رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۵ فروردین ۱۳۸۹
طلاق - ۲
گفت‌وگو با سارا، یکی از بچه‌های طلاق ایرانیان هلند

«مادرم تنهاست و پدرم ازدواج کرده است»

فرزانه ثابتی
farzaneh.sabeti@gmail.com

طلاق را لابد بارها شنیده‏اید؛ ماجراهای زندگی و جدایی را. توی داستان‏ها و کتاب‏ها و رسانه‏ها، در قالب تحلیل‏های جامعه‏شناختی و روان‏شناسی فردی و انواع پیامدهای اجتماعی و شخصی آن. اما احتمالاً از زبان پدر و مادرها و یا کارشناس‏ها. احساس؛ تجربه‏های واقعی و خلاصه حرف‏های ما جوان‏ها را هم شنیدید؟

Download it Here!

این‏جا در هلند و خیلی کشورهای غربی دیگر، وقتی زن و مردی متارکه می‏کنند، اکثراً به‌خاطر بچه‏ها، دوستی‏شان پابرجا می‏ماند. بسیاری از اوقات در تولد و ازدواج و جشن فارغ‏التحصیلی بچه‏هاشون، کنار هم ایستادند و خیلی وقت‏ها دست‏شون در دست هم است. اما آیا زبان حال آن‏ها که فرنگی هستند، با من ایرانی یکی است؟

اگر پدر و مادر من از هم‏دیگر جدا شده باشند، چه فکرهایی توی سرم می‏چرخد؟ که توپ والیبال‏ام؟ که اضافی‏ام؟ کدام‏شان را باید انتخاب کنم؟ می‏تونم هردوی‏شان را داشته باشم؟ آیا حق انتخاب دارم یا مجبورم انتخاب کنم؟

اجازه‏ی اعتراض دارم یا به‌تر است سکوت کنم؟ اگر بخواهند ازدواج مجدد کنند، من چه فکری می‏کنم؟ حالا اگر پدر و مادرم متارکه نمی‏کردند، آیا الزاماً خوشبخت‏تر بودم؟ تمام سؤال‏هایی را که مطرح کردم و بسیاری سؤال‏های دیگر را از سارا که در هلند زندگی می‏کند، پرسیدم.

پدر و مادرم از هم جدا شدند، به خاطر این که اخلاق‏شون دیگه به هم نمی‏خورد. چند سال بود که مرتب سر کوچک‏ترین مسائل با هم دعوا می‏کردند. پدرم طاقت نیاورد و در جایی، به زور از مامان‏ام جدا شد. مامان‏ام اصلا نمی‏خواست جدا بشه.

در واقع، من هم نمی‏خواستم. اما پدرم باهام صحبت کرد و گفت که این‏طوری بهتره، دیگه تو خونه دعوا نیست و… من هم فکر کردم که باشه! عیب نداره، اون‏ها شش ماهی از هم‏دیگه جدا می‏مون و پیش هم برمی‏گردند. اما این‏طور شد و بالاخره از هم‏دیگه جدا شدند.

آن موقع ۱۳ سال‏ام بود و سخت‏ام بود. چون پدرم و یا مادرم تنها می‏موندن و باید انتخاب می‏کردم که پیش کدوم‏یکی زندگی کنم. هم نمی‏خواستم پدرم تنها باشه و هم نمی‏خواستم مامان‏ام تنها بمونه. بالاخره فکر کردم بهتره پیش مامان‏ام باشم. چون برای مامان‏ام سخت‏تره.

چرا فکر می‏کردی برای مامان‏ات سخت‏تره؟

به خاطر این که او نمی‏خواست. خُب دوست‏اش داشت. می‏گفت: با هم قول و قرار بستیم و هم این که فکر می‏کرد بهتر بود صبر می‏کردند تا من به سن ۱۸ سال به بالا برسم و این‏ چیزها را بهتر متوجه بشم. فکر کردم بهتره پیش مامان‏ام باشم تا وقت‏هایی که ناراحته تنها نباشه.

از انتخاب‏ات راضی هستی؟

نمی‏دونم! همه‏چیز همین‏طور پیش رفت. بازهم من و مامان‏ام واقعا دوتا دوست هستیم. ولی خیلی موقع‏ها هم اصلا اخلاق‏هامون به هم نمی‏خوره. یعنی این‏طوریه که بهتره دو هفته با هم نباشیم تا این که سه روز با هم باشیم.

فکر می‏کنی، اگر پدر و مادرت با هم می‏موندن، این مشکل‏رو دیگه نداشتی؟

صد‏درصد!

