رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۶ بهمن ۱۳۸۸

اول راست، دوم چپ

ماریا تبریزپور

داستانی که می‌خوانید تک‌گفتار درونی زنی است که حرمت او را شکسته و آزارش داده‌اند، از خشونت خانگی آسیب دیده و با این حال هنوز نتوانسته خودش را از زیر سلطه‌ی مادر برهاند. این داستان که به لحاظ تضاد برجسته‌ی میان شخصیت‌ها از قابلیت اجرا در روی صحنه تأتر برخوردار است، یک درام کامل خانوادگی است و از این نظر هم قابل مطالعه است. نویسنده داستانش را با زبان گفتار روزانه نوشته و به همین شکل هم باید خوانده شود و چون ممکن است این‌کار برای برخی خوانندگان ما ساده نباشد، دفتر «خاک» از خانم تبریزپور خواهش کرد که این داستان را با صدای خودشان اجرا کنند.

Download it Here!

خانم تبریزپور به ما می‌گوید: «در مورد فعالیت های ادبی‌ام چیز خاصی برای گفتن ندارم. من اول با سریال‌نویسی در تلویزیون شروع کردم و بعد داستان کوتاه. داستان «رقص باد و برگ» هم در رادیو زمانه از من پخش شده است .
کتاب اولم را نشر ثالث در آورده و دومی، «حلزون‌ها» در کوچه پس کوچه های وزارت ارشاد گیر کرده است.» «اول راست، دوم چپ را با هم می‌خوانیم:


ماریا تبریزپور، نویسنده

یک

مامان، بیا فلفل بریز توی دهن‌َم که این‌قدر حرف بد نزنم، بیا کفگیرُداغ کن و پشت دستامُ بسوزون، بیا مثل توی فیلم‌ها سیلی بزن به صورتم، اما اول راست، دوم چپ
بیا صورت‌َمُ سرخ کن تا مثل دخترای دهاتی لپ‌گُلی بشم

مامان می‌خوام لی لی کنم توی کوچه، مامانی اون‌قدر لی لی کنم تا خسته بشم و تو هیچ وقت آرزو نکنی بزرگ شم و مثل دخترخانومای باشخصیت کنارت آروم و متین راه برم، می‌خوام دورخودم بچرخم، اون‌قدر بچرخم که سرعتَ‌م از چرخ و فلک حسین آقا که پنج زار می‌گرفت، دو دور می‌چرخوندم بیشتر شه. اونقدر بچرخم که دنیا دور سرم بچرخه، بعد به همه جای زندگی بخندم و خشتک‌شُ پایین بکشم، حشری بشه، آبش بیاد، خودشُ خیس کنه، بعد آهسته آهسته بادش بخوابه

مامان جون بزن به صورتم، اول راست، دوم چپ، می‌خوام صورت‌َمُ با سیلی سرخ نگه دارم
آخه نمی‌دونی این زندگی سگ‌مصب با من چه کرده؛ چقدر منُ کرده، از پشت کرده، از جلو کرده، خشک‌ خشک کرده، تر تر کرده

مامان جون اگه می‌خوای فلفل بریزی توی دهنَ‌م که دیگه حرف بد نزنم، فلفل سیاه نریز، فلفل قرمز بریز چون از هر چه سیاهی‌ئه حال‌َم به هم می‌خوره

مامان می‌شه برام لواشک آلو بخری، می‌خوام اون‌قدر بخورم تا اسهال بگیرم بعد تر بزنم به دنیا، می‌شه پیش‌َم بمونی و تنهام نذاری، نذاری بزرگ شم، می‌شه باتری‌های ساعتُ در بیاری، تقویم‌ها رو دور بندازی، منُ از خودت جدا نکنی، قول می‌دم دختر خوب و حرف گوش‌کن‌ی باشم

دل‌َم می‌خواد تمام چیزهاییُ که دیدم و لمس‌شون کردم خواب بوده باشه، خواب بزرگ شدن، خواب مادر شدن، دیگه نمی‌خوام از این خوابا ببینم

