رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۴ دی ۱۳۸۸

سفر شب و ظهور حضرت

بهمن شعله­ور

«سفر شب و ظهور حضرت» نوشته­ی دکتر بهمن شعله­ور اولین بار در سال ١٣٤٥ با نام مثله­شده­ی «سفر شب» منتشر شد. اما بعد از چند ماه نسخه­های آن از بازار کتاب جمع شد و نویسنده­اش از ترس جان، مجبور شد از ایران فرار کند. از آن زمان تاکنون نسخه­های زیراکس­شده­ی این کتاب به طور غیرقانونی توسط دستفروشان و کهنه­فروشان در اختیار جوانان کتاب­خوان قرار گرفته و دست به دست گشته است.

دکتر بهمن شعله­ور فصل هفتم و هشتم این رمان را که داستان­هایی نسبتاً مستقل اند در اختیار دفتر «خاک» قرار داد. این دو فصل با نظارت نویسنده و با حفظ رسم­الخط کتاب به همان صورت تاریخی و با تغییرات جزئی در دو نوبت در دفتر خاک منتشر خواهد شد و سپس گفت و گویی با بهمن شعله­ور انجام داده­ایم که آن را هم در فرصتی دیگر در اختیار خوانندگان قرار خواهیم داد. فعلاً توجه شما را به فصل هفتمِ این اثر ماندگار جلب می­کنیم:


هومر توی كافه مولن­روژ نشسته بود و آبجو می­خورد. شب بود و كافه خلوت بود. آبجو را توی لیوان خالی می­كرد، رویش نمك می­پاشید تا كف كند و آنرا هورت می­كشید. این بازی كهنه­ای بود كه از آن لذت می­برد. سعی كرد فكر نكند. آبجو بخورد و فكر نكند. اما نمی­توانست. زندگی تازه­ای را كه در پیش گرفته بود هم نتوانسته بود هرج و مرج وجودش را آرام كند.

بعد از كمی بیشتر از یكسال توی كافه­ها گشتن، نمایشنامه نوشتن، چرخ درشكه كشیدن، بین دكان ناشرها و اداره­ی نمایش كفش پاره كردن، درمحضر اساتید نشستن، روی صحنه­های تاتر شهر و پشت تلویزیون بازی كردن، بالاخره یك روز خسته شده بود. قلم و كاغذ را به کناری انداخته بود، رفته بود اتاق رئیس اداره و بهش گفته بود كه دیگر دلش از او و اداره ی نمایش و امیر ارسلان رومی بهم خورده و دمش را گذاشته بود روی كولش و رفته بود پی كارش.

رفته بود پیش ناشرها نمایشنامه­هایش را پس گرفته بود و بهشان گفته بود كه آنها همه یك مشت كاسبكار بزدل تنگ نظر خرفت هستند كه به جای اینكه دكان ماست­بندی باز كنند مؤسسه انتشار كتاب راه انداخته­اند تا كتاب كیلوئی بفروشند.

سری به كافه فردوسی و كافه فیروزه و كافه نادری زده بود و به رفقایش، هنرمندان مادرزادی كه روزها و شب­ها آنجا جمع می­شدند، گفته بود كه به نظر او همه آنها از جمله خودش یك مشت آدم چس نفس دلقك­ماب بیشتر نیستند، و بعد توی خیابانهای شهر راه افتاده بود و سعی كرده بود خودش را از كابوس بیست و یكی دو سال زندگی گذشته خلاص كند. بعد تصمیم گرفته بود مثل بچه آدم دیگر مرتب سر كلاس­هایش برود، توی مریضخانه دل به كار بدهد و دانشكده­اش را مثل هزارها آدم دیگر تمام كند.

و حالا پس از آنكه بیش از یكسال دیگر هم گذشته بود هنوز از كابوس خلاص نشده بود. هنوز شبها به بهانه آنكه خوابش ببرد كلیات شكسپیر را به رختخواب می­برد و تا پاسی از شب رفته می­خواند و بعد تكه­هائی از آن را به صدای بلند تمرین می­كرد. مكبث را هم بدون آنكه حتی قصد چاپش را داشته باشد به فارسی برگردانده بود و گوشه­ی قفسه انداخته بود.

