خانه > سی سال حقوق بشر > تجربههای شخصی > «مشکل پوشش تو نیست، موضوع چیز دیگری است» | |||
«مشکل پوشش تو نیست، موضوع چیز دیگری است»در ادامه سلسله برنامههای «روایتهای شخصی از نقض حقوق بشر در ایران»، مهناز، جریان دستگیریاش توسط ماموران لباس شخصی را برای ما روایت میکند. سلام. من مهناز هستم. بیست و چهار ساله، دانشجوی رشتهی ادبیات. امروز میخواهم روایت خودم را برایتان بگویم. اصولا، خیلی اهل سیاست نیستم. زیاد از سیاست خوشام نمیآید و خیلی هم خودم را قاطی این ماجراها نمیکنم. موضوع از اینجا شروع شد که من روز پنجشنبه، بیست و ششم دیماه، با دوستم در خیابان انقلاب قرار ملاقاتی داشتم و برای دیدار با او به آنجا رفتم. من و دوستم هر دو از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، بیخبر بودیم. من قرار بود نمایشنامهای را که در دستم امانت بود، به دوستم برسانم. دوستم همراه مادرش بود، مادر او قرار بود به خانهی پسرش برود. چون بچهی پسرش تازه به دنیا آمده بود و میخواست برود برای مهمانهای آن شب غذا درست کند. من کمی زودتر رسیدم. چیزی که نظرم را جلب کرد، این بود که برخلاف پنجشنبههای دیگر که خیابانها معمولا به دلیل مسافرت آخر هفتهی مردم، خلوتتر هستند، ترافیک عجیبی بود. طوری که در میدان فردوسی مجبور شدم از ماشین پیاده شوم و تا خیابان انقلاب را پیاده بروم. وقتی نزدیک دانشگاه تهران رسیدم، متوجه شدم که تمام مامورین به آنجا ریختهاند. خیلی از آنها لباس شخصی بودند. مثلا، یک نفر داشت زمین را میکند، ولی وقتی از کنارش رد میشدم، صدای بیسیم او را شنیدم. ماموران گشت ارشاد، اطلاعاتیها، نیروهای انتظامی و هر جور ماموری که فکرش را بکنید، آنجا بودند. این خیلی نظرم را جلب کرد. از همه بدتر، وقتی که راه میرفتم، همهی ماموران مرا میپائیدند. من و هر کس دیگری را که از آنجا رد میشد. واضح و مشخص همه را میپائیدند و مواظب بودند. خیلی کنجکاو شدم که موضوع چیست؟ قضیهی این همه لباس شخصی که گُله گُله ایستادهاند، چیست؟ لباس شخصیهایی که از طرز نگاهشان، فرم تیب و قیافهشان و از صدای بیسیمی که گاهی وقتی از کنارشان رد میشدیم میشنیدیم، خیلی خوب قابل تشخیص بودند. خیلی کنجکاو شده بودم که اینها کی هستند؟ برای چه به اینجا آمدهاند؟ قضیه چیست؟ مقداری که بیشتر آنجا محض کنجکاوی قدم زدم تا دوستم هم برسد، خانمی از کنارم رد شد، آرام در گوشام گفت: «ما هستیم» و رفت. تعجب کردم که این قضیه یعنی چی؟ یعنی چه که این خانم به من میگوید: ما هستیم. کمی که جلوتر رفتم، این جمله را از آقا پسری هم شنیدم. خیلی متعجب بودم که قضیهی «ما هستیم» چیست. مردم از کنار هم که رد میشدند، میگفتند: «ما هستیم». انگار به هم کد میدادند. خلاصه این که، بالاخره دوستم را سر قرار پیدا کردم و نمایشنامهاش را به او دادم. با آنها خداحافظی کردم و آمدم به این سر خیابان. چون خیلی از نگاههای مامورین ترسیده بودم، تصمیم گرفتم که به قول معروف، بیخیال این کنجکاویها بشوم. آمدم سوار ماشین بشوم. ماشین نگه داشت و تا خواستم سوار شوم، چهار نفر مامور لباس شخصی با بیسیم افتادند دنبالم که: «خانم کجا؟» ماشین را رد کردند، رفت و نگذاشتند من سوار ماشین بشوم. مرا به سمت ماشین گشت ارشاد راهنمایی کردند. سوار ماشین شدم و دیدم دوستم و مادرش را هم آوردند. خیلی وحشت کرده بودم. چون یک باره دویدند دنبال من و مرا طوری تا دم ماشین ارشاد اسکورت کردند، انگار که دزد یا یک مجرم سیاسی