توی خواب اسم بچه‌م مریم ناز بود، تپل بود و مدام گریه می‌کرد، ونگ، ونگ، ونگ. اول کهنه‌شُ عوض می‌کردم، بعد شیر می‌دادم به‌ش، توی بغل‌َم روی شکم می‌خوابوندم‌ش تا آروغ بزنه، به‌ش پستونک می‌دادم، لالایی می‌خوندم واسه‌ش، چشم‌هاش مست خواب می‌شد. اما دوباره چشم باز می‌کرد، با نگرونی نگاه‌م می‌کردکه مبادا برم و تنهاش بگذارم

مامان شوهرم منُ گذاشت و رفت. غریب رفت. رفت پی یه دختر جوون. نشونی از خودش باقی نذاشت
نمی‌بخشمت مامان‌َم که به‌م شیر دادی که بزرگ شم، تازه به زورَم به من غذا می‌دادی و خرَم می‌کردی که اگه اینُ بخورم زودتر قدم بلند می‌شه و من دهنَ مُ که مثلاً فرودگاه بود باز می‌کردم، هواپیماهه که مثلاً دست تو بود با یه قاشق کوچولو پر می‌کشید، می‌اومد تو دهنَ‌م، چقدر خر بودم که می‌خواستم بزرگ شم

مامان نمی‌خوام به مریم ناز شیر بدم، دل‌َم می‌خوادکوچولو بمونه، دل‌َم می‌خواد عروسکَ‌م باشه، نمی‌خوام مثل من بزرگ که شد تو روی مامان‌ش واسته.

باز بزن توی صورت‌َم ولی اول راست،دوم چپ

چی کار کنم که اعصاب‌ت خرد شه و به من توجه کنی، جامُ کثیف کنم، گند برنم به خونه، گریه کنم؟
چی کار کنم که با جارو بیفتی دنبالَ‌م، دور حیاط بچرخونم‌ت و تو خسته بشی و یادت بیفته که پیر شدی؟

من از این عکس‌ت که داری توش می‌خندی، آروم و ساکت‌ی و روبان سیاه بالای سرت بسته شده، خوشَ‌م نمی‌آد. دل‌َم می‌گیره، تو باید غُر غُر کنی، اخم و تَخم کنی، من عاشق نصیحت‌ها و غر غراتَم
بیا برام غذا درست کن ، بعد از نهار هم پای منُ لای پاهات قفل کن و نذار در برم

آخه وقتی خواب‌ت برد و صدای خُرخُرت بلند شد ،پامُ از لای پاهات بیرون می‌کشم و می‌رم سر کوچه، فالوده شیرازی با آب لیمو می‌خورم

مامان چرا اینقدر دوا به خیک‌َم میبندن، من که حالَ‌م خوبه، بعد به‌م میگن ویتامین‌ئه
فکر می‌کنن خرم. مامان اگه خرم پس چرا عر عر نمی‌کنم؟ شاید به خاطر این‌ئه که دلم نمی‌خواد آبروی تو رو ببرم

می‌خوان مریم نازُ ازم بگیرن، می‌گن صلاحیت بچه‌داری ندارم، بذار بگیرن، به کونَ‌م که بچه‌مُ ازَم می‌گیرن

می‌خوام بیام پیش تو بمونم واسه همیشه، پاهام قفل توی پاهای تو واسه همیشه

دو

بردن‌َم اتاق عمل، یه سوزن زدن به‌م، گفتن تا ده بشمر، خواب‌ت می‌گیره؛ خواب می‌بینی، خواب جنگل، خواب دریا، به هفت که رسیدم، خواب دیدم، اما نه خواب جنگل و دریا، خواب سربازخونه دیدم، سربازا ریخته بودن روی من، همه گرسنه بودن، یکی سینه‌هامُ خورد، یکی پایین تنه‌مُ ولی از بس منُ خورده بودن، اون‌َم با دهن بد مزه‌یی که بوی سیگار می‌داد ، با تن‌هایی که از زیر بغل‌شون بوی عرق می‌اومد، با اون موهای سیاه خیس‌ی که داشتن، دیگه حساسیت‌َمُ از دست داده بودم. شکنجه‌م می‌دادن، چشمامُ بسته بودم و هیچ صدایی ازم در نمی‌اومد

