خانه > سی سال حقوق بشر > تجربههای شخصی > با چه کسی ارتباط داشتی، کجا بودی، چه میکردی و… | |||
با چه کسی ارتباط داشتی، کجا بودی، چه میکردی و…در ادامهی سلسله برنامههای «یک روایت شخصی»، رضا، زندان سیاسی سابق که در دههی شصت به تحمل پنج سال حبس محکوم شده بود، روایت خود را برای ما بازگو میکند:
با سلام این حکم یکباره صادر نشد. بعد از دستگیری، بارها و بارها مورد بازجویی قرار گرفتم، در دفعات مختلف مرا به دادگاه بردند، ولی حکم را نمیدادند. همیشه سوالهای تکراری از قبیل این که باید بگویی با چه کسی ارتباط داشتی، کجا بودی، چه میکردی و… پرسیده میشد. همیشه فشارهای ایذایی روی ما بود. فشارهای فیزیکی و روانی هردو، اما بیش از این که فشارهای فیزیکی اذیت کند، فشارهای روحی آزار دهنده بود. به این صورت که تو را به دادگاه میبردند و بدون حتا گاهاً صحبت و بازخواستی برمیگرداندند، چند بار هم مرا به دادگاه بردند و بدون این که حتا کسی را ببینم، فقط در آن شرایط دادگاه قراردادند، بعد برگرداندند. هرکدام از اینها ضربههای روحی زیادی میزد و این که نمیدانستیم بعد چه میشود، فشار زیادی وارد میکرد. چون هربار که اسم دادگاه میآمد، نگرانی از حکم را به دنبال داشت و این که آخر آن هم میتواند اعدام باشد. در آنجا، هرکس برای خود این سناریو را داشت که انتهای کار ما میتواند اعدام باشد. من هم این فرض را برای خودم قائل بودم که ممکن است چنین حکمی بگیرم. ولی وقتی حکم را نمیدادند و دوباره برمیگشتی، به منزلهی این بود که فشار عصبی زیادی روی تو وارد میشد و با برگشت به زندان و دیدن دوستان مقداری تسکین پیدا میکردی. یادم میآید، آخرین باری که مرا به دادگاه انقلاب بردند، حدود یک ماه آنجا مرا نگاه داشتند. ابتدا در بندهای انفرادی دادگا انقلاب و بعد هم به بند عمومیتری بردند که افرادی با اتهامات متفاوت در این بند بودند. تصور کن در بندی در دادگاه انقلاب، زیر حکم هستی و شرایط هم طوری است که هر حکمی را اجرا میکنند، در چنین فضایی چند پاسدار مسلح هرشب حدود ساعت دوازده یا یک نیمه شب به بند ما میآمدند، اول خیلی محکم به در میکوبیدند و همه را از خواب بیدار میکردند، بعد نگاه خیلی عجیبی به ما میانداختند، نگاه خیلی عمیقی، و سری به هم تکان میدادند و میرفتند. هرکدام از ما از خودمان سوال میکردیم، چی شد؟ چه کسی مورد نظر است؟ این کار هر شب صورت میگرفت. گاهی وقتها کسی را با خود میبردند. اول اطلاع نداشتیم که او را به کجا بردهاند. البته بعداً مطلع میشدیم که او را به بند انفرادی بردهاند یا به جای دیگری منتقلش کردهاند. اما همین که از حالش بیخبر بودی، این احساس بهت دست میداد که : آره، این طرف ممکن است رفته باشد. تصور کنید وقتی این کار یک ماه، به طور سیستماتیک، تکرار میشد، چه وضعیت روحی برای ما ایجاد میکرد. میتوانم بگویم، فشار خیلی زیاد بود. طوری بود که وقتی به زندان برگردانده میشدم و دوستانام را دوباره میدیدم، احساس امنیت میکردم. احساس میکردم به خانه برگشتهام. تصور کنید که زندان شده بود خانهی ما. چون آنجا بچهها را میدیدیم، از همدیگر روحیه میگرفتیم و این خود یک قوت قلب بود. تا حدود ده ماه سال اول زندان، من هیچ حکمی نداشتم. این تنها