تاریخ انتشار: ۲۰ اسفند ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
روایت‌های شخصی از نقض حقوق بشر در ایران

با چه کسی ارتباط داشتی، کجا بودی، چه می‏کردی و…

در ادامه‌ی سلسله برنامه‌های «یک روایت شخصی»، رضا، زندان سیاسی سابق که در دهه‏ی شصت به تحمل پنج سال حبس محکوم شده بود، روایت خود را برای ما بازگو می‏کند:

Download it Here!

با سلام
رضا هستم. در ابتدای دهه‏ی شصت شمسی، به علت فعالیت در گروه‏های سیاسی چپ دستگیر شدم و حدود پنج سال حکم برای‏ام صادر شد.

این حکم یک‏باره صادر نشد. بعد از دستگیری، بارها و بارها مورد بازجویی قرار گرفتم، در دفعات مختلف مرا به دادگاه بردند، ولی حکم را نمی‏دادند.

همیشه سوال‏های تکراری از قبیل این که باید بگویی با چه کسی ارتباط داشتی، کجا بودی، چه می‏کردی و… پرسیده می‏شد. همیشه فشارهای ایذایی روی ما بود. فشارهای فیزیکی و روانی هردو، اما بیش از این که فشارهای فیزیکی اذیت کند، فشارهای روحی آزار دهنده بود.

به این صورت که تو را به دادگاه می‏بردند و بدون حتا گاهاً صحبت و بازخواستی برمی‏گرداندند، چند بار هم مرا به دادگاه بردند و بدون این که حتا کسی را ببینم، فقط در آن شرایط دادگاه قراردادند، بعد برگرداندند.

هرکدام از این‏ها ضربه‏های روحی زیادی می‏زد و این که نمی‏دانستیم بعد چه می‏شود، فشار زیادی وارد می‏کرد. چون هربار که اسم دادگاه می‏آمد، نگرانی از حکم را به دنبال داشت و این که آخر آن هم می‏تواند اعدام باشد. در آن‏جا، هرکس برای خود این سناریو را داشت که انتهای کار ما می‏تواند اعدام باشد.

من هم این فرض را برای خودم قائل بودم که ممکن است چنین حکمی بگیرم. ولی وقتی حکم را نمی‏دادند و دوباره برمی‏گشتی، به منزله‏ی این بود که فشار عصبی زیادی روی تو وارد می‏شد و با برگشت به زندان و دیدن دوستان مقداری تسکین پیدا می‏کردی.

یادم می‏آید، آخرین باری که مرا به دادگاه انقلاب بردند، حدود یک ماه آن‏جا مرا نگاه داشتند. ابتدا در بندها‏ی انفرادی داد‏گا انقلاب و بعد هم به بند عمومی‏تری بردند که افرادی با اتهامات متفاوت در این بند بودند.

تصور کن در بندی در دادگاه انقلاب، زیر حکم هستی و شرایط هم طوری است که هر حکمی را اجرا می‏کنند، در چنین فضایی چند پاسدار مسلح هرشب حدود ساعت دوازده یا یک نیمه ‏شب به بند ما می‏آمدند، اول خیلی محکم به در می‏کوبیدند و همه را از خواب بیدار می‏کردند، بعد نگاه خیلی عجیبی به ما می‏انداختند، نگاه خیلی عمیقی، و سری به هم تکان می‏دادند و می‏رفتند. هرکدام از ما از خودمان سوال می‏کردیم، چی شد؟ چه کسی مورد نظر است؟

این کار هر شب صورت می‏گرفت. گاهی وقت‏ها کسی را با خود می‏بردند. اول اطلاع نداشتیم که او را به کجا برده‏اند. البته بعداً مطلع می‏شدیم که او را به بند انفرادی برده‏اند یا به جای دیگری منتقلش کرده‏اند. اما همین که از حالش بی‏خبر بودی، این احساس بهت دست می‏داد که : آره، این طرف ممکن است رفته باشد.

تصور کنید وقتی این کار یک ماه، به طور سیستماتیک، تکرار می‏شد، چه وضعیت روحی برای ما ایجاد می‏کرد.
یادم هست، وقتی که مرا به زندان برگرداندند، همه‏ی بچه‏ها می‏گفتند: قیافه‏ات خیلی عوض شده، این‏قدر لاغر شدی که درست شناخته نمی‏شوی، همانی نیست که رفتی.

می‏توانم بگویم، فشار خیلی زیاد بود. طوری بود که وقتی به زندان برگردانده می‏شدم و دوستان‏ام را دوباره می‏دیدم، احساس امنیت می‏کردم. احساس می‏کردم به خانه برگشته‏ام.

تصور کنید که زندان شده بود خانه‏ی ما. چون آن‏جا بچه‏ها را می‏دیدیم، از هم‏دیگر روحیه می‏گرفتیم و این خود یک قوت قلب بود.