و باز خواب می‌بینم، خواب تو رو با مریم ناز خودم. مریم نازُ بغل کردی، داری با نوه‌ت در مورد من حرف می‌زنی. می‌گی،این مامانتُ می‌بینی، وقتی بچه بود، خیلی اذیتَ‌م می‌کرد، یه دقیقه آروم نمی‌گرفت، از دیوار راست بالا می‌رفت، همیشه زانوهاش زخمی بود، وقتی به‌ش می‌گفتم، این جیزه دست نزن، می‌گفت: چشم ولی کار خودشُ می‌کرد، بعد دستش می‌سوخت ولی از بس قُد بود،صداش جلو من در نمی‌اومد
آره، مامان سوختم ،بد جوری سوختم، جیز شدم مامان،کون‌َم سوخت مامان ،دیگه نه می‌تونم راه برم، نه بشینم، نه بخوابم، نه از دیوار راست بالا برم،

سه

بزن تو صورت‌َم، اول راست، دوم چپ

چهار

صورت‌َم لمس‌ئه. دستاتُ می‌خواد،کجایی؟ مگه نمی‌دونی از قایم‌باشک بَدم می‌یاد، می‌آی، دالی می‌کنی، بعد دوباره می‌ری، نکنه کلک، توام دلت واسه بچه‌گیات تنگ شده، به روی خودّت نمی‌آری؟
مامان، می‌دونی مریم ناز کجاست؟ می‌دونی چقدرش شده، می‌دونی بلده بگه مامان یا نه؟

دکترا با روبند و لباس سبز حمله کردن به‌م و سینه هامُ بریدن، سینه هام فقط یه ماه شیر داده بودن، هنوز از شکل نیفتاده بودن، ولی حالا دیگه سینه ندارم، احساس می‌کنم یه چیز بزرگی کم دارم.
شوهرَم منُ گذاشت و رفت، آخه شکم‌ش خیلی گنده بود، هنوز از شیر نگرفته بودم‌ش، به این زودی‌ها سیر نمی‌شد، اگه دلش‌َم سیر می‌شد، ولی چشمش سیر نمی‌شد

مامان،تف به این زندگی بیاد، دیگه از قرص خواب‌آور و آرام‌بخش و قرص‌های قرمز و سبز و آبی خسته شدم، دلم اسمارتیز می‌خواد به جای قرص

دیروز چند تا پرستار بداخلاق و جنده ریختند سرم و به زور می‌خواستند دهن‌َمُ باز کنن، اما من دهن‌َمُ باز نکردم، فقط یه بار باز کردم و هر چی توی دهن‌َم بود بهشون گفتم:

از بالا به پایین
از پایین به بالا
از چپ به راست
از راست به چپ

پنج

بردن‌َم توی یه اتاق ،یه اتاق ساکت و ترسناک، خیلی ترسناک‌تر از زیرزمین خونه‌مون که همیشه بوی ترشی می‌داد، یه دستگاه آماده کردند و به سرم زدن، به خودم لرزیدم و دیگه هیچی نفهمیدم. مُردم مامان،آره،مُردم،چرا نیومدی دیدنم وقتی مرده بودم؟ حوصله‌مُ نداشتی؟ نکنه اون جا واسه خودت دوست پسر گرفتی؟ به خدا قول می‌دم به‌ت کاری نداشته باشم و توی کارت فضولی نکنم

شش

بابای مریم ناز یه بار اومد دیدن‌َم، یه دسته گل فکسنی هم آورده بود، فکر می‌کنم سر راهش، توی قبرستون از روی یه قبر کش رفته بود

