها هم با افتخار عکسهاشون را چاپ بزنن. به نظرشما وقتش نیست که آقا ظهور بکنه؟»

ما هیچ نگفتیم و او ادامه داد: «ولی نتیجه‌ی این کارهاشون را می‌بینن خواهید دید. همین الان می‌دونی چندتا شهر شلوغ شده؟ کافیه مردم این شهر ما هم از خودشون جرئت نشون بدن و زمینه را برای ظهور آقا مهیا بکنن.»
ناجی آهسته در گوش من پرسید: «حالا این آقا کی هست؟»

۲

آخرین کتابی که دبیر ادبیاتمان سفارش کرده بود بخوانیم «بوف کور» بود. فکر کردم ایکاش سال آینده هم او معلم ادبیات ما باشد تا من درباره‌ی رمز و راز این کتاب از او بپرسم، که معنای آن عبارت شروع کتاب چه بود که می‌گفت: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد چون ...» آیا منظور او همین دردی بود که من حالا داشتم می‌کشیدم و نمی‌توانستم درباره‌ی آن با کسی حرف بزنم؟ با چه کسی می‌توانستم درباره‌ی آن حرف بزنم؟ اگر هم کسی تمایل نشان می‌داد که بشنود، من چه چیز می‌توانستم بگویم؟ از کجا می‌توانستم شروع بکنم؟

اگر هم می‌گفتم آیا آن شخص می‌فهمید که من دارم چه می‌گویم؟ اصلاً چه دلیلی داشت که من دردم را به شخص دیگری اظهار بکنم؟ همه‌ی اشخاصی که در آن خانه دور و برم بودند روی لایه‌ای از دروغ و ریا زندگی می‌کردند و ماسک دروغین مذهب و تعصُب بر چهره زده بودند بدون آنکه چیزی از آن بدانند چیزی غیر از خشونت. هرگاه گوسفندی در حیاط سر بُریده می‌شد همه از کوچک تا بزرگ دور معرکه جمع می‌شدند و به بهانه‌ی صواب بُردن زُل می‌زدند به دستهای قصاب که چگونه آن حیوان مظلوم را بر زمین می کوبید و سرش را گوش تا گوش می‌بُرید، بعد لذت تماشای خون که فواره می‌زد.

بچه که بودم حاجی مرا وادار می‌کرد بایستم به تماشای آن صحنه‌ها که تا سالها سال کابوس شبهای من بود و هست. آیا من هم باید برای همیشه در آن خانه زندگی می‌کردم؟ اگر آن نقاش ِاهل شهر ری در جوانی از آن خانه از آن محیط نکبت زده گریخته بود و خود را به جایی رسانده بود که مردمش با او ‌مهربان‌تر بودند آیا باز هم زندگی اش به همان شیوه تسلیم کسالت بار طی می‌شد؟ چه کسی او را به جاکشی انداخت؟ چه کسی او را به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل کرد؟ همان مردم. ولی او آن مردم را تحمل کرد چون دوای درد خود را یافت و به تریاک پناهنده شد و بستر آرامش خود را برای همیشه در سایه‌ی دنج آن پهن کرد. من اما می‌خواستم پناهنده بشوم به خورشید به آن گرم‌ترین نقطه عالم اما پیش از رسیدن سوختم. اصلا آیا من قدمی به سوی آن برداشتم و یا اینکه من فقط برای عشق قدم برداشتم؟

۳

ما دوتایی در خیابان خوش خوشک راه می رفتیم و گپ می زدیم. گفتم: «دفعه‌ی دیگه از او می‌پرسم بله حتماً باید بپرسم چون سئوال خوبی کردی. راستی چرا؟ اگه سوسیالیسم یک روش سیاسی برای بهتر زندگی کردن مردم هست خب پس چرا وجود خدا را باور نداره؟»

در همین وقت صدایی از پشت سر شنیدیم. «هی آقایون مطرب‌ها!» صدای ترسناکی بود تند برگشتم نگاهی انداختم و یک مرد را دیدم در لباس خاکی‌رنگ با نگاه وق‌زده‌ی وقیح اشاره کرد به جعبه‌ی ساز که در دست ناجی بود. «چی اون تو دارین؟ وسایل عیش عشرت؟ به ما هم نشونش می‌دین؟»
«نه برادر. این خالیه.»

