رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ آبان ۱۳۸۸
بخش نخست

هستی انسان

نویسنده: لودویک فوئرباخ
برگردان: مهران فروتن

توضیح: این متن که در چند بخش منتشر می‌گردد پاره‌ای از کتاب «ذات مسیحیت» نوشته‌ی لودویک فوئرباخ (۱۸۰۲-۱۸۷۲) می‌باشد. فویرباخ در این کتاب به ریشه‌ی پیدایش و تکوین مذهب در تفکر انسانی می‌پردازد.

فصل پیش رو با عنوان «هستی کلی انسان» به بررسی این موضوع می‌پردازد که چگونه انسان خودآگاهی خود را در بازی انعکاسی با ابژه‌های اندیشه‌اش کسب می‌کند. و نیز قدرت ابژه‌ای از اندیشه که انسان آن را بر فراز خود فرض می‌کند (یعنی خدا) در واقع قدرت هستی ِ خودِ انسان است. در واقع فوئرباخ در این مقالات به دنبال معرفی ذاتِ انسان‌گونه‌انگارِ مذهب است. از این‌رو در نظریه‌ی ماتریالیستی جای‌گاه ویژه‌ای را به خود اختصاص داده است.

هستی کلی انسان

ریشه‌ی پیدایش و تکوین مذهب در تفاوت جوهری میان انسان و حیوان نهفته است ـ حیوانات دارای مذهب نیستند. هرچند این درست است که اکثر جانورشناسان غیرانتقادی کهن این نکته را به فیل منسوب می‌کردند، از جمله کیفیت‌های ستودنی، مزیتِ دین‌داری، واقعیت این است که چیزی مثل مذهب فیل‌ها به حوزه‌ی افسانه متعلق است. Cuvier، یکی از مراجع معتبر در مورد دنیای حیوانات، بنا به شواهدی که از تحقیقات خود به دست آورده است نتیجه می‌گیرد که فیل دارای هوش و فراستی بیش از یک سگ نیست.

اما چه چیز، آن تفاوت جوهری میان انسان و حیوان را می‌سازد؟ ساده‌ترین، کلی‌ترین و نیز زودیاب‌ترین پاسخ به این سوال، آگاهی (consciousness) است. البته آگاهی را در این‌جا به معنای محض و اکیدِ کلمه به کار می‌بریم، چون آگاهی به معنای داشتنِ ادراک از خود، به معنای تواناییِ تشخیص یک ابژه‌ی محسوس از ابژه‌ی دیگر، دریافتِ ـ و حتی قضاوتِ ـ چیزهای بیرونی بر طبقِ خصیصه‌های معینِ محسوسی که از آن‌ها ساطع می‌شود، داشتن آگاهی به این معنا را نزد حیوانات نمی‌توان انکار کرد.

به بیان دقیق‌تر، آگاهی در مورد یک هستی تنها به کسی نسبت داده می‌شود که نوع‌اش، و حالتِ هستی‌اش ابژه‌ای است برای اندیشه. اگرچه حیوان خود را به عنوان یک فرد تجربه می‌کند ـ وقتی گفتیم ادراکی از خودش دارد منظورمان چنین چیزی بود ـ اما چنین تجربه‌ای را به عنوان یک "نوع" ندارد. به این معناست که می گوئیم که حیوان فاقد آگاهی است، چون آگاهی به خاطر پیوندش با معرفت (knowledge) است که سزاوار چنین نامی است.

آن‌جا که آگاهی در این معنا وجود دارد، ظرفیت و استعداد تولید معرفت یا علمی نظام‌مند نیز وجود دارد. علم آگاهیِ نوع است. در زندگی ما با افراد طرفیم، اما در علم با انواع. تنها آن هستی که برای‌اش نوع خودش، و وجه مشخصه‌ی هستی‌اش ابژه‌ای است برای اندیشیدن، می‌تواند طبیعت جوهریِ چیزها و هستی‌های دیگر را ابژه‌ی اندیشه قرار دهد.

بنابراین می‌توانیم دریابیم که حیوان یک زندگی ساده دارد، ولی انسان یک زندگی دوگانه. در مورد حیوان زندگی درونی با زندگی بیرونی یکی است، اما در مورد انسان زندگی درونی همراه با زندگی بیرون را داریم. زندگی درونی انسان با این واقعیت ساخته شده است که انسان خود را به نوع‌اش و به حالت هستی‌اش مرتبط می‌داند.