پرستار ترشیده چاق سفید هم توی اتاق‌َم بود، می‌خواست به قول خودش شاش‌َمُ خالی کنه، بابای مریم ناز هی خودشُ به پرستاره می‌مالید، اول از پشت ،بعد از جلو، پرستاره هم خوشش می‌اومد و از قصد از جایی می‌رفت که به اون بخوره، فکر می‌کردن من خرم، نمی‌فهمم، به پرستاره گفتم: خانم پرستار ،فکر می‌کنی خرم؟ اگه من خرم پس چرا عر عر نمی‌کنم؟گم شو، برو بیرون، وگر نه این دفعه به جای این‌که توی کیسه‌ی سوند بشاشم، می‌شاشم به هیکل‌ت و اون یه لبخند مهربون که بوی گه مریضای دیگه رو می‌داد تحویل‌َم داد و به بابای مریم ناز گفت: اشکال نداره،آقا، آدم از مریض که توقع نداره، موقع رفتن تشریف بیارین در مورد پرونده مریض‌تون صحبت کنیم

بابای مریم ناز چند لحظه دیگه پیش‌َم موند. خشتک‌ش باد کرده بود، گفت می‌ره. گفتم: برو، واسه همیشه برو، به کونَ‌م که می‌ری. بعد از پشت پنجره دیدم که توی حیاط داره با پرستاره حرف می‌زنه. پرستار خیکی یه پرونده دستش گرفته بود و بابای مریم ناز خشتک‌شُ می‌خاروند. مثلا داشتن در مورد من حرف می‌زدن، سر آخر بابای مریم ناز یه کارت از جیب‌ش درآوُرد و به پرستاره داد. پرستاره خندید و گذاشت توی جیب‌ش. بابای مریم ناز به پرستاره گفت: آبجی ما توی کار خرید و فروش هستیم، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد، به ما زنگ بزن، در خدمت‌یم آبجی.

آخ، مامان چقدر از کلمه آبجی متنفرم! هر کس توی زندگی به من آبجی گفت، می‌خواست با من بخوابه.
می‌فهمی مامان،

باز بزن به صورت‌َم ،اول راست ،دوم چپ

چرا هر وقت می‌رم توی حیاط بیمارستان همه نگام می¬کنن، چی فکر میکنن، فکر میکن با خر طرف‌َن؟یا شاید هنوز مثل بچه‌گیام خوشگل‌َم که نگام میکنن؟ یا شایدم فکر میکنن دیونه‌م، مثل دیونه‌های محله‌مون که همیشه نگاه‌شون می‌کردم. علی خله که راه می‌رفت و عربده می‌کشید یا صادق خله که بی آزار بود و به کسی کاری نداشت

از وقتی خل شدم،حالَم خیلی خوبه، خیلی راحت‌َم، دیگه هر کاری بخوام می‌تونم بکنم. می‌تونم سوت بزنم، توی خیابون سیگار بکشم، شعر بخونم، هر جا که خواستم بشینم، با بچه‌هایی که دست مامان‌شونُ گرفته‌ن حرف بزنم، آب‌نبات چوبی لیس بزنم، وای چه حالی می‌ده، فوق‌ش می‌گن: یارو خله و به‌م کاری ندارند

مامان نمی‌دونی ،وقتی یه دختربچه تو خیابون می‌بینم، حال‌َم چطور می‌شه، چقدر دلم قیلی ویلی می‌ره و یاد مریم ناز خودم می‌فتم، نکنه نامادری اذیت‌ش کنه، نکنه پیش مادربزرگ پیر و غر غروش‌ئه، نکنه یتیم خونه‌س، نکنه

وای که حتی فکرش‌َم دیونه‌ترم می‌کنه

باور کن ،همه جا دنبال‌ش گشتم، تمام بیمارستان‌ها، قبرستونا، مهد کودکا، شهرها، دهات‌ها،کوچه‌ها،پس‌کوچه‌ها. به پلیس هم خبر دادم، اما هیچ خبری نشد، وقتی پیش پلیس رفتم و ماجرا رو براش تعریف کردم،ازم عکس خواست، من که عکس نداشتم؛ یه جعبه خالی پوشک پیدا کرده بودم توی آشغالا که روش عکس یه دختربچه بود،کُپی مریم ناز، اونُ به پلیس نشون دادم و گفتم: مریم ناز من با این بچه مو نمی‌زنه، فقط چشم‌هاش یه کم درشت‌تر و روشن‌تره. پلیس جوری نگام کرد که انگار که حرف بی‌خود زدم؛ منو سوار ماشینش کرد و برد. ازم پرسید: خونه‌ت کجاست؛ ‌مادر؟ گفتم: بهشت زیر پای مادران است،‌آقای پلیس. من از بهشت می‌آم. جلو در بیمارستان بود یا تیمارستان نمیدونم. پیاده‌م کردن. از ماشین که پیاده شدم،گفتم: جناب سروان، بفرمایید تو، چه ستاره‌های قشنگی روی شونه‌تون دارید، بفرمایید تو، خونه‌ی خودتون‌ئه، سپردن‌َم دست یه پرستار و رفتن، به کون‌َم که رفتن، اصلاً همه برن، همه گم بشن، برام مهم نیست