گاهی شبها موقع خواندن كتابهای درسی حوصله­اش سر می رفت، آنها را به كناری می­انداخت و كتاب شعری از بامداد یا امید یا فروغ برمی­داشت و برای خودش زمزمه می­كرد و غم دلش را می­گرفت و دیگر اگر تا صبح هم بیدار می­نشست حوصله­ی درس خواندن برایش نمی­ماند. اینجور مواقع كه هوائی می­شد بلند می­شد دور خیابانهای شهر توی تاریكی راه می­رفت، آدم­هائی را كه با پاكت­های میوه زیر بغل داشتند پیش زن و بچه­هایشان می­رفتند، جنده­هائی را كه توی خیابان شاه رضا و بولوار كرج و خیابان شاه ایستاده بودند، فولكس واگنهائی را كه برای بلند كردن آنها نوبت گرفته بودند، و لیلی مجنون­هائی را كه توی خیابانهای تاریك قدم می­زدند تماشا می­كرد و حس می­كرد كه بغض كهنه گلویش را می­فشارد.

گاه از اینكه دیگر نمی­توانست اشك در چشمهایش بگرداند خیلی غمگین می شد. به فكر افتاد كه دنبال موسیقی برود. گرامافون كهنه­ای را كه در خانه­ی پدرش داشت آورد و در خانه گذاشت. سوزنش را عوض كرد و شروع كرد به خریدن صفحه. حالا علاوه بر درسی كه می­داد یك كار پارت تایم هم در یك شركت تجارتی پیدا كرده بود و درآمدش بد نبود. متصدی نامه­نگاری انگلیسی شركت بود و سعی می­كرد بدون آنكه راجع به متن نامه­ها فكر كند آنها را بنویسد:

آقای عزیز از دریافت سفارش دو هزار عدد شیر حمام و قطعات آشپزخانه­ی فلزی شما خوشوقتیم. در اولین فرصت اقدام خواهیم كرد. لطفاً احترامات صمیمانه­ی ما را بپذیرید.

تنها عیبش آن بود كه گاهی شبها خواب نامه­ها و شیرهای حمام و قطعات آشپزخانه فلزی را می­دید و سراسیمه از خواب می­پرید. در مدت كمی تمام صفحات موتزارت و هایدن و بیشتر صفحات بتهوون را خریده بود و برای خودش گنجینه­ی گرانبهائی ترتیب داده بود. شبهائی كه در شهر كنسرت بود برای شنیدن می­رفت و تا دیر وقت سرگرم می­شد.

در یكی از همین كنسرت­ها با یك دخترزیبای فرانسوی آشنا شده بود و دختر حاضر شده بود مجانی به او درس پیانو بدهد. اما در بیش از بیست جلسه تعلیم پیانو فقط به اندازه­ی دو جلسه چیز یاد گرفت. چون معمولاً وقتشان را به كارهای دیگر می­گذراندند. بالاخره هم یكروز دختره بارو بندیلش را بست و رفت چون ظاهراً او نتوانسته بود به موقع تصمیم بگیرد و او را نسبت به آینده امیدوار كند. بعد سعی كرد دنبال نقاشی برود و سر خودش را به آن وسیله گرم كند.

توی یك كلاس نقاشی اسم نوشت. مدتی در خیابانها راه افتاد و در بساط كتاب و مجله فروش­ها و مغازه­ها كپیه­كارهای نقاش­های بزرگ را خرید. در و دیوار اتاقش را با تابلوهای قاب شده رنوار، ماتیس، وان گوگ و پیكاسو زینت داد. اما پس ازمدتی به بهانه­ی آنكه وقت و پول كافی برای رفتن به كلاس نقاشی و تابلو خریدن ندارد آنرا هم كنار گذاشت.

دیگر تمام تراژدی­های عمده­ی شكسپیر را تقریباً از بر شده بود. هاملت و مكبث را از حفظ می دانست. جولیوس قیصر، شاه لیر و رومئو و ژولیت را تقریباً از بر بود، و تكه­های جالب بقیه­ی نمایش نامه­ها را كم و بیش به خاطر سپرده بود. این بود كه دیگر حتی احتیاجی به خواندن شكسپیر نداشت. شبها وقتی توی خیابانهای تاریك پرسه می­زد و با تكه سنگ های توی پیاده روها اكردوكر بازی می­كرد، برای خودش نقش هاملت یا مكبث یا مكداف را بازی می­كرد و وقتی چشمش به عابر یا عابرینی می­افتاد سعی می كرد وانمود كند كه دارد یك آهنگ آمریكائی را زمزمه می كند.