انسان می‌اندیشد، یعنی مکالمه می‌کند، و با خودش وارد یک گفتگو می‌شود. درحالی‌که حیوان نمی‌تواند بدون وجود یک فرد بیرونیِ دیگر واجد چنین عمل‌کردی به عنوان وجه مشخصه‌ی نوع‌اش باشد، اما انسان می‌تواند بی‌نیاز از حضور فردی دیگر، این عمل‌کرد را به عنوان وجه مشخصه‌ی نوع‌اش داشته باشد ـ اندیشه و گفتار . انسان در خودش هم «من» است و هم «تو»؛ او می‌تواند خود را به جای دیگری قرار دهد درست به این دلیل که نوع‌اش و حالت جوهریِ هستی‌اش ـ و نه فقط فردیت‌اش ـ نزد او ابژه‌ای است برای اندیشه.


وجه مشخصه‌ی حالت انسانیِ هستی، که متمایز است از حالت حیوانیِ آن، نه فقط پایه و اساس، بل‌که موضوع مذهب است. لیکن مذهب عبارت است از آگاهی امرِ بی‌کران؛ از این‌رو عبارت است از، و نمی‌تواند چیزی باشد مگر، آگاهیِ انسان از طبیعت جوهریِ ذاتی خودش، که نه هم‌چون یک امر کران‌مند و محدود، بل هم‌چون طبیعتی بی‌کران فهم شده است.

یک هستیِ واقعاً کران‌مند حتی کوچک‌ترین اطلاعی ـ چه برسد به آگاهی ـ از این‌که یک هستیِ بی‌کران چه چیز است ندارد، چون حالت آگاهیِ او توسط حالتِ هستی‌اش محدود شده است.

آگاهیِ یک کرم، که حیات‌اش منحصر است به نوع خاصی از گیاه، نمی‌تواند از این دایره‌ی محدود فراتر رود؛ مطمئناً او می‌تواند یک گیاه را از گیاه دیگر تشخیص و تمیز دهد، اما تمامی وسعتِ معرفتی او همین است. در حالتی که آگاهی چنین محدود است و البته به دلیل همین محدودیت، از هرگونه خطا و اشتباه مبری است، ما به جای آگاهی از غریزه سخن می‌گوئیم.

آگاهی در معنایی اکید، و به معنای صحیحِ آن، و آگاهیِ امر بی‌کران را نمی‌توان از هم جدا کرد؛ آگاهیِ محدود آگاهی نیست. آگاهی ذاتاً امری بی‌کران و محاط است. آگاهیِ امر بی‌کران چیزی جز آگاهی از بی‌کرانگیِ آگاهی نیست. به بیان دیگر، هستیِ آگاه، در آگاهی‌اش از بیکرانگی، از بی‌کرانگیِ هستیِ خودش آگاه است.

اما هستیِ انسان چیست که او از آن آگاه است؟ و یا آن چیست که نوع‌اش را، یعنی انسانیتِ مقتضی‌اش را، در او برمی‌سازد؟ عقل، اراده، و قلب. یک انسان کامل دارای قدرت اندیشه، قدرتِ اراده، و قدرتِ قلب است. قدرتِ اندیشه عبارت از نور معرفت است، قدرتِ اراده عبارت از انرژیِ شخصیت است، و قدرت قلب عشق است.

عقل، عشق، و قدرت اراده کمالات انسان‌اند؛ آن‌ها بالاترین قدرت‌های او هستند، جوهر مطلق او تا آن‌جا که او انسان قلمداد می‌شود، هدفِ وجودِ اوست. انسان وجود دارد تا بیاندیشد، عشق بورزد، و اراده کند. غایت عقل چیست؟ عقل. غایت عشق؟ عشق. غایت اراده؟ آزادیِ اراده. ما جویای معرفتیم تا بدانیم؛ جویای عشقیم تا عشق بورزیم؛ و جویای اراده‌ایم تا اراده کنیم، یعنی آزاد باشیم.

بودن به معنای حقیقی یعنی داشتن توانایی اندیشه، عشق، و اراده. تنها آن‌چه برای خودش هست امری است درست، کامل، و الهی. عشق و عقل و اراده چنین‌اند. سه‌گانه‌‌ی الهی در انسان، البته ورای انسان منفرد، وحدتِ عقل، عشق و اراده است.

عقل (تخیل، فانتزی، تفکر، نظر)، اراده، و عشق یا قلب قدرت‌هایی هستند که انسان خودش دارای آن‌ها نیست، هرچند که او بدون آن‌ها هیچ است اما چیزی است که از طریق آن‌ها هست. آن‌ها به عنوان عناصری که جوهر او را برمی‌سازند و او نه دارای آن‌هاست و نه آن‌ها را می‌سازد، با این‌حال این‌ها قدرت‌های ژرفی هستند که او را جان می‌بخشند، متعین و مقرر می‌سازند ـ قدرتهای الهی و مطلقی که او را در مقابل آن‌ها یارای مقاومت نیست.

