رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ اسفند ۱۳۸۸
پاره‌ای از رمان «تهران، خیابان انقلاب»

«تهران، خیابان انقلاب»

امیر حسن چهل‌تن

در مرداد ماه امسال ( ۱۳۸۸- ۲۰۰۹) رمان «اخلاق مردم خیابان انقلاب» نوشته‌ی امیر حسن چهل‌تن تحت عنوان: «تهران، خیابان انقلاب» با ترجمه‌ی سوزان باغستانی توسط انتشارات کیرشهایم (Kirchheim ) در آلمان منتشر شد و با اقبال گسترده‌ی منتقدان آلمانی‌زبان مواجه گشت. در آبان ماه امسال، در کمتر از سه ماه این اثر به چاپ دوم رسید و اینک ناشر خود را برای چاپ بعدی آماده می‌کند.

«اخلاق مردم خیابان انقلاب» از برخی لحاظ یک رمان عاشقانه‌ی واقع‌گراست. در یک سوی یک مثلث عشقی فتاح قرار دارد و در سوی دیگر مصطفی. این دو مرد که به دو نسل مختلف از انقلابیون دیروز و امروز تعلق دارند به دختری به نام «شهرزاد» دل بسته‌اند. نویسنده به بهانه‌ی یک داستان عاشقانه به زندگی روزانه آدم‌های داستانش راه می‌یابد و موفق می‌شود که تهران امروز را در اثرش بازآفریند. تا کنون در تلویزیون، رادیو و نشریات آلمان بیش از سی نقد در باره این رمان منتشر گردیده است. منتقدان یک صدا توانایی چهل‌تن در داستان‌نویسی را ستوده‌اند و اعتقاد داشتند که «اخلاق مردم خیابان انقلاب» یک اثر مدرن است که توانسته از سنت روایی شرق خود را جدا کند و به پهنه‌ی ادبیات مدرن غرب بپیوندد. این رمان از سوی گروهی از منتقدان آلمانی به عنوان یکی از هفت کتاب برگزیده فصل معرفی شده است. اشتفان وایدنر، اسلام‌شناس، فیلسوف و منتقد آلمانی درباره «اخلاق مردم خیابان انقلاب» نوشته است: «برای درک عمیق مناسبات جامعه ایران هیچکس نمی‌تواند خواندن این رمان را نادیده بگیرد( ...) به این لحاظ این اثر به ادبیات اصیل و برجسته تعلق دارد.»

پیش ازین در دفتر «خاک» گفت و گو با آقای چهل‌تن منتشر شده بود. امروز پاره‌ای از رمان «تهران، خیابان انقلاب» که خود داستانی مستقل به شمار می‌آید، برای نخستین بار در رسانه‌های فارسی‌زبان منتشر می‌شود. اما پیش از خواندن این داستان زیبا، نگاهی می‌اندازیم به بریده‌ای از پاره‌ای داوری‌های منتقدان آلمانی درباره‌ی رمان «تهران، خیابان انقلاب»

هفته‌نامه‌ی دی سایت:

شهرزاد، به ظاهر اتفاقاتی را [که در زندگی‌اش] می‌افتد تحمل می‌کند. او نه فریاد می‌کند و نه عشقی در زندگی دارد. هر چه در توان دارد به کار می‌گیرد تا بتواند در سکوت [زندگی‌اش] را تحمل کند. او نه آینده‌ای دارد، نه احساس گناه می‌کند و نه از کمترین اعتماد به نفس برخوردار است. چهل‌تن با آفریدن چنین شخصیتی موفق می‌شود، وضعیتِ جامعه‌ی ایران را [در قالب شهرزاد] بازتاب دهد. جامعه‌ای که میان سنت و مدرنیته، میان اعتقاد مذهبی و خرافه‌پراستی گرفتار آمده است.

کورت شارف، اخبار ادبی:

نویسنده‌ی ایرانی، امیر حسن چهل‌تن با این اثر که برای نخستین بار در جهان در آلمان منتشر می‌شود موفق می‌شود تهرانِ پس از انقلاب را به شکل زنده، هیجان‌آفرین و چندوجهی بازآفریند. از همان بند اول داستان توانایی نویسنده در جزئی‌نگری و وصف‌های انتقادآمیز با شوخی و مطایبه می‌آمیزد [...] سبک شوخ و شنگ نویسنده باعث می‌شود که خواننده، سرنوشت شخصیت‌ها را که هرچند دردناک است در بستر وقایع تاریخی پی بگیرد و از داستانی تلخ اما پرکشش و سرگرم‌کننده لذت ببرد.