تازگی­ها به فلسفه رو آورده بود. شبها وقت رفتن به رختخواب صفحه­ای از موتزارت یا هایدن و یا یك كنسرتو ویولون از چایكوفسكی یا پاگانینی می­گذاشت و یك كتاب فلسفه به دست می گرفت. ­داشت برای خودش یك فیلسوف حسابی می­شد. و بدین ترتیب كابوس همچنان با او بود. روزها وقتی كه توی آمفی تاتر دانشكده نشسته بود و به درس استاد گوش می­داد یا وقتیكه در مریضخانه روی مریضی بحث می­كردند ناگهان متوجه می­شد كه باز در كابوس فرو رفته است.

با یك كلمه­ی استاد كه در ذهنش تداعی می­شد ناگهان خودش را روی صحنه می دید و شبح بانكو را می­دید كه سر میز در جای مكبث نشسته است، تا آن که استاد ناگهان داد می زد «شما!» و او از كابوس در می­آمد. اما درسش را نسبتاً خوب می­خواند و بر خلاف انتظار خودش امتحانات را قبول می­شد. پدرش گاه و بیگاه به دیدن اتاق محقرش می­آمد ویك فنجان چای یا یك گیلاس ودكا با هم می­خوردند.

آقای پولادین هم گوئی سعی داشت از كابوس دیگری بیرون بیاید. قسمت عمده­ای از باغ شمران در مقابل مبلغ ناچیزی بدهی حراج شده بود و فقط یك باغچه­ی كوچك از آن مانده بود. خانه­های شهر فروخته شده بود و قرض همچنان با او بود. سالها نتوانسته بود اتومبیلش را نو كند و هنوز با همان فورد آلمانی چهارنفره­ی پنج شش سال پیش كه مالیات نمره­اش هم نزدیك به یك سال بود عقب افتاده بود توی شهر می­گشت وهنوز هم درست و حسابی رانندگی یاد نگرفته بود.

زمین دماوند را یك نفر تصرف عدوانی كرده بود و ادعای مالكیت آن رامی­كرد و آقای پولادین حتی حال آنكه از طریق عدلیه اقدام كند در خود نمی­دید. سیا دوسه سالی بود مهندس شده بود، به كانادا رفته بود، آنجا با یك زن كانادائی عروسی كرده بود و تقاضای تابعیت كانادا را كرده بود. نصرل لیسانس اقتصاد گرفته بود و به خدمت نظام رفته بود.

ماهرخ، دختر بزرگ آقای پولادین، عاشق یك افسرشهربانی شده بود وعلیرغم مخالفت پدرش بالاخره با او ازدواج كرده بود. چند ماه بعد حامله شده بود و تازه سر دعوا و كتك كاری در خانه شروع شده بود. جوانك اغلب اوقات را در بیرون به الواطی می­گذارند و شبها دیر به خانه می­آمد وهر هفته یكبار آقای پولادین و زنش مجبور می­شدند به خانه­ی آنها بروند و سعی كنند مدارا كنند و بعد داد بزنند و اولتیماتوم بدهند و اتمام حجت كنند و بالاخره هم احتمال آن می­رفت كه بعد از وضع حمل زن و شوهر از هم جدا بشوند و ماهرخ با بچه­اش به خانه­ی پدری برگردد.

دختر دوم آقای پولادین هم بزرگ شده بود و منبع دردسر جدیدی شده بود. حالا دیگر زندگی در شمران یك دعوا و فحش­كاری مداوم بین پدر و مادر ودختر بود. به تمام بهانه­های گذشته مسئله كارهای دختر، دیر وزود آمدنش به خانه، درس نخواندنش، و در نظر آقای پولادین از همه بدتر، از مدرسه غیبت كردنش هم اضافه شده بود.