ولی مامان جونم کجای حرف‌َم بد بود که رفت؟ چرا همه منُ میذارن و میرَن؟
می‌خوام حالم خوب باشه، می‌خوام به خودم برسم، می‌خوام جای خالی سینه‌ام توی کرست‌َمُ پر از پنبه کنم، می‌خوام آرایش کنم، می‌خوام مثل خانمای دلبر کفش پاشنه بلند پام کنم. دیگه از دمپایی‌های سبز دیونه‌خونه خسته شدم، می‌خوام قر بدم و راه برم و دل مردها رو ببرم، می خوام ماتیک صورتی با خط چشم آبی رنگ بزنم و دست مریم نازُ بگیرم و ببرم‌ش شهر بازی، براش پشمک و باد کنک بخرم، سوار الاکلنگ بکنمش

مامان ، دلم زرشک پلو با مرغ می‌خواد ،اون طوری که تو درست می‌کردی، زرشک‌ش باید ملس باشه، نه خیلی ترش، نه خیلی شیرین، به برنج‌ش هم باید آب و روغن داده باشی،خسته شدم از سوپای اینجا که شکل معده اسهالی‌یه،یه چیزی می‌خوام گرم باشه، خوش‌مزه باشه، ته دلمُ بگیره تا بتونم به مریم ناز شیر بدم. نکنه بهش شیر خشک یا شیر گاو می‌دن، نمی‌خوام بچه ام با شیر خشک بزرگ شه

مامان ، اینجا یه عروسک دارم، اسمشُ گذاشتم مریم ناز، اما به قشنگی بچه من که نمی‌شه، روزی پنج، شش بار به‌ش شیر می‌دم، اول ناز می‌کنه و نمی‌خوره ،بعد موهاشُ ناز می‌کنم، لپ‌هاشو می‌بوسم تا کم کم مک می‌زنه، یه بار دکتر دید، می‌خواست مریم نازُ ازم بگیره، می‌گفت جای عمل‌ت چرکی می‌شه، این‌قدر این عروسکُ به سینه‌ت فشار نده،گفتم: چشم،آقای دکتر، هر چی شما بگین، هر چی شما بخواین، شما دکتر هستین و من مریض، من کی باشم که روی حرف شما حرف بزنم، اگه خواستی آقای دکتر میتونی بزنی به صورت‌َم، ولی اول همیشه راست، دوم چپ، اگه گشنه‌یی و به بچه‌م حسودی‌ت میشه، می‌تونی بیای، خودم به‌ت شیر بدم.

هفت

مامان جون‌َم، مامان مهربون‌َم، چرا بهار نمی‌شه؟ چرا هوا گرم نمی‌شه؟ نپرس کجام، چه فرقی می‌کنه تیمارستان با بیمارستان؟ همه‌مون مریضی‌م دیگه، چرا اینجا همیشه بارون میاد؟ دیگه خسته شدم،تنهام،بیا منُ با خودت ببر، بیا به خواب‌َم و بگو می‌خوای منو ببری یه جای قشنگ، جایی که حوری و پری داره،یه عالمه باغ‌های میوه داره، خونه‌های قشنگ داره، خونه‌هایی که از دودکش‌شون دود می‌آد بیرون، یعنی کسی توش مادر خونه‌س و آشپزی می‌کنه. من غریبه‌م، غریب‌َم،ا ز وقتی بچه‌مُ ازم گرفتن دیگه موندن برام اهمیت نداره، خواهش می‌کنم، التماس می‌کنم. به‌ت قول می‌دم که بهانه‌گیری نکنم و دختر خوبی باشم و هر چی دیدم، پامُ نکوبم به زمین و بگم که الا و بلا می‌خوام‌ش. حالا چشم‌هامُ می‌بندم و می‌شمارم تا بیای:
یک
دو
سه...