تا حدود ده ماه سال اول زندان، من هیچ‏ حکمی نداشتم. این تنها مساله‏ی من هم نبود. بلکه صدها نفر از بچه‏هایی که در بند بودند، همین وضعیت را داشتند و زیر حکم بودند.

بعد از گذشت این مدت، روزی که می‏آمدند و حکم‏های دو سال، پنج، ده، پانزده سال تا حبس ابد را (به جز حکم اعدام که شرایط دیگری داشت) به ما ابلاغ می‏کردند، آن روز برای ما روز شادی بود. چون خیال‏مان راحت بود که حکم داریم. دیگر ما را به دادگاه انقلاب نمی‏برند، حاکم شرع را نمی‏بینیم و آن فشارهای ایذایی روحی و جسمی را نخواهیم کشید. می‏گفتیم، خُب حالا، از این به بعد دیگر در زندان هستیم.

البته این بخش اول ماجرا بود. بخشی که زیر حکم هستی و آنقدر تو را زیر فشار می‏گذارند تا این که بالاخره حکمی برایت صادر کنند.

طی این مدت هم، در چهار پنج ماه اول (مدت زمان دقیق آن را به خاطر ندارم)، خانواده‏ام را ندیدم. آن‏ها شیراز زندگی می‏کردند. از آن‏جا برای گرفتن خبری از من به تهران می‏آمدند.

مادرم یا خاله‏ام جلوی زندان می‏رفتند، به آن‏ها می‏گفتند:

«نمی‌دانیم کجاست. شاید دادگاه است».

خانواده به دادگاه می‏رفت و آن‏جا هم پاسخ می‏شنید که:

«این‏جا نیست، حتما زندان است»

و وقتی در این دو جا نبود، می‏گفتند:

«نمی‏دانیم، شاید هم اعدام شده، ما خبر نداریم».

به همین راحتی، ضربه‏ی روحی بسیار محکمی را به خانواده‏ها می‏زدند. طوری که بارها مادرم از این بابت حالش بد شده بود. چون هیچ خبری از من نداشت.

بارها‏، وسایل یا آذوقه‏ای که خانواده‏ها برای ما می‏آوردند، از آن‏ها نمی‏گرفتند و پس می‏دادند که این خود معنی داشت.

یادم هست که مادرم می‏گفت، از آن‏ها می‏خواسته است که: «فقط بگویید بچه‏ی من کجاست، هرجا که هست و هر بلایی سر او آورده‏اید، فقط بگویید کجاست» که نمی‏گفتند.

یعنی، نه تنها ما زیر فشار بودیم، نه تنها زیر فشارهای سیستماتیک درون زندان بودیم، بلکه بیرون هم زندان بزرگ‏تری برای خانواده‏های ما به وجود آورده بودند.

همان‏طور که گفتم، وقتی حکم گرفتم، خیالم راحت بود که وضعم تثبیت شده و می‏مانم. ولیکن به این معنی نبود که تا زمانی که زندان هستی‏، کاری با تو نداشته باشند. هم‏چنان فشارهای مختلفی اعم از روحی و جسمی، روی ما بود.

فشار جسمی به این شکل بود که افراد را به بهانه‏های گوناگون می‏بردند، می‏زدند، شکنجه می‏دادند، آویزان می‏کردند و… اما یک برخورد کلی هم می‏کردند و جمع را زیر فشار روحی می‏گذاشتند.

مثلا ساعت‏های حدود دو یا سه نیمه‏شب که همه خوابیده‏اند، می‏ریختند توی بندها، همه را بیدار می‏‏کردند، همه باید با سرعت شاید ده ثانیه در حیاط می‏نشستند یا به سرعت می‏رفتیم توی مسجد. بعضی‏ها هنوز کاملا بیدار نشده بودند، می‏خوردند زمین. باید توی مسجد روی شکم می‏‏خوابیدیم و سرمان را روی دست می‏گذاشتیم. اگر در این شرایط کسی خوابش می‏برد، لگدی به سر یا کمرش می‏خورد که بیدار شود.

دقیق نمی‏دانم این وضعیت چقدر یا چند ساعت طول می‏کشید، اما خیلی طولانی بود و بعضی وقت‏ها تا نزدیک‏های صبح در همان حال می‏ماندیم.

وقتی هم به بند برمی‏گشتیم، می‏دیدیم همه‏ی زندگی‏مان به‏هم ریخته است. همه چیز را زیر و رو می‏کردند از لباس زیر گرفته تا چیزهای دیگر. عکس‏های خصوصی و خانوادگی بچه‏ها را با خودشان می‏بردند.