پدر و پسر روبروی هم می­نشستند و سعی می­كردند سكوت را حفظ كنند. بعد پدر آه عمیقی می­كشید، دست پشت دست می­زد و كمی عقده­ی دلش را خالی می­كرد، از حال پسرش می­پرسید، و پیش از رفتن سعی می­كرد كمی به او پول بدهد؛ اما او هیچوقت نمی­گرفت. كابوس آقای پولادین هم جزئی از كابوس پسرش بود.

همیشه درصحنه­هائی كه در ذهنش می­گذراند خواهر بزرگش را مجسم می­كرد كه با شكم بالا آمده دارد با شوهر یونیفورم پوشش كتك­كاری می­كند و پدرش رامجسم می­كرد كه پس از یك دعوا و فحش­كاری طولانی صبح جمعه با زن پدرش و خواهر كوچكش با زیرپیراهن و زیرشلواری توی حیاط باغچه زیر آفتاب نشسته و كلاه حصیری را روی پیشانی و قسمتی از سرش گذاشته و سعی می­كند بی­توجه به صدای گریه­ی دخترش و داد و فریادها وفحش­های زنش زندگی گذشته خود را مرور كند.

حالا هومر آمده بود توی آن كافه نشسته بود تا نه تنها كابوس گذشته را بیاد بیاورد بلکه راجع به آن صحبت كند. چونكه نبوغ مدتی بود كه ناگهان در بیژن برادر دوست قدیمیش سیروس حلول كرده بود و سیروس از او خواسته بود تا به پاس دوستی قدیم چند كلمه­ای با برادرش صحبت كند. همانطور كه نشسته بود و روی آبجو نمك می­پاشید و كف­ها را هورت می­كشید سعی می­كرد افكار خودش را مرتب كند و ببیند وقتی بیژن آمد از كجا شروع كند، دوباره كابوس قدیمی كه مدتها سعی كرده بود فراموشش كند در ذهنش زنده می شد:

Muse, let's sing of rats! یك قربونی دیگه من برای نوشتن زائیده شده­م من زائیده شده­م كه یك نابغه بشم خوبه پس تو هم مثل منی در جستجوی یك شاید بزرگ اما بهتره پیش از اینكه در این كابوس فروبری یه خورده توی كافه­های شهر بگردی توی كافه فردوسی كافه فیروز كافه نادری و به تمام اون كسخل­هائی كه دور میز نشسته­ن گوش بدی ازهم سنگرهای اون مرحوم گرفته تا این جغله­هائی كه تازه از تخم سر در آورده­ن و به پیشواهای ادبی تازه­شون می­خوای بگی اونها در كارشون صمیمی نیستن هان خب اونای دیگه چی اون مرحوم كه رفت فرنگ خودشو مردار كرد و اون یكی كه سی ساله توی فرنگ نشسته و هنوز ازایران عهد قاجار چیز می­نویسه و اون پیرمرد محترم كه توی همین مملكت نشسته و داره خودشو دود می­كنه و اونهای دیگه كه هر كدوم مثل یك سگ یك استخون به دهنشون گرفته­ن و هر كدوم رفته­ن یك گوشه و از پارس كردن افتاده­ن و اون یكی كه توی برج عاج خودش یك دنیای كوچیكی درست كرده كه در اون خودش فرمانروای مطلق باشه و به هر كی دلش خواست فحش بده و بذاره هر كی­ام دلش خواست به اون فحش بده هیچ این روزها سراغ پیرمرد رفته­ی باهاش حرف زده­ی می­دونی آخر عمری همدم روز و شبش چیه یك بست تریاك و یه پنج سیری عرق دم مغازه داود خان باهاش می­خوای راجع به شعر حرف بزنی البته بعله بعله اون عكس بریده­ی روزنامه رو میاره نشونت میده با تفنگ روی كولش شاعر شكارچی ملاحظه می­فرماید شاعر شكارچی بنده هستم شما از شكار چیزی نمی­دونید به بعد نیم ساعت صحبت راجع به شكار و بعد جناب استاد نظرتون راجع به این شعر چیه خوبه بعله بعله البته خوبه یك كلمه بگید خوبه تموم می­شه اما بگید بده چرا بده كجاش بده چكارش كنیم خوب بشه واون روز كه اون یارو حضرت سر استادی و مباشر ادبی آمد كه شعرهاش رو بگیره چاپ بزنه پسرش رو فرستاد كه یك بغل شعر بیاره بهش بده عین روزنامه­ی باطله­ی كیلوئی داد بغل یارو و فرستادش بیرون كه بره چاپ كنه و اون حاشیه­ها را هم بنویسه یوش شهری است در مازندران علی همسایه ی دیوار به دیوار استاد است و اسم خودش را هم درشت­تر ازاسم پیرمرد آن بالا چاپ بزند هیچوقت ازش نپرسیدم چرا چون خودم می­دانستم همان یك بیتش در افسانه كه می­گوید حافظا این چه كید و دروغیست اما او آردش را بیخته و آرد بیزش را آویخته كاری را كه باید برای شعر این مملكت كرده و به اندازه­ی كافی هم سوژه دست این مردم داده كه ده بیست سالی مطلب برای حرف زدن داشته باشند از برنامه­ی زن و زندگی گرفته تا برنامه­ی صبحی و شیر خدا شما بفرمائید طرفدار شعر نو هستید یا شعر كهنه بنده طرفدار شعری هستم كه نه نو نو باشد نه كهنه كهنه باشد