«وایستین ببینم.»

ناجی آهسته گفت: «ولی تو که می‌دونی خالی نیست.»

گفتم: «پس چاره‌ای نیست به‌جز فرار.»

مرد هنوز از ما فاصله داشت، فهمید که ما قصد فرار داریم پس دوستانش را که توی کوچه‌ی بغل بودند صدا کرد: «برادرا!این دوتا مطرب طاغوتی را که دیدین دارن فرار می‌کنن.» صدای پا شنیدیم و چاره‌ای پیدا نکردیم غیر از آن که پا به فرار بگذاریم بدون این که بدانیم چرا و فقط نمی‌خواستیم آن ساز را که برای هر دوی ما خیلی عزیز بود از دست بدهیم و می‌دویدیم و صدای پاهایی را می‌شنیدیم که در تعقیب ما بودند و از صدای پاها می‌فهمیدیم که عده‌ی آنها زیاد است بعد یکهو یک عده موتورسوار روبه‌روی ما ظاهر شدند.

«این مطربا را بگیرین برادرا.» ما راه را بلد نبودیم و نمی‌دانستیم از چه راهی باید رفت فقط می رفتیم و رفتیم توی یک کوچه به خیال اینکه ما را به جای امنی خواهد برد اما ته کوچه بسته بود و ما چاره‌ای نداشتیم غیر از آن‌که تسلیم بشویم و پشت به دیوار داده بر زانو بنشینیم و آنها خوشحال به‌طرف ما ‌آمدند با پوتینها و خنده‌های سیاهشان که ناجی نالید انگار گریه کرد و ساز را در بغل فشرد: «ویلونم.»

او هم می‌دانست آنها به محض رسیدن به ما ساز را از دستش بیرون خواهند کشید و آن را خُرد و خاکشیر خواهند کرد و من در آن لحظه که آن مردهای ریش‌دار به ما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند هیچ کاری ازم ساخته نبود غیر اینکه خودم را سرزنش بکنم که چرا هشدار امرالله ‌خان را جدی نگرفتم وقتی به ما گفت: «توی خیابون مواظب سازتون باشین بچه‌ها! اینهایی که دارن میان توی حکومت دشمن خونی هستن با هرچه ساز و هرچه موسیقی و هرچه هنرِه، اصلا اینها دارن میان که همه‌چی را بشکنن و نابود کنن.»

فکر کرده بودم که او دارد غلو می‌کند فکر کرده بودم آنها فقط به دنبال سیاست هستند و به دنبال بیرون کردن شاه و طرفداران او و چکار به ساز ناجی دارند؟ اما حالا به من ثابت شده بود که آنها حتی به ساز ناجی به ساز ما هم کار داشتند و به خود ما که حالا دوتا گنجشک خیس افتاده توی دام چند گربه ی گرسنه در گوشه‌ای چمباتمه زده بودیم و آنها نزدیک‌تر می‌شدند و سنگینیِ سایه‌هایشان بر ما افتاد.

۴

محله‌ای که مهین درآن زندگی می‌کرد فاحشه‌خانه‌ی شهر بود. بعد از ظهر یکروز جمعه آفتابی بود و اگر آنهمه دود و بوی لاستیک سوخته توی هوا پراکنده نبود می‌شد گفت که بعدازظهر جمعه‌ی قشنگی بود. ما همینطور که توی شهر راه می‌رفتیم درباره‌ی سینماها حرف می‌زدیم و اینکه چقدر فیلم‌های قشنگی در آنها دیده بودیم. ناجی از آواز خواندن فردین خوشش می‌آمد و باور نمی‌کرد که این خود فردین نبود که آواز می‌خواند بلکه او فقط لب تکان می‌داد و ایرج خواننده به‌جای او می‌خواند، گاهی هم عارف خواننده. حتی یک کس دیگه به جای او حرف می‌زد. پرسید: «به‌جای فردین یک کس دیگه حرف می‌زد؟ سر به سر من می‌ذاری جمیل؟»
گفتم: «هم به‌جای فردین و هم به‌جای بهروز وثوقی.»