مسالهی من هم نبود. بلکه صدها نفر از بچههایی که در بند بودند، همین وضعیت را داشتند و زیر حکم بودند. بعد از گذشت این مدت، روزی که میآمدند و حکمهای دو سال، پنج، ده، پانزده سال تا حبس ابد را (به جز حکم اعدام که شرایط دیگری داشت) به ما ابلاغ میکردند، آن روز برای ما روز شادی بود. چون خیالمان راحت بود که حکم داریم. دیگر ما را به دادگاه انقلاب نمیبرند، حاکم شرع را نمیبینیم و آن فشارهای ایذایی روحی و جسمی را نخواهیم کشید. میگفتیم، خُب حالا، از این به بعد دیگر در زندان هستیم. البته این بخش اول ماجرا بود. بخشی که زیر حکم هستی و آنقدر تو را زیر فشار میگذارند تا این که بالاخره حکمی برایت صادر کنند. طی این مدت هم، در چهار پنج ماه اول (مدت زمان دقیق آن را به خاطر ندارم)، خانوادهام را ندیدم. آنها شیراز زندگی میکردند. از آنجا برای گرفتن خبری از من به تهران میآمدند. مادرم یا خالهام جلوی زندان میرفتند، به آنها میگفتند: «نمیدانیم کجاست. شاید دادگاه است». خانواده به دادگاه میرفت و آنجا هم پاسخ میشنید که: «اینجا نیست، حتما زندان است» و وقتی در این دو جا نبود، میگفتند: «نمیدانیم، شاید هم اعدام شده، ما خبر نداریم». به همین راحتی، ضربهی روحی بسیار محکمی را به خانوادهها میزدند. طوری که بارها مادرم از این بابت حالش بد شده بود. چون هیچ خبری از من نداشت. بارها، وسایل یا آذوقهای که خانوادهها برای ما میآوردند، از آنها نمیگرفتند و پس میدادند که این خود معنی داشت. یادم هست که مادرم میگفت، از آنها میخواسته است که: «فقط بگویید بچهی من کجاست، هرجا که هست و هر بلایی سر او آوردهاید، فقط بگویید کجاست» که نمیگفتند. یعنی، نه تنها ما زیر فشار بودیم، نه تنها زیر فشارهای سیستماتیک درون زندان بودیم، بلکه بیرون هم زندان بزرگتری برای خانوادههای ما به وجود آورده بودند. همانطور که گفتم، وقتی حکم گرفتم، خیالم راحت بود که وضعم تثبیت شده و میمانم. ولیکن به این معنی نبود که تا زمانی که زندان هستی، کاری با تو نداشته باشند. همچنان فشارهای مختلفی اعم از روحی و جسمی، روی ما بود. فشار جسمی به این شکل بود که افراد را به بهانههای گوناگون میبردند، میزدند، شکنجه میدادند، آویزان میکردند و… اما یک برخورد کلی هم میکردند و جمع را زیر فشار روحی میگذاشتند. مثلا ساعتهای حدود دو یا سه نیمهشب که همه خوابیدهاند، میریختند توی بندها، همه را بیدار میکردند، همه باید با سرعت شاید ده ثانیه در حیاط مینشستند یا به سرعت میرفتیم توی مسجد. بعضیها هنوز کاملا بیدار نشده بودند، میخوردند زمین. باید توی مسجد روی شکم میخوابیدیم و سرمان را روی دست میگذاشتیم. اگر در این شرایط کسی خوابش میبرد، لگدی به سر یا کمرش میخورد که بیدار شود. دقیق نمیدانم این وضعیت چقدر یا چند ساعت طول میکشید، اما خیلی طولانی بود و بعضی وقتها تا نزدیکهای صبح در همان حال میماندیم. وقتی هم به بند برمیگشتیم، میدیدیم همهی زندگیمان بههم ریخته است. همه چیز را زیر و رو میکردند از لباس زیر گرفته تا چیزهای دیگر. عکسهای خصوصی و خانوادگی بچهها را با خودشان میبردند. بعضی وقتها هم گیر میدادند که چرا زن، خواهر یا… لباساش در عکس اینگونه است و روسری ندارد. حتا این حق را برای تو