در حقیقت من طرفدار شعر نیمدار هستم مثلاً ملاحظه بفرمائید این جیغ­هائی كه به تازگی می­كشند جیغ بنفش منظورم را كه می­فهمید من نمی­گویم همان جیغ­های بیرنگ سابق خوب است اما آخر جیغ بنفش من معتقدم كه جیغ باید رنگ آبی آسمانی داشته باشد فكرم چند هزار نفر توی این مملكت با بحث بر سر شعر نو وكهنه و نیمدار به یك نان ونوائی رسیدند و بعد آن یكی كه نه فریدون بود ونه ولادیمیر كه نه می­مرد و نه بازمی­گشت حالا مجبور است برای فیلم­های بند تومبونی فارسی سناریو بنویسد تا سفرش را در سفره­ی نان هم پیش ببرد و بعد آن خراسانی برومند باید از پول عرقش بزند و از اوقاف سینمائی دوستان وام بگیرد كه كتاب شعرش را روی كاغذ كاهی و با جلد شومیز چاپ بزند و دانه­ای سه تومن لابد ده تا ده تا در دكانها امانت بگذارد و آنوقت فكر اینكه یك مشت كتابهای دیگر با جلد زركوب و كاغذ اعلا به قیمت پنجاه شصت تومن چاپ می­شود كه به درد اینكه آدم ماتحت خودش را باهاش پاك كند هم نمی­خورد و گر و گرهم می­خرند مثل ترجمه­ای كه آن یارو از اشعار حافظ كرده با آن شعر مضحک خودش بزبان انگلیسی در صفحه­ی اول کتاب قیمت شصت تومان من اگر توی این مملكت یك كاره­ای بودم مردك را به جرم توهین به تمام مقدساتمان می­گرفتم و اعدام می­كردم و آنوقت هم این و هم آن نتوانسته­اند از كابوس گذشته بیرون بیایند آنوقت­ها كه اسكندر مغموم ظلمات بودند و با پیراهن چركین­های دیگر فریاد می­كشیدند و آنوقت كه مشت­ها هنوز وانشده بود و هنوز خیال می­كردند در وازنا خبری هست و آنطرف كوه آفتاب می­تابد و حالا دیگر می­دانند كه نادری در كار نیست و سراغ اسكندر را می­گیرند شاید از اول هم نادری در كارنبوده شاید آنرا هم برای دلخوش­كنك ما سر هم كرده بوده­اند ملت عرب دیده­ی بی­جوهر و بی­همت و چس­نفس و كركری­خوان كه آدم هر طرف را نگاه می­كند یك پفیوز می­بیند و بقول یارو گاهی هم كه یكی را می­بیند كه مثل ارشمیدس لخت و كون­پتی توی خیابانها می­دود و داد می­زند یافتم یافتم Eureka Eureka آخرش معلوم می­شود كه یك پفیوز دیگر یافته و بعد آن یكی آن پری شادخت شعر آدمیزادان با آن تاج كاغذی كه بقول خودش بالای سرش بو گرفته و همه­اش حسرت این را می­خورد كه چرا به جای آنكه توی خیابانها بگردد و مجسمه گچی تماشا كند فقط برای این زنده نیست كه تا آخر عمر برگ شمعدانی به صورتش بچسباند و بچه بزاید و كهنه بشورد و اتاق جارو كند

