در ستایش دیگری
ریبوار سیویلی ترجمهی شهابالدین شیخی
به ندا آقا سلطان و آزادیخواهان ایران
گاه، فشار فرهنگ بسته سبب گونهای چنان افراطی از «عشق به خود» و مدح خود میشود که انگار بیرون از این خود هیچ هستی و ساحت دیگری که شایستهی ستایش باشد، موجود و ممکن نیست. آیا این تاکید بیش از حد، حاصل خودپرستی است یا اشتباهی فکری؟
جوابی قطعی به این پرسش دشوار است، چون ساحت «خود» در فرهنگهایی چون فرهنگهای ما در گذر زمان و به موازات تاریخ بهکرات و چنان مورد تعرض و بیحرمتی قرار گرفته که اگر شخص تمامی حیاتاش را نیز صرف ستایش خود کند بازسازی این «خود» تخریبشده ممکن نخواهد بود.
اما علیرغم این توجیهات، لازم است این ستایش و عشق به «خود» مانع عشق به «دیگری» نگردد و سبب فراموشی این نکتهی بنیادین نشود که بخشی از ستایش خود، از گذر ستایش دیگری متحقق خواهد شد.
خود بدون دیگری، زندگی «من» بدون وجود دیگری، و تاثیرات انسانی او بر هستی انسانی من، حیاتی محدود و ناقص خواهد بود و چون از این منظر بنگریم تجربههای خصوصی آزاردهندهمان با دیگری را معیار قضاوت دربارهی دیگری قرار نخواهیم داد.
تقلیل دیگری به تجربههای ناخوشایندمان با (و از) وی، به نمونههای نژادپرستانه و مغرورش، در قامت سرباز بدعنق سر مرز و در هیات استاد سختگیر کلاس درس، به ایدهئولوگی کورفکر و در شمایل شاعر و متفکری که «ما»ی نزدیک خویش را نمیبینند اما برای لاهوت و دوردستها ترانه سر میدهد، و در کل تقلیل دیگری به نمونههایی که میتوانیم آنها را استناد ظلمها و بیعدالتیهایی که در حق ما روا داشته قرار دهیم، هویتبخشیای ناقص و ناعادلانه از دیگری خواهد بود.
دیگری بهمثابهی وجودی «یگانه – بیهمتا» و «اصیل» قابل طرح است، نه بهمثابه و در چارچوب رفتار و گفتار و مواضعاش در قبال ما. حسب گزارهای لویناسی، ما بهگونهای نامحدود و در اوج تنهاییمان نیز در مقابل دیگری مسوولیم، حتی اگر دیگری چنین امری را نخواهد و اهمیتی برای کار ما قائل نباشد.
از این منظر نیز میتوانیم مبنایی عقلانی و اخلاقی برای ستایشمان از دیگری صورتبندی کرده و به همان میزان نیز از خاطرات و تاریخ دردناکمان با دیگری بکاهیم؛ خاطرات و تاریخی که بارها فریاد جانخراش ما را برآورده، خاطراتی که سبب حیرتمان در توانایی آدمی در فراموشی و بیتفاوتی شدهاند.
بر این اساس نیز، با نفی این بُعد روانشناختی نگریستن به دیگری، لازم است فراسوی تجارب دردناکمان با اشخاص معین، دیگری را چون ساحتی متوسع و الوهیتی بینهایت، آینهی انعکاس خویش بنگریم و حوزهی هستی انسانیمان را در برابر تجربههای تلخمان از دیگری، به تاراج ندهیم.
دیگری، فراتر از هرکدام از تجربههای ویژهیما، فراتر از هرگونه ادعایاش مبنی بر سروری فرهنگی، و هرگونه غروری که از اعتقاد به اقتدار تمدنیاش نشات میگیرد، وجودی زیبا و یگانه و قابل ستایش دارد که نمیتوان آن را فراموش کرد و بدون نگاهی احترامآمیز از کنار وی گذشت.
اگرچه زندگی در جامعهای مملو از تنفر و خشونت و حضور روزمرهی این خشونت در زندگیهایمان، که توسط دیگری بر ما تحمیل شده، می تواند این ساحت گشودهی دیگری را از یادمان ببرد اما زمانی که دیگری خود در موقعیت انسانی در جدال با ستم و سرکوب و دیکتاتوری قرار میگیرد و دیده میشود، هنگامی که با مبارزهاش برای آزادی و رهایی، الگوهای مثالی آزادیخواهی درون روح و وجدان ما را خطاب قرار میدهد، در لمحهای که دیگری با مبارزهاش مرزهای نژادی و دینی و ملی خود را درنوردیده و به تجسم ابرانسان بدل میشود چهرهای متفاوت از چهرهی دیگری در تجارب ما نقش میبندد، ما نیز پیشداوریهایی که حاصل تجارب خویش و همنوعانمان با اوست را فراموش خواهیم کرد و با او یگانه میشویم.
بدینگونه، دیگری با تبدیل خویش به نمونهی مثالی انسانی که به کمتر از آزادی رضایت نمیدهد، به من کمک میکند که صرف تاریخ و تجارب دردناک و پسزمینهی روانی خویش و غرور او نسبت به خود و مردم را معیار داوری قرار نداده و از پیشداوریهایام بر حذر باشم – مادامیکه دیگری میتواند به نام آزادی و انسانیت، تا حد قربانیشدن، بر بخشندگی خود پای بفشارد.
ریبوار سیویلی، نویسندهی کرد
در چنین حالتی، دیگری لحظهایست که خودپرستی من را گوشزد کرده و کلیتی که من تحت نام خود صورتبندی کردهام را میگشاید. کلیتی که «خود» بدان افتخار کرده و فکر میکند هویت حقیقی خویش را بر آن استوار گردانیده و در مقابل وجود بیانتهای دیگری بهدیوارهای زندانی میماند که خودپرستی و خودخواهی به دور «خود» کشیدهاند.