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

چقدر غمگین ، نوستالژیک و سرشار از عشق و نومیدی . حکایت کودکی ، ( آسمان های پر از پولک ، شاخساران پر از گیلاس ) و معصومیت بر باد رفته . چه صدای عجیبی . صمیمی و در عین حال بی تفاوت. پیروز وسلامت باشید.

-- mostafa akhondi ، Feb 5, 2010 در ساعت 03:24 PM

چقدر نسبت به پرستارها و مردها و زندگی بدبین هستین شما.

-- بدون نام ، Feb 5, 2010 در ساعت 03:24 PM

یکم حرفه ای تر شما رو به خدا! یه عکاس نبود که مجبور نباشین این عکس رو بگذارید؟
--------------------
نویسندگان و شاعران «خاک» به سلیقه و انتخاب خودشان عکس برای ما می فرستند. عکاس هم نداریم.
خاک

-- بدون نام ، Feb 5, 2010 در ساعت 03:24 PM

چقدر قشنگ این داستان رو اجرا کرده بودید. مثل یک نمایش رادیویی. واقعاً لذت بردم. خسته نباشید. امیدوارم در آینده خاک بازم صدای نویسنده ها رو پخش کنه. مرسی

-- مهدی ، Feb 6, 2010 در ساعت 03:24 PM

مثل همیشه متفاوت ، زیبا ولی سیاه ....صدات بسیار گیراست ، با تونالیته گیراتر خواهد شد

-- س.ص ، Feb 6, 2010 در ساعت 03:24 PM

دختر زیبا چه کابوسی خلق کردی.

-- بدون نام ، Feb 6, 2010 در ساعت 03:24 PM

مثل همیشه زیبا و تأثیرگذار بود، تاریکی زیبایی خلق کرده بودی
پیروز و شاد باشی

mesle hamishe ziba va tasirgozaar bood,,tarikie zibaaee khalgh karde boodi.

pirooz o paayande baashi

-- Atbin ، Feb 6, 2010 در ساعت 03:24 PM

آخه این آه و ناله است یا داستان؟ شما هم با این داستان هاتون

-- بدون نام ، Feb 6, 2010 در ساعت 03:24 PM

سلام داستان خوبی بود. کمتر داستان هایی از این نوع که نویسنده اش یک زن باشد می بینیم. اجرایش را هم دوست داشتم. توانستم ارتباط برقرار کنم.

-- هدیه ، Feb 6, 2010 در ساعت 03:24 PM

i am so impressed An overwhelming story i want more of it
and last but not least it was told in a charming and mysterious voice i want more of that stuff
Mehdi Hassani

-- بدون نام ، Feb 6, 2010 در ساعت 03:24 PM

برای من که بسیار جالب بود من یکی تا حال چنین داستانی با چنین جمله هایی در داستانهای ایرانی ندیده بودم یا نشنیده بودم. تاسفم از اینه که خانواده و جامعه ایران چه بر سره فرزندان خود میاورد..

-- kia ، Feb 7, 2010 در ساعت 03:24 PM

خوب بود اما به نظرم جای بهتر شدن داره. چیزی که بخصوص توی ذوق می زد اطلاعات دادن نویسنده به خواننده بود. یه جاهایی هم از زمان و زاویه دید خارج می شد