هنوز یك شاعر خوب پیدا نكرده­ام كه به آدم توصیه نكند كه دنبال كار بهتری برود و هنوز هم یك جوان خوب پیدا نكرده­ام كه كله­خری نكند و گوش بدهد مگر اینكه آدم بخواهد از این راه به نون و نوائی برسد شعرهای دختر مدرسه­پسند بگوید یا روی شاخ یك مشت دیگر بزند و وكیلی وزیری چیزی بشود با این همه توی تمام تاریخ یكیشان نبوده كه شكمش سیر باشد یا مجبور نباشد برای یك لقمه نان مجیز هر كس و ناكسی را بگوید مگر آنكه امیر قابوس بن وشمگیر باشد كه از سر سیری برای پسر عیاش و كون­گشادش نصیحت­نامه بنویسد و در آن راجع به همه چیز از الهیات و طب و نجوم گرفته تا خادم كردن و بودن با غلامان و جماع در گرمابه­ی گرم داد سخن بدهد از هومر گرفته آن پیرمرد محترم كور بینوا كه یك عمر مجبور بود توی دربار این امیر و آن امیر چنگ بزند ودلی دلی كند و پیزی هر شمشیر به كمری را جا كند تا این پیرمرد محترم كه سه هزار سال بعد به دهنش مهر زده ودلش به روزی پنج سیر عرقش خوشست فكرم اگر شمشیر یوشع نبود آن موسای ارقه­ی پیر زیرك می­توانست قوم را با آن دو تا لوح سنگی كه بخاطرش چهل روز بالای كوه عرق ریخته بود رهبری كند و پشت قرآن مجید هم شمشیر علی ابن ابیطالب بود و بعد هم نیزه عمر بود كه آنرا شیوع داد و طفلك عیسی مسیح به جای آنكه برای خودش یك شمشیرزن پیدا كند هی رفت ماهیگیرها را جمع كرد كه صیاد آدمیان باشند و وقتی مصلوبش كردند یكیشان حاضر نشد بگوید من با این آدم سلام و علیك داشته­ام و حالا این همه ملت­ها دارند سنگش را به سینه می­زنند چون كه مرده و پی كارش رفته و چون كه هر كس هر جور بخواهد می­تواند حرفش را تعبیر كند و گرنه اگر دوباره بیاید باز هم می­گیرند مصلوبش می­كنند یا به قول یارو گفتنی حتی مصلوبش هم نمی­كنند بلكه خانه­شان به شام دعوتش می­كنند ­به حرفهاش گوش می­دهند بعد هم به ریشش می­خندند

میگم اگه می­خوای بنویسی بهتره تا هنوز به سن نظام وظیفه نرسیدی بنویسی و تمام شاهكاراتو توی همین یكی دو سال تا هنوز شور و شوق و جذبه­ای داری سر قلم بری نه اینكه یكی دو سال دیگه فكر زن گرفتن و خونه و زندگی و ونگ ونگ بچه و خاكه ذغال زمستون میفتی بلكه یه مدت دیگه مثل اون یكی پیرمرد محترم به این نتیجه می­رسی كه مهم نیست یه فنجون قهوه بخوری یا یه شاهكار به وجود بیاری بعدم اگه می­خوای شاهكار به وجود بیاری توی این مملكت نیار چون تازه نمی­تونی چاپش كنی چون گذشته از چیزهای دیگه ناشرای اینجا یه مشت بقالن یه مشت ماست بندن یه مشت كیلوئی فروشن یه مشت بساط پهن­كن كنار خیابونی ان كه سیصد تومن بهت میدن یه بلیط سینما ام بهت میدن كه بری توی سالن بشینی با مداد و قلم و وقتی از توی سینما دراومدی یك ترجمه­ی هاملت یا مكبث یا دكتر ژیواگو یا یك كتاب ژان پل سارتر یا هر شاهكار دیگه­ای رو بدی دستشون و میدونی كیا حاضر میشن این كارو بكنن من و تو یك مشت نابغه­ی مادرزاد یك مشت جوون با استعداد پرمدعی كه داعیه­ی رهبری قوم داریم چونكه یك مدت كه گذشت می­بینی همه­ش كلك یه لقمه نون خوردنه كلك ارضاء جنسیته كلك بچه پس انداختنه كلك اتومبیل خریدنه و اگه تو خیال می­كنی كه جز اینه كلات پس معركه­س