اشتفان وایدنر، دویچلند رادیو:


تهران، خیابان انقلاب نوشته‌ی امیر حسن چهل‌تن داستانی است ورای نتیجه‌گیری‌های ایدئولوژیک و هدف‌های عمل‌گرایان. نویسنده تلاش می‌کند جهان داستانش را بر اساس منطق درونی داستان بنا کند و آنچنان به این منطق نزدیک می‌شود که تخییل مانند یک قشر نامرئی واقعیت داستانی را چنان دربرمی‌گیرد، که نمی‌توان این دو را از هم تمیز داد. در نظر خواننده این امر مانند ذره‌بینی است که معنای نامفهوم‌ترین و دورترین پدیده‌ها را به طور کاملاً مشخص برای او آشکار می‌کند. خواننده دوست ندارد که با هیچیک از شخصیت‌های داستان چهل‌تن همذات‌پنداری کند، اما با اینحال در پایان داستان درمی‌یابد که این اتفاق به طرز اجتناب‌ناپذیری روی داده است.

زوددویچه سایتونگ:

نویسنده در روایت داستان از منظر شخصیت‌هایش تواناست. او از قضاوت‌های اخلاقی پرهیز می‌کند.

فرنک کویلیچ، وست دویچه روندفونک ۳:

چهل‌تن بر موسیقی داستان تسلط دارد. در داستان او لحن شوخ و شنگ نویسنده مدام جای خود را به وصف‌های دقیق شاعرانه می‌دهد.


امیر حسن چهل‌تن، نویسنده

میدان امین السلطان؛ یک کوچه تنگ، یک قهوه خانه! این نقطه‌ی شوم زندگی فخری بود و از همان نقطه بود که یک فنر ناغافل به وسط معرکه‌ی زندگی پرتابش کرد.
آنها میدان امین السلطان می‌نشستند، سر کوچه‌شان یک قهوه‌خانه بود، قهوه خانه‌ی باصفایی که هم شُر شُرِ آب جوب داشت و هم چهچهه‌ی قناری‌ی قفس، نسیم هم بود که از روی جالیزارهای ورامین می‌آمد و بوی خاک و بوی سبزه می‌آورد و وقتی به حصیرهایی می‌رسید که روی تخت‌های چوبی پهن بود و از پشنگه‌های آب نم داشت، یک کیف بخصوص تن آدم را پُر می‌کرد و آدم دلش می‌خواست دِلِی،دِلِی آواز بخواند و اگر پا داد عاشق شود.

قهوه خانه بیشتر مشتری‌هایش راننده‌ی کامیون‌هایی بودند که از ورامین کدو و خیار و بادمجان بار می‌زدند و به تهران می‌آوردند و بعدِ آنکه بارشان را خالی می‌کردند، در برگشت روی تخت‌های قالی‌پوش زیر سایه‌ی درخت‌های چنار حاشیه‌ی جوب می‌نشستند و چای دیشلمه می‌خوردند.

قهوه‌خانه رادیو هم داشت، دلکش و بنان می‌خواندند و مشدی که صاحب قهوه‌خانه بود بیشتر می‌پلکید، قهوه‌خانه را در حقیقت شاگردش عبدالله می‌چرخاند. مشدی ته دکان قلیان چاق می‌کرد یا زغال به تنوره‌ی سماور می‌ریخت، از این دو کار که فارغ می‌شد دستش به پیچ رادیو بود. گاه وقتی کمر درد امانش را می‌برید قوطی‌ی تریاکش را از پر شالش بیرون می‌آورد، درش را باز می‌کرد و به قاعده‌ی یک فضله موش از آن را به دهان می‌گذاشت.

یکی از مشتری‌های قهوه‌خانه جوانکی کلفت با سبیل‌های از بنا گوش در رفته و سینه‌ی پر پشم بود که جای دو سه نیش چاقو هم به گونه و به پیشانی داشت و هر وقت آواز عبدالوهاب تمام می‌شد و رادیو طرز استفاده از گنه گنه را آموزش می‌داد، یکهو عربده می‌کشید که : خفه‌ش کن بینم اینو مشدی!

مشدی به طرفه العینی اطاعت می‌کرد و آنوقت او خودش زیر آواز می‌زد. و انگار یکهو یک دست رگ و ریشه‌های فخری را از تنش بیرون می‌کشید، خودش را به سر کوچه می‌رساند.

