خانه > سی سال حقوق بشر > تجربههای شخصی > این تلفن مثل تلفنهای همیشه نیست | |||
این تلفن مثل تلفنهای همیشه نیستدر ویژه برنامههای «بررسی سی سال وضعیت حقوق بشر در ایران»، بخشی با عنوان «روایت شخصی»، تهیه شده که در آن شاهدان و یا قربانیان نقض حقوق بشر در ایران، در روایتی چگونگی نقض حقوق انسانی را حکایت میکنند. روایت شخصی این قسمت ما به اعدامیان دههی ۶۰ اختصاص دارد. پس ازانقلاب ایران موجی ازاعدام دگراندیشان مخالفان جمهوری اسلامی به وجود آمد. بیشترقربانیان این کشتارها، به ویژه کسانی که درآغازدههی ۶۰ اعدام شدند، خودشان از به وجود آورندگان و مبارزان انقلاب ایران بودند. درهمین راستا روایتی را میخوانیم که خواهری از اعدام برادرش، علی.م در مهرماه سال ۱۳۶۰ برای ما میگوید. بخش اول گفتوگو را از اینجا بشنوید بخش دوم گفتوگو را از اینجا بشنوید حدود ششماه از پیروزی انقلاب گذشته بود که برادرم را اعدام کردند. در واقع برادرم یکی از اولین زندانیان سیاسی جمهوری اسلامی بود. آن موقع که برادرم را دستگیر کردند، او بیست و سه سال سن داشت و دانشجو و کارمند فنی ارتش بود. زمانی که برادرم در اهواز مشغول کارش بود، او را به جرم پخش اعلامیه در دفاع از خلق عرب دستگیر کردند. استاندار اهواز در آن زمان آقای مدنی بود و به خلق عرب، یک سری حمله مسلحانه کرده بود و تعداد زیادی از آنها را کشته بود. تمام نیروهای سیاسی آن مساله را محکوم کرده بودند. برادرم چون مشغول فعالیتهای سیاسی بود، مسئول پخش اعلامیه در دفاع از خلق عرب بود. در حال پخش اعلامیه برادرم را دستگیرمیکنند و به زندان کارون اهواز میبرند. رییس دادگاه وقت اهواز آیتالله جنتی بود. وی که یکی از جنایتکارترین آیت اللههای وقت بود، تشخیص میدهد که برادرم مجرم است و او را به دلیل پخش اعلامیه به دو سال زندان محکوم میکنند. ما رفت و آمدهای بسیاری کردیم که این دو سال زندان بخشیده شود اما آنها تصمیم خودشان را گرفته بودند و رفت و برگشتهای ما بدون نتیجه بود. سال اول برادرم در زندان کارون بود. ولی چون اوایل جنگ با عراق بود و احتمال بمبباران زندان اهواز بود، تمام زندانیهای سیاسی را منتقل کردند به تمام شهرهای ایران و برادرم و چند نفر دیگر از زندانیهای سیاسی را، که همزمان با هم دستگیر شده بودند را به زندان اصفهان منتقل میکنند. در تمام مدت زندان، برادرم فکر میکرد که پس از طی کردن دوران محکومیتش آزاد خواهد شد و همیشه هم به هدف و راههایی که داشت اعتقاد داشت. با اینکه جمهوری اسلامی بارها و بارها هم ازطریق ما و هم از طریق خودش، سعی داشت که او توبه نامه بنویسد. آنها به برادرم میگفتند که اگر توبه کنی و اظهارپشیمانی کنی، ما آزادت میکنیم یا زندانیات را کم میکنیم. ولی برادرم هیچ وقت حاضرنشد که توبه نامه بدهد. دو سال زندانیش را گفت هر طوری که هست میگذرانم ولی توبه نامه نمینویسم. ما خیلی اصرارمیکردیم، چون مادرم ناراحت بود، ولی او قبول نمیکرد. وقتی ملاقا ت حضوری میگرفتیم با ماصحبت میکرد و میگفت که من توبه نمیکنم، من به اعتقاداتم پشت پا نمیزنم و اگر از زندان آزاد شوم به کارم ادامه میدهم. بنابراین اگر توبه نامه بنویسم و دفعه بعد مرا بگیرند، آن موقع چه چیزی میخواهم بگویم، آن موقع حتما اعدام میشوم. تیرماه ۶۰ قرار بود که از زندان آزاد شود. ما هم به انتظار نشستیم. روز آزادیاش را به ما اعلام کردند. مادرم همیشه اصفهان بود، ولی ما خوزستان زندگی میکردیم. مخصوصا ماههای آخر زندانی او مادرم مرتب به اصفهان میرفت. روز آزادیاش مادرم و فامیلی که درجریان قضایا بودند، با گل و شیرینی به در زندان رفتند. ساعت دو بعد از ظهر قرار بود آزاد شود ولی تا ساعت ده شب آزاد نشده بود وهیچ خبری هم نشد. هرموقع هم که میپرسیدیم چرا آزاد نشد، میگفتند باید صبرکنید. آن روز گذشت و برادرم را آزاد نکردند. مادرم در اصفهان ماند، ولی فامیل به سرکارو زندگی خود برگشتند. کار مادرم شده بود که هر روز با دادگاه جمهوری اسلامی در تماس بود و هر روز میپرسید که چرا برادرم را آزاد نمیکنند. آنها هم او را هرروز به روز بعد پاس میدادند. امروز میشد فردا، فردا میشد پس فردا، و ما هرروز باید درانتظار میماندیم. به ما اعلام کردند که باید مجددا دادگاهی تشکیل شود و در آن دادگاه است که مشخص خواهد شد آیا او آزاد میشود یا اینکه دوباره به حبس محکوم میشود. آنها این موضوع را به ما گفتند فقط برای اینکه برادرم حاضر نشده بود توبه نامه بنویسد. من آن زمان هفده سال داشتم و برادرم پانزده سال، چون چند ماه مادرم را ندیده بودیم همه به اصفهان رفتیم. ما برای یک هفته رفته بودیم و هر روز صبح کارمان این شده بود که زنگ بزنیم به دادگاه جمهوری اسلامی تا ببینیم چه حکمی میدهند. تا اینکه بیست و سوم مهرماه سال ۱۳۶۰، روزی که یک روز سیاه برای ما محسوب میشود، مادرم صبح زود مرا بیدارکرد و گفت زنگ بزن ببینم چه شده، خیلی دلشوره عجیبی داشت. خیلی ناراحت و غمزد ه بود. میگفت دیشب نتوانستم بخوابم و درد عجیبی توی سینهام داشتم، فکر میکنم علی مریض شده یا خبری باشد. چون خودش ناراحت و غمگین بود، هیچوقت خودش زنگ نمیزد و همیشه به ما میگفت زنگ بزنید. میگفتم حالا صبح زود است بگذار بعد، میگفت نه حالا زنگ بزن. من هم طبق معمول همیشه، باز هم با امید به اینکه زنگ میزنم و آنها باز هم چیزی نمیگویند بالاخره زنگ زدم. کسی که گوشی را برداشت گفت شما کی هستید؟ گفتم من خواهر کوچکش هستم و مادرم اینجا منتظر خبر دادگاه برادرم است. به من گفت صبر کن و گوشی را دادند به کسی دیگر. نفر دوم آمد و دوباره از اول من بایستی توضیح میدادم که چه کسی هستم و برای چه کاری زنگ زدهام. او هم گفت صبر کن و دوباره گوشی را به نفر سوم دادند. او هم مجددا پرسید که شما چه کسی هستید؟ گفتم من خواهرش هستم و قرار بود برادرم فلان روز آزاد شود و آزاد نشد. شما تشخیص دادید که برای برادرم دادگاه مجدد تشکیل شود. میخواستم ببینم دادگاه مجدد برادرم به کجا رسیده؟ دقیقاً آن لحظه اینطور شنیدم و تا زمانی که زنده هستم هم فراموش نمیکنم که او با کمال بیشرمی گفت شما میتوانید بروید جسد برادرت را از پزشک قانونی تحویل بگیرید. او امروز صبح اعدام شد. دادگاه، یک هفته پیش تشخیص داده بود که او اعدام شود و ما هم اعدامش کردیم. خودتان میتوانید تصورکنید که در آن لحظه من یا مادرم چه حالی داشتیم. مادرم که واقعا از همان اولی که من را از این شخص به آن شخص پاس دادند، فهیمده بود و دلشورهاش چند برابر شده بود. مادرم میگفت این تلفن مثل تلفنهای همیشه نیست. همیشه وقتی زنگ میزدیم میگفتند خبری نیست چند روز دیگر زنگ بزنید، یا هفته دیگر زنگ بزنید و الان نمیگویند. چرا نمیگویند؟ حتماً خبری هست. از صحبتهای من فهمیده بود که واقعاً انتظارمان به سر رسید و چه وحشتناک به سر رسید. بالاخره گفتند برادرم را اعدام کردند و گفتند از پزشک قانونی اصفهان جسدش را تحویل بگیرید. من و برادر دیگرم که آن موقع پانزده سال سن داشت و مادرم و سه نفر از افراد فامیل، رفتیم پزشکی قانونی تا جسد عزیزمان را تحویل بگیریم. وقتی آنجا رفتیم متوجه شدیم که آن روز صبح اینقدراعدام کرده بودند که تمام سالن معمولی پزشک قانونی که جسدها را نگه میداشتند پرشده بود و برادرم و دویست نفر دیگررا که جایشان نبود در سالن بگذارند، در اطاق سرایدار پزشکی قانونی گذاشته بودند. یک اطاق معمولی که سرایدار در آنجا سکونت دارد را کرده بودند اتاق جسدها. خیلی آن روز صبح اعدام کرده بودند. آن موقع من یک دختر مجرد و جوان بودم و با کمال بیشرمی، طبق قوانین کثیف خودشان که فکرمیکنند یک زن مجرد اجازه ندارد به یک مرد دست بزند، با اینکه برادرم بود اجازه نمیدادند به او نزدیک شوم. آنها گفتند خودتان باید جسد را تحویل بگیرید و آن را حمل کنید. من که اجازه نداشتم به برادرم دست بزنم و فقط مادر بدبختم که نالهاش به تمام زمین و زمان میرسید را مجبورکردند با برادر دیگرم جسد را حمل کنند. خودشان باید جسد را بلند میکردند و در تابوت میگذاشتند. لباسها و دستهای مادر و برادرم همه خونی شده بود. هیچ کدامشان حاضرنمیشدند به یک زن که جسد پسرش را حمل میکرد کمک کند. جسد را ما تحویل گرفتیم. همچنین آنجا به ما گفتند که به خاطر اینکه برادرم نه تیر خورده بود، باید نه هزار تومان هم پرداخت میکردیم. مادرم دوست داشت برادرم را در کنار پدرم و در مزار فامیلی دفن کند. ولی موقعی که ما به آنجا رسیدم تمام مزارگاه پر شده بود از پاسداران. به نظر آنها برادرم یک شخص کافر بوده و بنابراین اجازه نمیدادند که او را در مزارگاه عمومی خاک کنیم. برادرم را ما دفن کردیم در مزارگاهی که خودشان تعیین کردند. او را در مزارگاه انگلیسیها خاک کردیم، چون به نظر آنها، انگلیسیها بدون مذهب بودند. برادرم جزو اولین کسانی بود که آنجا خاک شد. ولی بعدها آنقدر از افراد اعدامی آنجا دفن کردند که واقعا از شمارش خارج شده است. بعد از برادرم از همان شهر خودمان یا شهرهای مختلف، اعدامیهای بسیاری را در آنجا خاک کردند. خلاصه این را بگویم که روز ۲۳ماه مهرسال ۶۰، روزی است که به بدن اعضای خانواده من، مهری زده شده است که هیچ وقت فراموش نخواهد شد. |
نظرهای خوانندگان
ehsas shoma ra dark mikonam ayam siah va farmoosh nashodani bood
-- hamid ، Mar 4, 2009بسیار تلخ بود ، بسیار.
-- چپ شیرازی ، Mar 4, 2009نمیدونم...
-- نیلوفر ، Mar 4, 2009واقعا نمی دونم
اگه ایرانی نبودم احتمالا هیچ وقت به درک این اندازه از توحش انسانی نمی رسیدم، حیوانهایی که روی دو پا راه می رن!!! فقط می تونم بگم که تسلیت می گم با اینکه می دونم این درد تسلیت پیدا نمی کنه.
لطفن هطلاعات جامعی در مورد عزیزانی که به دست ......... کشته شده اند بدهید
-- فرق نمی کنه ، Mar 5, 2009یاد علی عزیز گرامی باد
-- پروین ، Mar 5, 2009یاد همه عزیزان که اینگونه از بین رفتند