خیلی خطرناکی را گرفتهاند. رفتارشان خیلی وحشتناک بود. به محض این که مرا گرفتند، فوراً گوشیام را هم از دستم گرفتند. در واقع گوشیام را قاپیدند. من فقط فرصت کردم گوشی را خاموش کنم که نتوانند داخل آن را بگردند. ترسیده بودم. من، دوستم و مادرش سوار ماشین گشت ارشاد شدیم. چون ماشین ارشاد بود، فکر کردم که دوباره گشت ارشاد ما را گرفته است. گفتم که: آقا ببخشید، پوشش من مشکلی ندارد، هم مانتوم بلند است و هم اورکتم. مشکلی از نظر پوشش ندارم، تیپم کاملا اداری است. مقنعه سرم است. گفتند: «نه، مشکل پوششات نیست. موضوع چیز دیگری است.» هرچه از آنها توضیح خواستم، اصلا کسی توضیحی نمیداد. فقط کَتبسته مرا گرفته بودند و میگفتند باید ببریمت. هیچ کس هیچ توضیحی به ما سه نفر نمیداد. چند خانم دیگر را هم گرفتند، سوار ماشین کردند و ما را به وزرا بردند. خیابان وزرا همان جایی که پایگاه گشت ارشاد است. به قول معروف «پایگاه مفاسد». چند ساعتی ما را آنجا در بازداشتگاه نگاه داشتند، بند کفش، کیف، روسری و کمربندهایمان را از ما گرفتند. ما چند ساعتی در این بازداشتگاه بودیم، بدون این که حتا اجازه داشته باشیم به خانوادههایمان خبر بدهیم. این را هم بگویم که طرفهای ساعت چهار و نیم پنج ما را گرفتند و تا ساعت هشت و نیم ، نُه در بازداشتگاه بلاتکلیف بودیم. در این مدت هم اصلا نمیگذاشتند که ما آب بنوشیم یا به دستشویی برویم و یا چیزی بخوریم. مثلا، از من میپرسیدند: تو ماهواره توی خونهتون داری؟ گفتم: نه. گفتند: دوستت چی؟ داره؟ گفتم: به من چه مربوط که دوستم دارد یا نه، بروید از خودش سوال کنید. آقاهه سر من داد زد که : چرا جواب سربالا به من میدهی؟ در جواب هر سوالی که ازت میپرسم، فقط باید یک کلمه بگویی نه یا آره. وگرنه میاندازمت بازداشتگاه، نمیگذارم بروی، اذیتت میکنم و… خلاصه شروع کردند به تهدید کردن. من هم تهدیدهایشان را باور میکردم. چون دیده بودم پیرزن هفتاد سالهای را گرفتهاند و چون آن خانم با آنها جرو بحث کرده بود که چرا او را گرفتهاند، محکم زده بودند توی گوشاش. طوری که یک طرف صورت این پیرزن باد کرده و زیر چشماش قرمز شده بود. با خودم میگفتم، ممکن است از این آدمها هر کاری بربیاید. کسی که توی گوش یک خانم مسن میزند، پس قطعا ازاو برمیآید که مرا هم اذیت کند. در هرحال، از من پرسیدند که دوستت ماهواره دارد یا نه؟ که گفتم: خبر ندارم باید از خود او بپرسید. یا این که از من میپرسیدند: تو شیرین عبادی را میشناسی یا نه؟ گفتم: والا، من از نزدیک با ایشان هیچ آشنایی ندارم. حتی نمیپرسیدند که تو اصلا در تظاهرات شرکت داشتهای یا نه؟ بلکه، مستقیما میپرسیدند: تو اصلاً برای چی در تظاهرات شرکت کردی و این که چه شعارهایی داشتی میدادی؟ با چه انگیزهای آمدی؟ چه خواستهای داری؟ گفتم: ببخشید من اصلا این مادهی قانون را نمیشناسم. شما باید برای من توضیح بدهید که این مادهی قانون چیست. وقتی که نوشتهاید با توجه به این که این مادهی قانونی برایتان تفهیم شده، شما باید اول آن را برایم تفهیم کنید، تا من به این سوالها جواب بدهم. آقایی که آنجا بودند که آقای جوانی هم بودند، با لحن خیلی تهدیدآمیزی گفتند: تو بنویس، من تفهیمت میکنم. ما را تا حدود ساعتهای سه نیمه شب آنجا نگاه داشتند. به هیچ عنوان اجازه ندادند با خانوادههایمان تماس بگیریم. کارت ملی من و عدهی دیگری را گرفتند. حدودهای ساعت سه نیمه شب گفتند که میتوانی بروی. وقتی از آنها خواستم بگذارند