قایل نبودند که عکس همسرت را بدون روسری پیش خود داشته باشی و این را بهانهای میکردند برای این که بیشتر اذیت کنند. فشارها خیلی زیاد و ادامه دار بود، طوری که ما به این روتین ناملایم عادت کرده بودیم. خیلی وقتها نوحههایی را که فقط باعث اعصاب خردی بود، ساعتها و روزها توی سر ما میکوبیدند، بدون این که حتا رادیو، تلویزیون داشته باشیم. البته مدتی تلویزیون در اختیار میگذاشتند، بعد آن را میگرفتند و به جای آن از صبح تا شب فقط نوحه پخش میکردند. در این فاصله هم میآمدند، اذیت میکردند و میبردند. یکی از مسایل دیگر این بود که آزادانه نمیتوانستیم از دستشویی و حمام استفاده کنیم. دستشویی رفتن چند نوبت مشخص در روز مجاز بود و اگر در یک نوبت احتیاج به دستشویی نداشتیم و نمیرفتیم، باید خودمان را تا نوبت بعد کنترل میکردیم. همین باعث شد که خیلی از ماها به بیماریهای جسمی و روحی زیادی مبتلا شویم. برای خود من، ناراحتی معده، کمر و اعصاب پیش آمد. بیماری هم که خیلی از ما دچار آن شدیم، بیماریهای پوستی بود. چون آزادانه نمیتوانستیم از حمام استفاده کنیم. در تابستان و وقتی که هوا خیلی گرم بود، فقط در ساعات خیلی خاصی در روز میتوانستیم از حمام استفاده کنیم و اگر آن ساعت به سر میآمد، باید به بند برمیگشتیم. زمستان هم باید با آب سرد دوش میگرفتیم. آنقدر آب سرد بود که ما زیر دوش میرفتیم، فقط ده بیست ثانیه زیر آب میماندیم، یک دو سه میگفتیم و به سرعت بیرون میآمدیم. فقط میخواستیم آبی به سر و بدنمان زده باشیم. بیشتر از آن را نمیتوانستیم تحمل کنیم. به این شکل، خیلیها مریض شدند، از جمله خود من. دچار ناراحتی پوستی شدم و تا مدتها این بیماری را داشتم. وقتی که دیدند، این بیماریها خیلی شدید شده، آب گرم دادند، لباسها را عوض کردند و بندها را ضدعفونی کردند. در حالی که اگر از اول حق و حقوقی خیلی ساده و ابتدایی برای ما قائل میشدند، این مسایل به وجود نمیآمد. اما، اینها همه فشارهایی بود برای این که روحیهات را درهم بشکنند و ناراحتت کنند. یکی از مسایل دیگر ما، ندادن ملاقاتها بود که بسته به وضعیت زندانی، وسیلهای برای فشار به او بود. من نماز نمیخواندم و اعتقادی هم نداشتم که بخوانم. این مساله را بهانه کرده بودند که تو را در بند خاصی قرار بدهند و میتوانم بگویم که نیمهی بیشتر حبسام را بدون ملاقات گذراندم و خانوادهام را نمیدیدم. آنها میآمدند جلوی زندان، مادرم هم که از راه خیلی دوری میآمد، فقط بسنده میکرد به یک نامهی حداکثر پنج خطی از طرف من. یعنی من فقط اجازه داشتم، حداکثر پنج خط نامه بنویسم و مامورین آن را به دست خانوادهام میدادند. آنها هم همینطور، میتوانستند پنج خط برای من نامه بنویسند. حدود ده ماهی چنین شرایطی داشتم. البته در این میان در فواصلی ملاقات میدادند. زمانی هم که اوضاع آرامتر و ملایمتر بود، حتا ملاقات حضوری میدادند. این مسایل خیلی اذیت میکرد و حدود سالهای ۶۲ـ ۶۳ دچار بیماری روحی شدم. بیماری که خیلیها دچار آن شدند. فشارهای ایذایی جسمی، روحی و سیستماتیک باعث شد که مدتی زیادی مریض بشوم و چند ماه حالت طبیعی نداشتم. تا این که به مرور زمان حالم بهتر شد. ده ماه آخر حبسام، مرا به زندان دیگری منتقل کردند که شرایط