-- ص ، Feb 7, 2010 در ساعت 03:24 PM

نکته جالب توی این داستان این بود که یه جایی نویسنده به این موضوع اشاره می کنه که برادرش باهاش رابطه جنسی داشته و چیزی که نمی گه اما می شه حدس زد اینه که مادرش به جای اینکه طرف اونو، یعنی طرف دخترش رو بگیره، احتمالن طرف پسره رو گرفته برای همینم هست که کسی که داستان رو تعریف میکنه اینقدر عصبانیه و حتی کارش به دیونه خونه و شوک برقی کشیده. این موضوع، یعنی رابطه جنسی بین اعضای یه خونواده همیشه وجود داشته اما توی جامعه های مذهبی به خاطر عذاب وجدانی که برای زن به وجود می آورن و تن زن رو عامل گناه و وسوسه جنسی می دونن به اختلال روحی و شخصیتی منجر می شه. این داستان خیلی خوب این موضوع رو بیان کرده بود

-- شیده ، Feb 7, 2010 در ساعت 03:24 PM

البته ارشاد هم حق داره که این جور داستانها رو تو کوچه پس کوچه هاش گم و گور کنه.

بعقیده شخصی من، زمانه نباید تریبون نوشته هایی مثل این یا ترانه هایی مثل ترانه های آقای نامجو بشه. چون این جور چیزها در ظرف فرهنگی ایرانی نمیگنجه. جدا از مقوله اسلام (که من شدیداً باهاش مخالفم) حجب و حیا و متانت همیشه زینت فرهنگ ایرانی بوده. دوران تخریب فرهنگی بعد از انقلاب رو کنار بگذارید و بعد قضاوت کنید.

افرادی که سعی میکنن با چسبوندن نظراتی مثل نظر من به ایدئولوژی آخوندی منو رد کنن، دوست دارن خودشونو همه جوره به غرب بچسبونن. بدیش اینه که توی جامعه بسته ایران، این جور چسبوندن ها فقط تخریب فرهنگی، فحشا، بی بند و باری و ... به بار میاره.
اگه میخواین فرهنگ غربی رو به عنوان الگو تو جامعه فرهنگی ایرانی اجرا کنید، اول باید توی جامعه ای با آزادی به صورت مطالعه شده زمینه سازی آموزشی و فرهنگی بشه.

زمانه، لطفاً تو دیگه بلندگوی ضدفرهنگی ایرانی نشو

-- بهرام ، Feb 7, 2010 در ساعت 03:24 PM

حتما نمونه این اتفاق زیاد افتاده و میافته. ولی من تا حدودی با نظر بهرام موافقم. هر چیزی رو هر جائی نباید بی پرده عنوان کرد. سانسور بده ولی باید حرمت نگه داشت و با دقت بیشتری گزینش کرد.
سربلند باشید

-- کیوان ، Feb 8, 2010 در ساعت 03:24 PM

من دو بار این متن را خوانده‌ام و دو بار هم فایل صوتی آن‌را شنیده ام. با توجه به نوشته‌های قبلی نویسنده، جهش چشم‌گیری در کار اخیر ایشان به چشم می‌خورد که به‌جا خواهد بود مراتب تبریک خود را یک بار دیگر اعلام نمایم و منتظر کارهای دیگری از ایشان بمانم.
همان‌طور که یکی از خواننده‌های عزیز ابراز نموده‌اند غم خاصی در اکثر نوشته‌های ایشان وجود دارد که قابل توجه و دوست‌داشتنی می‌نماید.
نکته‌ای که باعث تعجب اینجانب گردید سخن یکی از بزرگواران بود که متوجه تجاوز برادر شخصیت اول داستان به وی شده بود، که هر چه کنکاش کردم در نوشته به چشم نیامد، حتی به‌صورت تلویحی!
مساله دیگر نظر دو تن از دو از دوستان بود در تقبیح این‌گونه نوشته‌ها، در حالی که در متن جامعه با الفاظی برخورد می‌کنیم که به‌مراتب غلیظ تر از الفاظ به‌کاررفته در داستان است و به سهولت در بین افراد مورد استفاده قرار می‌گیرد، حتی در مکالمات بین اشخاص رسمی و فرهیخته، چه‌گونه است که انتظار خواندن آن‌را به‌صورت مکتوب نداریم و آن‌را تقبیح می‌کنیم و سعی در سانسور قسمتی از فرهنگ عامه داریم؟

-- مزدک پارسیان ، Feb 8, 2010 در ساعت 03:24 PM