اگه میخوای یك قدیس باشی یك شوالیه باشی این گوی واین میدان تازه میدونی شوالیه گری مال چه قرنی بوده تاریخ و ادبیات قرون وسطی رو بخون می­فهمی از قرن چهاردهم كه به عقب برگردی تا قرن نهم می­بینی همه دارن داد سخن میدن كه شوالیه­گری از بین رفته كه دیگه یه شوالیه­ی درست و حسابی باقی نمونده و از قرن نهم به قبل كسی نمی­دونه شوالیه­گری یعنی چی چون كه از اولشم یك شوالیه درست و حسابی نبوده كه اونطور كه برای ما گفتن مدافع حقیقت باشه مدافع آدمای ضعیف باشه مدافع پیرزنا و بچه­ها باشه چرا فقط یكی بوده دن كیشوت اونهم چون آدم احمقی بوده یا اگرم یه شوالیه درست و حسابی بوده پیش از اینكه خبرش به كسی برسه بی سرو صدا سرش و زیر آب كردن میدونی من چرا نوشتن رو ول كردم چرا رفتم نمایشنامه­هامو گرفتم آوردم انداختم كنج گنجه برای اینكه هیچوقت نتونستم یه صحنه رو از مغزم بیرون كنم كه یارو چلاقه سوار سه­چرخه ش داره میره داره بلیط بخت آزمائی میفروشه و یه یارو نگهش داشته ازش میپرسه كه پاش كی چلاق شده چه جوری چلاق شده و اون با بیحوصلگی بهش میگه بیبین داداش یه بلیط كه بخری دوتومن دوزارش واسه ما استفاده اس باقیش كس و شعره صغری كبری نتیجه آدمائی توی این شهر هستن كه شب زمستونی پنج زار می­خوان كه یه لحاف دم قهوه خونه كرایه كنن و ندارن وگرنه خیال می­كنی من خوشم میاد برم توی اون آمفی تاتر بشینم یا تو مریضخونه سر اون تختا وایسم یا تو خرداد ساعت سه بعد از ظهر برم توی اون آفتاب پشت در ژوری امتحان وایسم مثل صف نونوائی

چرا احشاء داخل شكم زنها بیشتر از مردها پائین افتادگی پیدا می­كنه لابد واسه اینكه كمرشون رو تنگ تر می­بندن تشییع جنازه چند جوره دوجور جناب استاد با موزیك و بی­موزیك گوساله احمق شماها می خواین طب رو تابستونا زیر درختای چنار جاده­ی پهلوی یاد بگیرین و زمستونا زیر كرسی مادر بزرگتون چرا تو می­خوای طبیب بشی از آنج من این علم طب را به غایت دوست می­دارم كه علمی مفید است دوچرخه­سواری بلدی نخیر جناب استاد هیچوقتم سعی نكردی یاد بگیری نخیر جناب استاد خوبه خیلی خوبه پس تو دكتر خوبی میشی مشخصات معده­ی سالم رو بگو معده كه قوی ودرست باشد اگرچه به اسراف طعام خوری به هفت ساعت هضم شود سه ساعت بپزاند و سه ساعت دیگر مزه بستاند از آن طعام و به جگر برساند تا جگر قسمت كند بر احشای مردم از آنكه قسام اوست و ساعتی دیگر آن ثقل را كه بماند به روده فرستد هشتم ساعت باید كه معده خالی شده باشد و هر معده كه نه چنین بود كذوی بوسیذه بود نه معده اینو توی كتاب من نوشته نخیر جناب استاد توی كتاب دكتر امیر عنصر المعالی كیكاوس بن اسكندربن قابوس بن وشمگیربن زیار، متخصص در بیماریهای داخلی خارجی میانی، .MD., Ph.D., F.R.C.P., F.R.C.S، جراحی زنان مامائی پوست مقاربتی وغیره دكتر در طب ادبیات نجوم الهیات مؤلف كتاب فوائد غلامبازی و مضار جماع درگرمابه ی گرم خیلی خوب كافیه انواع مزاج­ها را شرح بده سودائی صفرائی بلغمی شیرخشتی بگذار گرداگرد من مردانی باشند كه چاق هستند موهای صاف و براق دارند و شبها را درخواب می­گذرانند آن كاسیوس نگاه لاغر و گرسنه­ای دارد زیاد می­اندیشد این افراد خطرناكند اینا رو توی كتاب من نوشته نخیر جناب استاد توی كتاب دكتر ویلیام شكسپیر، M.D.,. Ph.D، متخصص در امراض روح و روان عضو كالج سلطنتی روانپزشكان انگلیس، دكتر در ادبیات انگلیس از حبشه دكتر افتخاری در تاتر و نمایش روحوضی و خیمه شب بازی احمق بی شعورآن قیافه ی گوساله­وار را از كجا آورده­ای Where gott'st thou that goose look طبابت را پیش سگان بینداز رو رسن بازی آموز سگ از چپر بپران Tereu با این تكه پاره­ها زیر ویرانه­های وجودم شمع زده­ام اسمت چیه هومرهان اون پیرمرد كور احمق روده دراز نخیر دكتر هومر. M.D پاردن پاردن موسیو پاردن خواهش می­كنم بفرمائید حاج آقا رو ببرید تو سر طویله آقا چائی بیار صحنه بزرگ احمق­ها بشكن قلب تمنا می­كنم بشكن
بیژن را دید كه از پله ها بالا می آید و رشته ی افكارش قطع شد.