به خانوادهام خبر بدهم که آنها به دنبالم بیایند، گفتند که لازم نیست، آژانس بگیر و برو. من از آنجا بیرون آمدم و چون موبایل خودم یک طرفه بود، ناچارا با موبایل یکی از کسانی که همزمان با من آزاد شده بود، با خانوادهام تماس گرفتم و از آنها خواستم به دنبالم بیایند. مادر من هم که ناراحتی قلبی دارد. وقتی به خانه رسیدم، دیدم مضطرب و با حال خیلی بدی، گوشهای افتاده است. رنگ و رویاش پریده و قلباش هم درد گرفته بود. خُب سابقه نداشت که من تا ساعت سه نیمه شب بیرون بمانم و هیچکس خبر نداشته باشد، کجا هستم. تمام مشخصات کامل مرا گرفتند و تهدید کردند که اینها را استعلام میکنیم و اگر دروغ باشد، چنین و چنان میکنیم و خلاصه این گونه تهدیدها. از روز بیست و ششم دی تا به الان، موفق نشدهام کارت ملیام را پس بگیرم. هرجا که میرویم، میگویند باید به پلیس امنیت بروی، پلیس امنیت میگوید، باید همانجایی که دستگیر شدهای بروی. به هرحال مشخص شده بود که آن روز در خیابان انقلاب تظاهراتی بوده و عدهای هم جمع شده بودند. گویا تظاهراتشان هم بر علیه گرانی و افشای مفاسد اقتصادی بوده است. فرض بر این که من حتا برای تظاهرات هم رفته بودم. خُب من یک شهروند هستم، حق اعتراض دارم. ولی، چرا باید وقتی میخواهم اعتراضام را بیان کنم، وقتی میخواهم حرفام را بزنم، اطلاعاتیها روی سر من بریزند، مرا مثل دزدها و قاتلها با خود ببرند. برایام پرونده درست کنند، عکسام را بگیرند، تهدیدم کنند، با بیاحترامی با من برخورد کنند و بعد هم سه و نیم نیمه شب، مرا رها کنند و بگویند: «برو خونهتون». |
نظرهای خوانندگان
خوب اینها برای این است که دیگر شما نگوئید از سیاست بدم می آید و سیاست چیز خوبی نیست . به همین دلیل باید حواست جمع باشد و ماهواره ها را دنبال کن و جاهائی که تظاهرات می گذارند نرو . یعنی در واقع باید متوجه باشی که باید سیاسی باشی .
-- farhad ، Mar 6, 2009یادم می آید اواخر دوران پهلوی هم که مثلاً دوران آزادی شده بود و اعتراض صنفی و حتی تظاهرات مردم مجاز بود، گشتهای لباس شخصی ممکن بود به کوچکترین چیز غیر عادی، بخصوص در جوانها، مشکوک شوند و فرضاً در کوهستان یا دشت و صحرا یا خیابان جلوی آن ها را بگیرند و سین جیم کنند.
اما یکی دو باری که مرا به خاطر سر و وضع اندکی غیر عادی در خیابان گرفتند، ماجرا فقط به چند دقیقه سین جیم کردن و بعد هم یک معذرت خواهی ختم شد و رفتند پی کارشان. گاهی احساس می کردم که این هم جزئی از «نمایش آزادی» بود که راه انداخته اند شاید که چهره ای دوستانه تر از گشت و بازرسی و ماموران به مردم ارائه دهند چون نمونه های مشابه اش را در موارد دیگر نیز می شد که ببینی.
البته سوال اصلی این بود و هنوز هم هست: اصلاً چرا باید حتی تا این حد نیز به مردم، بخصوص به جوانها گیر داد؟
اگر با اصطلاح "سیاستهای ایضائی" (املاء درست؟) آشنایی داشته باشید، چندان از این حرکات، چه در اوضاع نابسامان اقتصادی و چه در اوضاع آشفته سیاسی (که منجر به اوضاع اجتماعی به هم ریخته و خراب می شود!) تعجب نخواهید کرد هر چند که این آگاهی نه تنها از رنج و عذاب شما از اوضاع نخواهد کاست که حتی به آن خواهد افزود.
-- شاهدوست ، Mar 7, 2009از این دست اتفاقات هر ایرانی یک دوجینش را سراغ دارد. که البته مسبب این مدلش یک مشت آدم ابله الکی خوش هستند .
-- امیر ، Mar 7, 2009ضمنا لطفا کمی متون را تنظیم کنید که مصنوعی به نظر نیاید از حرفه ایهای مثل شما بعید است