آنجا نسبتا بهتر بود. تعداد زندانیان کمتر بود. همچنین دخالت آنها در کارهای ما کمتر بود و میتوانستیم به حال خودمان باشیم. شاید بتوانم بگویم از چهار سال و چند ماهی که در زندان بودم، هفت هشت ماه آن تا حدی قابل تحمل بود، ولی بقیهی آن در حال استرس، پریشانی، اضطراب و زیر فشارهای مختلف بودم. فشاری که به همه میآوردند، بردن به سلولهای انفرادی بود. مثلا تو را جدا میکردند و به سلولی میبردند که چند ماه هم آنجا بودی، دوباره به بند برمیگرداندند و باز هم این کار تکرار میشد. همیشه به صورت کژدار و مریض با ما اینگونه رفتار میکردند. خاطرهای هم از ایام نوروز در زندان دارم. چهار نوروز را در زندان گذراندهام. در هر حال این ایام برای همه جالب است و ایامی است که آدمها تغییر میکنند، شاد هستند، لباسهایشان نو میشوند و به سر و وضع خودشان میرسند. مامورین زندان حساسیت عجیبی به این مساله داشتند. اگر مقداری تمیز میشدی، اصلاح میکردی و لباسی تمیز میپوشیدی، میبردنت، یک فصل کتکات میزدند. این کار اینقدر تکرار شد که وقتی بچهها را برای کتک میبردند و با صورتهای سرخ برمیگرداندند، ما میخندیدیم. یعنی برای ما حالت تفریح پیدا کرده بود. یا وقتی ملاقاتی داشتیم، اگر میدیدند که شیک کردهای و لباس تمیز پوشیدهای، مجبورت میکردند که لباس خیلی زشت زندانی تنت کنی و اگر ایام نوروز بود (در این ایام معمولا، به خصوص به کسانی که توبه کرده بودند، ملاقات حضوری میدادند) تو را جدا به پشت یک حصاری میبردند که بتوانی خانواده را ببینی و سال نو را تبریک بگویی، آنها را ببوسی و در هر حال به آنها نزدیکتر باشی. بعد از تحمل آن دوران حبس، کم کم موقع آزادی بود. کسانی را که میخواستند آزاد کنند، قبل از آزادی با آنها مصاحبهای میکردند و میپرسیدند که وضعیتات چیست؟ چکار میکنی و چکار میخواهی بکنی؟ سوالاتی که بیشتر حالت فرمالیته داشت. بعد از آن فرد را از جمع جدا میکردند و به سلول جدایی میبردند. تا این که یک روز به من گفتند که میتوانی با وثیقه آزاد شوی که خانواده این وثیقه را سپردند. بالاخره بعد از سپردن وثقیه و مصاحبه، آزاد شدم و بیرون آمدم. دیگر ظاهراً آدم خودم بودم. ولیکن به این معنی نبود که کاملا آزاد هستی. باید هر هفته یک بار در شهری که هستی خودت را معرفی میکردی. اگر هم احیاناً سفری میخواستی بری که دو سه هفته در شهر نمیبودی، باید حتما یک گزارش سفر میدادی. اولاً که باید مرخصی میگرفتی، بعد میگفتی که به چه دلیل میخواهی بروی. بعد از بازگشت هم باید گزارش میدادی که کجا رفتهای، با کی ارتباط داشتهای و چکار کردهای. شرایطی بود که مدام از تو گزارش میخواستند. دو سال اول آزادی این شرایط را داشتم ولی بعد به دادگاه انقلاب تقاضا دادم که زمان یک هفته را به ماهی یک بار تبدیل کنند. این تقاضا پذیرفته شد و یکی دو سالی هم به این شکل گذشت تا این که سه چهار سال بعد از آزادی، گفتند احتیاجی نیست که بیایی و خودت را معرفی کنی. از این نظر، دیگر ظاهراً وابستگی به آنها نداشتم. تا این که بنا به شرایط زندگی، محیطی و کاری و این که بالاخره، آدم مارک خوردهای در آن جامعه بودم، وضعیت طوری بود که دیگر زیاد مستعد زندگی برای من نبود و تصمیم گرفتم از کشور خارج شوم. |