گفت: «لابد حالا می‌گی به‌جای فروزان هم یک کس دیگه می‌رقصید، بگو دیگه، ها.»

با همین حرفها و خنده‌ها فاصله‌ی راه را بر خود کم می‌کردیم. به ما گفته بودند که آن محله‌ در جایی نزدیک شط است. پرسان‌پرسان به آن جهت می‌رفتیم. یکی از پسرها که آدرس را از او پرسیدیم خندید و گفت: «ولی دیر رسیدین برادرا چون در اونجا دیگه بسته شده و خانمها جرئت ندارن کار بکنن اینه که شما باید یک چاره‌ی دیگه‌ای برای خودتون پیدا بکنین چاره‌ی بهتر همونه که دوباره دست به صابون بشین.»

همینطور که به حرف خودش می‌خندید از ما دور شد رفت ولی خب راه اصلی را به ما نشان داده بود. رفتیم. همه‌ی محله تشکیل شده بود از دوتا کوچه‌ی به‌هم پیوسته که یک دروازه‌ی آهنی مشترک داشتند. ته کوچه‌ها بسته بود و راه به جایی نمی‌برد. حالا دروازه‌ی آهنی باز بود و یک عده زن داشتند از آن می‌دویدند بیرون چون محله آتش گرفته بود و دود سیاه روی آن را پوشانده بود. فقط صدای جیغ و فریاد بود. بعد صدای گوش‌خراش یک عده موتورسوار که فریاد می‌زدند: الله‌اکبر. و از در آهنی بیرون می‌ رفتند، مثل همانهایی بودند که قبلاً در جاهای دیگر دیده بودیم، انگار داشتیم فیلم وسترن وحشی تماشا می‌کردیم، موتورسیکلت‌ سوارها مثل ارتشی‌های سفیدپوست بودند که سوار بر اسبها حمله کرده بودند به چادر سرخ‌پوستهای بی‌سلاح و بی‌دفاع که چاره‌ای جز گریز با وحشت نداشتند، زنها و بچه ها جیغ‌کشان به بیرون می‌دویدند و هربار یکی از آن‌ها در حال دویدن لگدی از یک موتورسوار می‌خورد و می‌افتاد و باز برمی‌خاست و می‌دوید، بی‌هدف به ناکجا. گفتم: «خودتو قایم کن ناجی چون ممکنه کاووس هم جزو موتوریها باشه.»

پریدیم پشت یک ستون. حالا نه کسی می‌توانست ما را ببیند و نه ما می‌توانستیم کسی را ببینیم، فقط صدا بود، صدای وحشت و صدای درهم موتورسیکلتها و صدای خوشحالی عده‌ای که وحشت می‌آفریدند، صدای جیغهای زنانه قطع نمی‌شداما صدای موتورسیکلتها کم کم دور و بعد قطع شد. ما از پشت ستون آمدیم بیرون و رفتیم داخل کوچه. درهای بیشتر خانه‌ها بسته بود. از لای درهای تنگ خانه‌ها زنها و مردها را می‌دیدیم که وسایل سوخته و نیمه‌سوخته می‌کشیدند بیرون.

صدای نزدیک شدن آژیر ماشینهای آتش نشانی در هوا پراکنده بود اما هیچ ماشینی نمی‌رسید، فقط صدا بود. ما بالای سردر خانه‌ها را نگاه می‌کردیم و به دنبال نمره‌ی خانه‌ی مهین می‌گشتیم. پیرزنی از خانه‌ای بیرون زد، ترسیده با موهای آشفته و پاهای لخت به ما گفت: «بالاخره برگشتی عباس؟ بالاخره برگشتی.» آمد با آغوش بازش به‌سوی ناجی ولی ناجی ترسیده پس کشید و فرار کرد و من به دنبال او رفتم. نمره‌ی خانه‌ی مهین را در کوچه‌ی پشتی پیدا کردیم. زن جوانی چمباتمه‌زده دم در نشسته دستها روی سر گذاشته به نقطه‌ی نامعلوم نگاه می‌کرد. پرسید: «از آقام خبر اوردین؟»

۵

ناجی پشت سرم نشسته بود. صدای بُرزدن و بُرخوردن ورقهایش را می‌شنیدم. گفت: «مهین خانم زن خوبیه، کاش شوهرش را زودتر آزاد بکنن لااقل از این فقر بیاد بیرون.»
گفتم: «اگه بعد از آزادی بهش کار بدن البته.»