بعضی وقت‏ها هم گیر می‏دادند که چرا زن، خواهر یا… لباس‏اش در عکس این‏گونه است و روسری ندارد. حتا این حق را برای تو قایل نبودند که عکس همسرت را بدون روسری پیش خود داشته باشی و این را بهانه‏ای می‏کردند برای این که بیشتر اذیت کنند.

فشارها خیلی زیاد و ادامه دار بود، طوری که ما به این روتین ناملایم عادت کرده بودیم. خیلی وقت‏ها نوحه‏هایی را که فقط باعث اعصاب خردی بود، ساعت‏ها و روزها توی سر ما می‏کوبیدند، بدون این که حتا رادیو، تلویزیون داشته باشیم. البته مدتی تلویزیون در اختیار می‏گذاشتند، بعد آن را می‏گرفتند و به جای آن از صبح تا شب فقط نوحه پخش می‏کردند. در این فاصله هم می‏آمدند، اذیت می‏کردند و می‏بردند.

یکی از مسایل دیگر این بود که آزادانه نمی‏توانستیم از دستشویی و حمام استفاده کنیم. دست‏شویی رفتن چند نوبت مشخص در روز مجاز بود و اگر در یک نوبت احتیاج به دست‏شویی نداشتیم و نمی‏رفتیم، باید خودمان را تا نوبت بعد کنترل می‏کردیم.

همین باعث شد که خیلی از ماها به بیماری‏های جسمی و روحی زیادی مبتلا شویم. برای خود من، ناراحتی معده، کمر و اعصاب پیش آمد. بیماری هم که خیلی از ما دچار آن شدیم، بیماری‏های پوستی بود.

چون آزادانه نمی‏توانستیم از حمام استفاده کنیم. در تابستان و وقتی که هوا خیلی گرم بود، فقط در ساعات خیلی خاصی در روز می‏توانستیم از حمام استفاده کنیم و اگر آن ساعت به سر می‏آمد، باید به بند برمی‏گشتیم.

زمستان هم باید با آب سرد دوش می‏گرفتیم. آنقدر آب سرد بود که ما زیر دوش می‏رفتیم، فقط ده بیست ثانیه زیر آب می‏ماندیم، یک دو سه می‏گفتیم و به سرعت بیرون می‏آمدیم. فقط می‏خواستیم آبی به سر و بدنمان زده باشیم. بیشتر از آن را نمی‏توانستیم تحمل کنیم.

به این شکل، خیلی‏ها مریض شدند، از جمله خود من. دچار ناراحتی پوستی شدم و تا مدت‏ها این بیماری را داشتم.

وقتی که دیدند، این بیماری‏ها خیلی شدید شده، آب گرم دادند، لباس‏ها را عوض کردند و بندها را ضدعفونی کردند. در حالی که اگر از اول حق و حقوقی خیلی ساده و ابتدایی برای ما قائل می‏شدند، این مسایل به ‏وجود نمی‏آمد.

اما، این‏ها همه فشارهایی بود برای این که روحیه‏ات را درهم بشکنند و ناراحتت کنند.

یکی از مسایل دیگر ما، ندادن ملاقات‏‏ها بود که بسته به وضعیت زندانی‏، وسیله‏ای برای فشار به او بود. من نماز نمی‏خواندم و اعتقادی هم نداشتم که بخوانم. این مساله را بهانه‏ کرده بودند که تو را در بند خاصی قرار بدهند و می‏توانم بگویم که نیمه‏ی بیشتر حبس‏ام را بدون ملاقات گذراندم و خانواده‏ام را نمی‏دیدم.

آن‏ها می‏آمدند جلوی زندان، مادرم هم که از راه خیلی دوری می‏آمد، فقط بسنده می‏کرد به یک نامه‏ی حداکثر پنج خطی از طرف من. یعنی من فقط اجازه داشتم، حداکثر پنج خط نامه بنویسم و مامورین آن را به دست خانواده‏ام می‏دادند.

آن‏ها هم همینطور، می‏توانستند پنج خط برای من نامه بنویسند. حدود ده ماهی چنین شرایطی داشتم. البته در این میان در فواصلی ملاقات می‏دادند. زمانی هم که اوضاع آرام‏تر و ملایم‏تر بود، حتا ملاقات حضوری می‏دادند.
ولی به محض این‏که می‏دیدند وضعیتت تفاوتی نمی‏کند. همانی که بودی‏، هستی و کوتاه نمی‏آیی، بلافاصله شرایط را سخت‏تر می‏کردند.

این مسایل خیلی اذیت می‏کرد و حدود سال‏های ۶۲ـ ۶۳ دچار بیماری روحی شدم. بیماری که خیلی‏ها دچار آن شدند. فشارهای ایذایی جسمی، روحی و سیستماتیک باعث شد که مدتی زیادی مریض بشوم و چند ماه حالت طبیعی نداشتم. تا این که به مرور زمان حالم بهتر شد.