ضروری است «خود» این خلا را با عشق به دیگری پر کند تا بتواند به درک گشودگی رسیده و بهواسطهی حضور دیگری زندگی و هستی به روی وی گشوده شود.
دیگری، بهره و دارایی و غنا و زیبایی و شکوه و امکانی است تا بتوانیم بهواسطهی او بر مرزهای خودپرستی خویش غالب شده و جامهای را که بدل به حائلی میان «ما» و «او» میشود از تن به در آوریم. با وامگیری اصطلاحات آگوستین قدیس میتوانیم بگوییم که شناخت دیگری کم از تلاش برای شناخت ساحت مقدس و بیمرز و منتهای یزدان ندارد.
بر حسب همین رابطهی میان رفعت خداوند و والایی دیگری است که هیچگاه تجربهی خاص روزمرهیمان در زندگی اجتماعی نمیتواند معیاری درست برای داوری دربارهی دیگری باشد؛ دیگریای که بهمثابهی وجودی یگانه و بیهمتاست و در حال نمایش موضع خویش.
هنگامیکه از این منظر به تجارب من از دیگری مینگرم، همچون نگاهی که به داستان بازگرداندن جوانی حلبچهای از سوی خانوادهای ایرانی بعد از دو دهه به خانوادهاش دارم، احساس گشوده و گستردهشدن مرزهای انسانیتام در من بارورتر میشود.
یا در تجربهای دورتر، گشودن آغوش ملتهای ایرانی به روی مردمام در زمان کوچ اجباری بزرگ کردها از فاجعهی نسلكشی انفال؛ که با این کارشان صحنهای از تاریخ را تصویر نمودند. این، نشان از بخشایشی دارد که تنها در توانایی تمدنهای راستین است، توانایی که سرکوبهای کنونی درصدد بهچالشکشیدن و بهمحاقبردن آن و مجبورکردن این مردم به محدودساختن خویش به مرزی ایدهئولوژیک هستند.
جانباختگان کنونی راه آزادی که ندا نام یکی از آنهاست و شاید زمانی کودکی بازمانده از انفال را به آغوش کشیده یا در میان گروههای انساندوست در مرزی به یاری مردمام آمده و شاید بعدها نیز در بم به یاد دخترکی یاسمنی کاشته باشد و اکنون در اوج بخشایش در سینهی خیابان سخت و تلخ و در غیاب خداوند جان میبخشند، نمونهی متعالی دیگریاند - در تقابل با فروبستگی و غفلت من - که گر بخشندگی آنها نباشد من توانایی انسانی خویش برای بخشایش را فراموش کرده و وجودم در حبسی محدود میشود که جز فراموشی و بههدررفتن، جز تقلیل به وجودی زیستی تقدیر دیگری نخواهد داشت.
بر این اساس، دیگری شکافی است میان وجود فیزیکی من - که تفاوتی با وجود فیزیکی دیگر تعینات ندارد - با هستی انسانی من بهمثابهی هستیای متمایز و تکین و غیرمادی. شکوهی که دیگری به من میبخشد، به من فرصتی برای مشارکت در وسعت و غنابخشی به هستی انسانیام میدهد.
شهادت دیگری به گاهی که خون سرخاش به آسمان رو میکند و هیچ فریادرسی نیست، برای من تاکیدی بود بر این فهم که جز بیداری وجدان انسانی و همصدایی بیناانسانیمان، علیرغم تفاوت دین و فرهنگ و تاریخمان، هیچ منجی دیگری نیست.
ما زندههایی تنها هستیم، تنها همچون شهیدانی چون «ندا»ی عزیز؛ به گاهی که تنها میمیرند و ما را با چشمانی خیس و وجدانی معذب تنها میگذارند. فردایی نیز که مردمان ایران از ستم دیکتاتورها رها شوند، ما باز هم میگرییم، اما اینبار از شوق پیروزی و رهایی.
شهابالدین شیخی، مترجم
و باید به یاد بیاوریم که «ندا» نیز در این پیروزی و رهایی سهیم است. او «دیگری»ای بود که راه آزادی را نشانمان داد، چراکه دیگری نمیتواند بخشنده نباشد.
ای شهید! آخرین نفسهایات را میستایم، بدون پرسش از ملیت و نژاد و تبارت، بدون آنکه خاطرههای تلخ ملتام را به یاد تو بیاورم. آن زمان که به دست همان جلادانی شهید شدند که تو امروز به دست آنها به مسلخ میروی، چون تو نیز با تاکید بر انسانیت و آزادی، من هستی و من نیز تو، در مقابل همان جلاد.
دربارهی نویسنده: ریبوار سیویلی، نویسندهی کرد، تحصیلکردهی فلسفه در اروپا و اکنون مسوول دپارتمان فلسفه در دانشگاه صلاحالدین اربیل است. سیویلی بیشتر کار نظری خویش را به متفکران و مضامین حاشیهای جهان مدرن اختصاص داده است؛ از والتر بنیامین و ادبیات اقلیت گرفته تا مضامینی چون زندگی روزمره. از سیویلی به زبان کردی آثاری چون «سوفسطائیان: در ستایش فلسفهی اقلیت» ،«انسان چون بخشنده» ،«ترس از فلسفه» ،«پدیدارشناسی تبعید» در زمینهی فلسفه، و آثاری در زمینهی ادبیات و نقد ادبی منتشر شده است.
پانوشتها:
۱. Self Love یا عشق به خود. در اینجا متفاوت است با نارسیسیم، برای همین از واژهی معروف و آشنای خودشیقتگی استفاده نشده است.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|