گفت: «بالاخره پیدا می‌کنه. این‌طور که از اوضاع پیداست وضعیت کشور هنوز هرکی هرکیه و باید با همین جماعت تازه قاتی بشه و خودش را توی یکی از همین سوراخ سنبه‌هاشون بتپونه تو.»

ولی من دلم می‌خواست درباره‌ی خودمان حرف می‌زدیم. هر دو به مدت طولانی سکوت کردیم. خودم را بیشتر توی صندلی فرو برده بودم و چشمانم را بستم و روزهای خوش اول آشنایی با او را به یاد آوردم روزی که او پاهای گل‌آلود مرا شُست و هی از کوزه آب ریخت روی ساقهای لختم و با دستهایش گل را پس زد و تماس دستهاش با پوست پاهای من چه حس خوبی بود.

لمیده توی صندلی شنیدم که ناجی کلید در قفل اتاق را چرخاند و صدای باد آمد و باد از روی علفها گذشت و به ما رسید و همراه با خود پشنگه‌هایی از آب شط آورد به صورت ما پاشید. من در واقعیت بودم یا در خیال؟ هرچه بود آنقدر خوش بود که من از ترس ِاز دست دادنش چشمانم را باز نکردم بعدآن دستهای آشنا از پشت نشستند روی شانه‌هام وانگشتهاش پوست گردنم را لمس کردند و دستهاش که زبر بودند و پُر بودند از ترکهای ریز گردیدند دور گوشهام و داشتند لذتی را که گم کرده بودم به من باز می‌گرداندند و انگشتها در جُنب و جوش بودند و پایین‌تر آمدند و از درز لای دکمه‌های پیرهنم داخل شدند و من دیگر از خدا هیچ نمی‌خواستم غیراز همین که حالا داشتم یعنی همین آرامش تنم که محتاج آرامش بود و نیازمند آن نفسهای گرم که فرق سرم را می بوییدند و من به پرواز در می‌آمدم سفر ‌کردم در فضایی که بهترین فضای دنیا بود با بهترین لذتها... اما ناگهان صدای انفجاری در بیرون ما را از جا پراند و از هم جدای‌مان کرد بعد یک انفجار مهیب دیگر و کسی فریاد زد:«یا ابوالفضل. یا سیدالشهدا.»

۶

از روی سر در خانه حدس زدیم که بالاخره جایی را که می‌خواستیم پیدا کرده‌ایم. تصویر گچ‌بُری مسیح مصلوب بالای در خانه بود. آنرا با رنگهای تند جوربه‌جور تزئین کرده بودند. در آنجا که میخها در تنش فرو رفته بودند سرخی خون بیرون ریخته بود. او داشت به ما نگاه می‌کرد. ناجی هم به او خیره شده بود با چشمانی که داشتند آرام‌آرام خیس می‌شدند. به یاد چه افتاده بود؟ نمی‌دانم. عجیب بود. گفتم: «پس تو مسیح را می‌شناسی. نگفته بودی. نمی‌دونستم.» گفت: «نه، این حضرت عیسی‌ست. ننه‌م خیلی علاقه داشت به حضرت عیسی، می‌گفت کارش توی پیغمبری حرف نداشته لامصب، ولی حیف که رفیقاش بدجور نارو زدن به او. ببین چه جوری میخ فرو کردن توی دستهاو پاهاش مادرجنده‌ها.»
گفتم: «خوب حالا خودت را جمع و جور کن که باید زنگ خونه را بزنیم.»

با لبخند خیس نگاهم کرد. «ببخشید.»

من زنگ در را فشردم و گفتم: «در ضمن مسیح یک اسم دیگه‌ست برای همون حضرت عیسی. هردو یکی‌ هستن. یا بودن. یک پیغمبر با چندتااسم.»

گفت: «جدی؟»

Share/Save/Bookmark