آیا برای انسانِ حس‌گر مقدور است که از حس‌کردن دست بکشد، آیا انسانِ عاشق‌پیشه می‌تواند ترکِ عشق‌ورزی کند، آیا انسان عقلانی می‌تواند از عقل سر باز زند؟ کیست که قدرت مقاومت‌ناپذیر آوای موسیقایی را تجربه نکرده باشد؟ و این قدرت چه چیزی جز قدرتِ حس می‌تواند باشد؟ موسیقی زبانِ احساس است ـ یک نت موسیقایی یک احساس طنین‌دار است، احساسی‌ست که با خود ارتباط می‌گیرد.

کیست که قدرت عشق را تجربه نکرده باشد، یا دست‌کم در مورد آن چیزی نشنیده باشد؟ کدام‌یک نیرومندتر است ـ عشق یا انسانِ منفرد؟ آیا انسان عشق را اکتساب می‌کند، یا این عشق است که انسان را به چنگ می‌آورد؟ وقتی که یک انسان، در جذبه‌ی عشق، زندگی‌اش را به خاطر معشوق‌اش فدا می‌کند، آیا این نیروی خودِ اوست که باعث می‌شود او بر مرگ فائق آید، یا نیروی عشق است؟ و کیست که قدرتِ خاموش اندیشه را تجربه نکرده باشد؟

وقتی شما غرق در تفکری عمیق، هم خودتان و هم محیط اطراف‌تان را از یاد می‌برید، آیا این شما هستید که عقل را کنترل می‌کنید، یا این عقل است که شما را کنترل و جذب می‌کند؟ آیا عقل نیست که در اشتیاق شما به علم و دانش پیروزی‌اش بر شما را جشن گرفته است؟

آیا کشش به‌سوی معرفت به‌سادگی یک قدرت غیر قابل مقاومت و تسخیرکننده نیست؟ و وقتی شما یک هوس را پس می‌زنید، یک عادت را ترک می‌کنید، و خلاصه بر برخی تمایلات خودتان غلبه می‌کنید، آیا این قدرت غالب قدرتِ وجودیِ شخصِ خودتان است، چنان‌که گویی جدا از بقیه، یا انرژیِ اراده است، قدرتِ اخلاق است که قانون‌اش را بر شما اِعمال می‌کند و شما را از خشم نسبت به خودتان و ضعف و سستیِ خودتان پر می‌کند.

انسان بدون ابژه‌هایی که هستیِ او را بیان می‌کنند هیچ است. حقیقتِ این قضیه توسط انسان‌های بزرگی اثبات شده است که ما از آن جهت که آن‌ها آشکارکننده‌ی جوهر انسان هستند زندگی آن‌ها را تقلید می‌کنیم. آن‌ها تنها یک شوق اساسی و غالب داشتند ـ و آن عبارت بود از تحقق هدفی که ابژه‌ی ذاتیِ فعالیت آن‌ها را ساخت داده بود.

لیکن ابژه‌ای که یک سوژه ذاتاً و ضرورتاً بدان مربوط است چیزی مگر سوژه‌ی خودِ هستیِ ابژکتیو نیست. اگر ابژه‌ای میان افراد مختلفی از یک نوعِ مشابه، اما متفاوت از لحاظ وجود مشخصه، مشترک باشد، این ابژه همان هستیِ ابژکتیو آن‌هاست، دست‌کم تا زمانی که بر طبق تفاوت‌های نسبی آن‌ها ابژه‌ی هرکدام از آن‌ها باشد.

در این معنا خورشید ابژه‌ی مشترک سیارات است، اما به همان شکلی که ابژه‌ی زمین است ابژه‌ی عطارد، ونوس، زحل، یا اورانوس نیست. هر سیاره خورشیدِ خودش را دارد. خورشیدی که بر اورانوس می‌تابد و آن را گرم می‌کند ـ و طرز این کار ـ وجودی فیزیکی (تنها نجومی و علمی) برای زمین ندارد. نه تنها خورشید به‌طور متفاوت ظاهر می‌شود بل‌که در مقایسه با زمین، خورشیدِ دیگری بر فراز اورانوس می‌درخشد.

از این جهت، رابطه‌ی زمین با خورشید در عین حال رابطه‌ی زمین با خودش است، با هستی خودش، چون مقیاس اندازه و شدت نور که از آن‌جا که خورشید ابژه‌ای‌ست برای زمین، این اندازه قطعی است، مقیاس فاصله‌ی زمین از خورشید نیز هست، یعنی مقیاسی که طبیعتِ زمین را تعیین و تعریف می‌کند. از این‌رو خورشید آینه‌ای است که هستیِ هر سیاره در آن منعکس شده است.