«آبجو؟»

«بعله.»

همان بیژن قدیمی بود كه حالا قد كشیده بود، بزرگ شده بود، و هنوز هم با او همانطور با احترام صحبت می كرد. به واهرام گفت دو تا آبجو دیگر بیاورد.

«خب، دبیرستان رو تموم كردی؟»

«بعله. »

«و حالا به بچه ­ای مردم آب بابا بار درس میدی؟»

«بعله.»

«و میخوای بنویسی.»

«بعله.»

«دانشكده­ام نمی­خوای بری.»

«درسته. همین قدر كه یه نون بخور و نمیری داشته باشم و بتونم بنویسم.»

هومر چند لحظه ساكت ماند.

«میدونی من نوشتن رو گذاشتم كنار و نمایش رو هم ول كردم؟

«از سیروس شنیدم.»

«میدونی چرا؟»

«نخیر.»

هومر باز ساكت ماند. لیوان آبجویش را تا ته سر كشید و دوباره آن را پر كرد. حرف زدن برایش مشكل و دردناك بود. «خیله خب، بهت میگم چرا. وفقط به تو. چون مثل برادر خودم بهت علاقه دارم و نمیخوام دچار یه كابوس بشی.»


Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

دست‌تان درد نکند. زیبا بود. کاش کل رمان به زودی در اینترنت هم منتشر شود.

-- خواننده ، Jan 5, 2010 در ساعت 09:40 PM

ممنون از شما و آقای شعله‌ور. بخصوص برای ما که به این کتاب دسترسی نداریم و همین غنیمته. چه‌قدر نثر یک‌دست و شسته‌ست، انگار که وزن داره، می‌شه یک‌نفس خوند.

-- آگالیلیان ، Jan 6, 2010 در ساعت 09:40 PM

کتاب سفر شب رو من دو سال پیش به صورت کاملاٌ اتفاقی خوندم. می گم اتفاقی چون از قضا دوستی این کتاب رو داشت و خوندنش رو به من توصیه کرد. هنوز هم از دوستم ممنونم به خاطر این معرفی به جا. چون بدون اغراق یکی از جذاب ترین و بهترین کتاب هایی ئه که به زبان فارسی نوشته شده. ممنون از دفتر خاک به خاطر این معرفی خوب

-- آذرخش ، Jan 6, 2010 در ساعت 09:40 PM

لذت بردم از خواندن همین چند پاراگراف. چطور می توان کتاب را تهیه کرد؟

-- امیر ، Jan 6, 2010 در ساعت 09:40 PM

salam, mamnoon azmoarefi e in ketab. chetor mishe in ketab ro dar Internet peida kard?
Mamnoon
Davood
---------------------------------------
سفر شب و ظهور حضرت در اینترنت منتشر نشده است.

-- Davood Grandivar ، Jan 7, 2010 در ساعت 09:40 PM