یک روز که فخری رفته بود از بغل دست قهوه‌خانه کشک، روغن یا سه پستون بخرد، جوانک دختر را دیده بود و بهش چشمک زده بود. البته فخری هم خندیده بود و بعد هم رویش را کیپ گرفته بود و تا دم خانه دویده بود. بعد آنجا برگشته بود و به سرِ کوچه نگاه کرده بود: جوانک دستها را به کمر زده بود، گشاد ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد و در همان حال با غش غشی نرم می‌خندید. از هم فاصله‌ای نداشتند، فخری حتی می‌توانست برق طلای دندان کرسی را دم حلقش ببیند.



«تهران، خیابان انقلاب»، امیر حسن چهل‌تن

فخری هر روز می‌رفت و جوانک هم هر روز همان سر جای قبلی‌اش نشسته بود یا روی تخت لم داده بود و از درز باریک چشم‌های خمارش او را نگاه می‌کرد و البته باز هم چشمک می‌زد و فخری هم باز می‌خندید و یک روز در کمرکش کوچه فحری آنقدر ایستاد تا جوانک خود را به او رساند، و روز بعد او را سوار کرد و به بیابان برد؛ سر راه هم یک کوزه شاتوت برایش خرید.

تابستان خنکی بود و بیابان سرتاسر سبز، حتی روی کلوخ‌های ریخته‌ی دیواره‌ی یخچال هم علف در آمده بود. فخری را بغل کرد و روی پاهایش گذاشت، فخری شاتوت‌ها را یکی یکی از کوزه در می‌آورد و به دهان می‌گذاشت، لبها و پنجه‌ها قرمز شده بود و مرد هی ماچش می‌کرد. ته کوزه در نیامده بود که متوجه بوی تن مرد شد؛ ابن بو، بوی عرقگیر پدرش بود وقتی که مادرش آن را به دست او می‌داد تا بشوید و آنوقت دید که این بو چقدر خوب است، هم گس بود و هم گرما داشت و هم اینکه یک موج آرام را از رگهای تنش عبور می‌داد، یک چیز بخصوص که هم خوشش می‌آمد و هم از آن می‌ترسید.

پره‌های دماغ فخری می‌لرزید و هنوز داشت احساس تازه‌ای را که بوی عجیب تن این مرد در او موجب شده بود، کشف می‌کرد و رابطه اش را با عرقگیر پدرش می‌سنجید که چشم‌های مرد غریبه کلاپیسه شد و او به یک آن دخترگی‌اش را برداشت و دست آخر وقتی داشت پای یک بته، روی خاک می‌شاشید بغض فخری ترکید و بنای گریه را گذاشت؛ چه گریه‌ای!

مرد واویلایی گفت و سر تکان داد و هنوز داشت شِر شِر می شاشید که گفت: گریه نکن، می‌گیرمت.

او باور کرد و در دم ساکت شد و زمان در چرخشی ناگهانی از او فاصله گرفت، تکه‌هایی از گذشته به آینده‌ی هنوز نیامده متصل شد، روی تکه‌هایی را مه پوشاند، تکه‌های دیگر یکهو درخششی باورنکردنی بخود گرفت و در یکی از همان تکه‌ها ناگهان خودش را دید که لباس سفید عروسی پوشیده بود، به سرش گل‌های کاغذی و لامپ‌های کوچک رنگی زده بود و آنوقت با لُپ‌های خیس لبخند زد. مرد آلتش را تکان تکان داد، شلوارش را بالا کشید، به طرفش آمد و لبهایش را ماچ کرد. از گونه‌های کوچک و گُل بهی رنگ فخری انگار ستاره می‌جهید.

گهگاه باز هم او را سوار می‌کرد و به بیابان می‌برد، او را همانطور روی پا می‌نشاند و به یکی دو تکان دوباره سیاهی‌ی چشم‌هاش گم می‌شد و یک لحظه بعد البته آرام می‌گرفت و هر بار خب برایش چیزی می‌خرید تا اینکه یک روز دید فخری سر گودالی عق می‌زند. بعد بنای بد اخلاقی را گذاشت، هر بار از چیزی ایراد می‌گرفت و به پک و پهلوی فخری لگد می‌زد. بچه نمی‌افتاد و شکم فخری روز به روز قلمبه‌تر می‌شد و معصومیت نگاه و صورتش هی بیشتر می‌شد و حتی از دستهاش انگار مهربانی می‌ریخت و یک جور وقار بخصوص او را از عالم بچگی دور می‌کرد و همه‌ی اینها مرد را کلافه کرده بود. او پا رفتش را به قهوه خانه کم کرد، کمتر رو نشان می‌داد.