بنابراین انسان از طریق ابژه‌ای که هستی‌اش را منعکس می‌کند از خود آگاه می‌گردد. خودآگاهیِ انسان عبارت از آگاهیِ ابژه است. ما انسان را از طریق ابژه‌ای که هستی‌اش را منعکس می‌کند می‌شناسیم؛ ابژه هستیِ او را بر شما آشکار می‌کند؛ ابژه هستیِ بیان‌کننده‌ی اوست. خودِ راستین و ابژکتیوِ او.

این نه فقط در مورد ابژه‌های ذهنی بل‌که در مورد ابژه‌های محسوس نیز صدق می‌کند. حتی آن ابژه‌هایی که در دورترین نقطه از انسان واقع‌اند جلوه‌هایی از حالتِ هستیِ مخصوص به اویند، زیرا و تا زمانی که برای او ابژه محسوب می‌شوند. حتی ماه، خورشید، و ستاره‌ها به انسان می‌گویند: خودت را بشناس (Gnthi seantou). این‌که او آن‌ها را مشاهده می‌کند، گواه بر طبیعت خودِ اوست.

حیوان تنها توسط اشعه‌‌های خورشید که برای حیات او ضروری هستند به حرکت در می‌آید، اما انسان از دورترین ستاره هم متاثر می‌شود، که شاید برای حیات او بی‌اهمیت باشد. تنها انسان خوشی‌ها و هیجاناتِ ناب، ذهنی، و بی‌غرض را می‌شناسد. تنها انسان ضیافت‌های نظری بینایی را جشن می‌گیرد. چشمی که به عرشِ پر ستاره می‌نگرد، و نوری را نظاره می‌کند که نه سودی و نه زیانی در بر دارد، و هیچ چیز مشترک با زمین و ملزومات آن ندارد، این چشم طبیعتِ خود و خاست‌گاه خود را در آن نور نظاره می‌کند. چشم در طبیعتِ خود آسمانی است.

بدین‌سان، تنها از طریق چشم هاست که انسان از زمین فراتر می‌رود. بنابراین نظریه وقتی آغاز می‌شود که انسان نگاه خیره‌ی خود را معطوف به آسمان‌ها می‌کند. نخستین فیلسوفان اخترشناس بوده‌اند. آسمان‌ها مقصدِ انسان را به یاد او می‌آورند. به یاد او می‌آورند که بر او مقدّر است تا نه صرفاً عمل، که اندیشه کند.

آن‌چه انسان هستیِ مطلق نامیده است، یعنی خدای او، چیزی جز هستیِ خودِ او نیست. قدرت ابژه بر فراز او در واقع قدرتِ هستیِ خودِ اوست.

... [ادامه دارد]

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

ترجمه اين کتاب مهم اقدام بسيار مهمی است. آيا مترجم گرامی، آقای فروتن، متن را از آلمانی ترجمه می کنند يا روی ترجمه انگليسی؟ ترجمه انگليسی اثر را اخيراً BiblioLife از نو منتشر کرده است. با آرزوی توفيق در اين کوشش ارزنده فرهنگی.

-- حسين کمالی ، Sep 11, 2009 در ساعت 12:48 AM

به آقای کمالی
با تشکر از حسن توجه شما. این ترجمه از روی نسخه انگلیسی انجام شده است

-- مهران فروتن ، Sep 12, 2009 در ساعت 12:48 AM

به آقای کمالی
با تشکر از حسن توجه شما. این ترجمه از روی نسخه انگلیسی انجام شده است

-- مهران فروتن ، Sep 12, 2009 در ساعت 12:48 AM

با سپاس از آقای فروتن.

-- حسين کمالی ، Sep 12, 2009 در ساعت 12:48 AM

با تشكر از زحمات شما.
این ترجمه در چند بخش ارائه میشود و تا چه زمانی کامل میشود؟

-- مرتضی ، Sep 13, 2009 در ساعت 12:48 AM

آقاي فروتن. خسته نباشيد. من هم بخش‌هاي زيادي از اين اثر پرمايه را ترجمه كرده‌ام. يك سوال دارم. چرا عنوان كتاب را «ذات مسيحيت» ترجمه كرده‌ايد؟ به نظر من «گوهر مسيحيت» ترجمه بهتر و گوياتري است. با آرزوي توفيق

-- مسعود خيرخواه ، Sep 13, 2009 در ساعت 12:48 AM

ماها که ایرانیم چه جوری به این کتاب دسترسی داشته باشیم؟ به ترجمش؟

-- Amin ، Nov 11, 2009 در ساعت 12:48 AM