ده ماه آخر حبس‏ام، مرا به زندان دیگری منتقل کردند که شرایط آن‏جا نسبتا بهتر بود. تعداد زندانیان کم‏تر بود. هم‏چنین دخالت آن‏ها در کارهای ما کم‏تر بود و می‏توانستیم به حال خودمان باشیم.

شاید بتوانم بگویم از چهار سال و چند ماهی که در زندان بودم، هفت هشت ماه آن تا حدی قابل تحمل بود، ولی بقیه‏ی آن در حال استرس، پریشانی، ا‏‏ضطراب و زیر فشارهای مختلف بودم.

فشاری که به همه می‏آوردند، بردن به سلول‏های انفرادی بود. مثلا تو را جدا می‏کردند و به سلولی می‏بردند که چند ماه هم آن‏جا بودی، دوباره به بند برمی‏گرداندند و باز هم این کار تکرار می‏شد. همیشه به صورت کژدار و مریض با ما این‏گونه رفتار می‏کردند.

خاطره‏ای هم از ایام نوروز در زندان دارم. چهار نوروز را در زندان گذرانده‏ام. در هر حال این ایام برای همه جالب است و ایامی است که آدم‏ها تغییر می‏کنند، شاد هستند، لباس‏های‏شان نو می‏شوند و به سر و وضع خودشان می‏رسند.

مامورین زندان حساسیت عجیبی به این مساله داشتند. اگر مقداری تمیز می‏شدی، اصلاح می‏کردی و لباسی تمیز می‏پوشیدی، می‏بردنت، یک فصل کتک‏ات می‏زدند. این کار اینقدر تکرار شد که وقتی بچه‏ها را برای کتک می‏بردند و با صورت‏‏های سرخ برمی‏گرداندند، ما می‏خندیدیم. یعنی برای ما حالت تفریح پیدا کرده بود.

یا وقتی ملاقاتی داشتیم، اگر می‏دیدند که شیک کرده‏ای و لباس تمیز پوشید‏ه‏ای، مجبورت می‏کردند که لباس خیلی زشت زندانی تنت کنی و اگر ایام نوروز بود (در این ایام معمولا، به خصوص به کسانی که توبه کرده بودند، ملاقات حضوری می‏دادند) تو را جدا به پشت یک حصاری می‏بردند که بتوانی خانواده را ببینی و سال نو را تبریک بگویی، آن‏ها را ببوسی و در هر حال به آن‏ها نزدیک‏تر باشی.

بعد از تحمل آن دوران حبس، کم کم موقع آزادی بود. کسانی را که می‏خواستند آزاد کنند، قبل از آزادی با آن‏ها مصاحبه‏ای می‏کردند و می‏پرسیدند که وضعیت‏ات چیست؟ چکار می‏کنی و چکار می‏خواهی بکنی؟ سوالاتی که بیشتر حالت فرمالیته داشت. بعد از آن فرد را از جمع جدا می‏کردند و به سلول جدایی می‏بردند.

تا این که یک روز به من گفتند که می‏توانی با وثیقه آزاد شوی که خانواده این وثیقه را سپردند. بالاخره بعد از سپردن وثقیه و مصاحبه، آزاد شدم و بیرون آمدم. دیگر ظاهراً آدم خودم بودم.

ولیکن به این معنی نبود که کاملا آزاد هستی. باید هر هفته یک بار در شهری که هستی خودت را معرفی می‏کردی. اگر هم احیاناً سفری می‏خواستی بری که دو سه هفته در شهر نمی‏بودی، باید حتما یک گزارش سفر می‏دادی.

اولاً که باید مرخصی می‏گرفتی، بعد می‏گفتی که به چه دلیل می‏خواهی بروی. بعد از بازگشت هم باید گزارش می‏دادی که کجا رفته‏ای، با کی ارتباط داشته‏ای و چکار کرده‏ای. شرایطی بود که مدام از تو گزارش می‏خواستند.

دو سال اول آزادی این شرایط را داشتم ولی بعد به دادگاه انقلاب تقاضا دادم که زمان یک هفته را به ماهی یک بار تبدیل کنند. این تقاضا پذیرفته شد و یکی دو سالی هم به این شکل گذشت تا این که سه چهار سال بعد از آزادی، گفتند احتیاجی نیست که بیایی و خودت را معرفی کنی.

از این نظر، دیگر ظاهراً وابستگی به آن‏ها نداشتم. تا این که بنا به شرایط زندگی، محیطی و کاری و این که بالاخره، آدم مارک خورده‏ای در آن جامعه بودم، وضعیت‏ طوری بود که دیگر زیاد مستعد زندگی برای من نبود و تصمیم گرفتم از کشور خارج شوم.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)