پدرش بو برد، نه جنجال کرد، نه کتکش زد، هیچ چیز! از خانه بیرونش کرد. وسط حیاط گشاد ایستاد، در خانه را نشانش داد و گفت برو، برو توله سگت را توی یک خرابه بدنیا بیاور، همانجا چالش کن و آنوقت اگر دلت خواست به خانه برگرد.


مادرش با چشم تر یک دست لباس و یک تکه نان لای بقچه پیچید و داد دستش؛ گفت برو!

فخری می‌خواست بپرسد کجا، اما چیزی نگفت، بقچه را گرفت و از خانه بیرون رفت؛ رفت سر کوچه گوشه‌ی تخت قهوه‌خانه نشست و به راه نگاه کرد. مشدی صاحب قهوه‌خانه تا غروب هی برایش چای آورد و هی گفت پیدایش می‌شود اما نشد. بچه‌های محله دوره‌اش می‌کردند، سنگ می‌پراندند و هواَش می‌کردند و مشدی هر بار آنها را تا نیمه‌های کوچه عقب می‌کرد و با نفس بریده به قهوه خانه بر می‌گشت. شب فخری همانجا بقچه را زیر سر گذاشت و خوابید و تا سحر به ستاره ها نگاه کرد. روز بعد باز هم انتظار کشید، مرد آمدنی نبود.

پانوشت:

۱- نقد هفته نامه دی سایت

۲- گزارش رادیو وست دویچه روندفونک

۳- صفحه امیر حسن چهل تن در سایت انتشارات کیرشهایم

Share/Save/Bookmark

پاره‌ای از مهم‌ترین نقدهای منتقدان آلمانی بر رمان امیر حسن چهل‌تن
نقد کورت شارف در روزنامه تاس
گزارش شبکه تلویزیونی آرته
نقد روزنامه زود دویچه سایتونگ
نقد لیتراتور ناخریشتن
نقد اشتفان وایدنر در دویچلند فونک
نقد اشتفان وایدنر در فرانکفورتر آلگماینه
گزارش شبکه تلویزیونی اطریش و آلمان

نظرهای خوانندگان

salam,
tarjome farsi e in ketab o az koja mishe tahie kard?
----------
نسخه ی فارسی این کتاب در دست آقای چهل تن است و تاکنون منتشر نشده
دفتر خاک

-- ghazaleh ، Mar 16, 2010 در ساعت 03:02 PM

آفرين بر نويسنده !

-- بدون نام ، Mar 16, 2010 در ساعت 03:02 PM

اخلاق مردم خیابان انقلاب... تنها همان اسمش کافی ست.. آدم برای خواندنش مشتاق می شود. اینکه انگار می خواهد اخلاق مان را به خودمان نشان دهد. اساسا این" خلقیات" چیز غریبی ست. نوبت به ما ایرانی ها که می رسد، غریب تر هم می شود. غرب وقتی به کشف ما آمد، همان اول بار به "خلقیات" مان دقیق شد. "شاردن" را در نظر بگیریم که در قرن 17م سعی کرد ما را بشناساند و پی بگیریم آدم ها و جریان های شرق شناسی غربی را تا همین اکنون... اخلاق مردم خیابان انقلاب! بخش-بخش اش که می کنی، هرکدام از واژه ها دنیا-دنیا حرف دارند برایت. اخلاق، مردم، خیابان ، انقلاب... اینکه به هم تجاوز می کنیم، مهربانی می کنیم، برای هم شایعه می سازیم، بسان یک قبیله پشت هم در می آییم، مشروب می خوریم و نماز می خوانیم، غیرتی می شویم، روشنفکر می شویم، ... آش شله قلمکار یا به قول "کیوسک"ی ها، پیتزای قورمه سبزی...
می گویند: سلامت روانی، صاقت بیرحمانه با خود است!
شاید راهش این است که "بیرحمانه" خودمان (خلقیات مان) را تمام قد، توی یک آیینه ببینیم. آیینه ای از جنس رمان، تئاتر، فیلم، نقاشی،... مثل آن آیینه که اصغر فرهادی (با درباره الی..) روبروی مان گذاشت. و این بار شاید با "اخلاق مردم خیابان انقلاب"...

-- رضا شاهبداغی ، Mar 16, 2010 در ساعت 03:02 PM

نظر رضا شاهبداغی جالب بود"به هم تجاوز می کنیم، مهربانی می کنیم، برای هم شایعه می سازیم، بسان یک قبیله پشت هم در می آییم، مشروب می خوریم و نماز می خوانیم، غیرتی می شویم، روشنفکر می شویم، ... آش شله قلمکار یا به قول "کیوسک"ی ها، پیتزای قورمه سبزی... "

-- افرا ، Mar 17, 2010 در ساعت 03:02 PM