وقتی به خانواده فکر می‏کنی، چه چیزی را می‏بینی؟

پدر و مادر و دوتا بچه. البته نمی‏دونم… نمی‏دونم چه شکلی می‏بینم. خیلی عادی؛ دعوا هست، خوشی هم هست، ولی آدم پا به پای هم می‏مونه. به سادگی از هم جدا نمی‏شه.

وقتی پدر و مادرت از هم جدا شدند و تو پیش مامان‏ات موندی، نبود پدرت و محبت پدری که باید در آن سن و سال بالای سرت می‏بود، آن خلاء را چه‏طوری پر می‏کردی؟

آن موقع پدرم خدا را شکر، نزدیک خودمون زندگی می‏کرد. سعی می‏کردم بعد از کلاس، سری به او بزنم. ولی بازهم از این که آدم شب خونه‏اس، با مادرش تنهاست و یا این که مسافرت‏ها دیگه سه نفره نیستند… خیلی سخت بود. خیلی!

آیا سؤالی داشتی که هیچ وقت جواب‏اش را نگرفته باشی؟

سؤال که خیلی هست. اگه برگردیم به سؤال‏ها، باید بگم: اگه از قبل می‏دونستین فامیل و خودتون با هم نمی‏سازین، چرا اصلا باهم ازدواج کردین؟ چرا به خاطر من تحمل نکردین؟

ولی هیچ‏کدام نتونستن با هم راه بیان. همیشه هرکی کار و حرف خودش بود. الان دیگر می‏گویم: همینه که هست. زندگی من همینه. دیگه باید اون‏رو همین‏طور که هست قبول کنم.

توی این همه سال، ترس‏هات از چی بوده؟

از این که روزی که بخوام ازدواج کنم، پدر و مادرم در عروسی‏ام جنگ و دعوا راه بندازن. ‌آدم دوست داره، پدر و مادرش تو عروسی‏اش با هم باشن… زمان خوشیه؛ نه این که ترس و لرز عروس همش این باشه که: ای وای الان پدرم چه‏کار می‏کنه؟ ای وای الان مادرم چه‏کار می‏کنه؟!

و ترس دیگه‏ام از اینه که تنها نمونن. الان مادرم تنهاست. ولی پدرم ازدواج کرده و سه تا بچه هم داره.

وقتی فهمیدی پدرت دوباره ازدواج کرده، چه حسی بهت دست داد؟

خوشحال بودم براش. زیاد متوجه نمی‏شدم. خوشحال بودم. فقط از این ناراحت بودم که چرا به من نگفت. چرا پشت سر من این کارو کرد.

ممکنه داستان‏شو تعریف کنی که چطوری متوجه شدی؟

یک روز که پیش‏اش بودم، تلفن‏اش زنگ زد. صدای خانمی را از پشت تلفن شنیدم. خندیدم؛ گفتم: خبرها چیه؟! خیلی دوستانه و آروم برام تعریف کرد. با این که خیلی براش سخت بود. گفتم: باید به من می‏گفتی. نباید پشت سر من این‏کار رو می‏کردی. از این مساله هنوز که هنوزه ناراحت‏ام. خودش هم می‏دونه.

چند سالت بود، وقتی پدرت دوباره ازدواج کرد؟

۱۵ یا ۱۶ ساله بودم.

گفتی با مامانت تنها زندگی می‏کنی. درسته؟

آره؛ تا ۱۹ سالگی‏ام با مامان‏ام تنها موندم. بعد دیگه اخلاق‏‏مون اصلاً به‏هم نمی‏خورد. اونجا بود که تصمیم گرفتم که بهتره من‏هم خونه‏ای برای خودم بگیرم که این‏طوری حداقل دوستی‏مون سرجاش بمونه. ارتباط مادر دختری از بین نره بیخودی.

دلیل دعواهامون هم بیشتر این بود که یک وقت پدرم حرفی می‏زد یا مامان‏ام یک حرفی می‏زد. من هم این وسط گیر کرده بودم. مامان‏ام پر از ناراحتی، پدرم هم ناراحت مادرم بود.

یکی خوبی می‏گه، یکی بدی می‏گه… دوباره برعکس. این وسط من شده بودم یک پشتی که این حرف‏رو به این برسون، اون حرف‏رو به اون برسون… این‏چیزها روی هم جمع شدند. دیگه طاقت نیاوردم و گفتم بهتره از خونه برم بیرون، از هم دور باشیم که این چیزها را نکشم.

اگه می‏تونستی زمان رو به عقب برگردونی، هرکاری از دست‏ات برمی‏اومد، انجام می‏دادی برای این که پدر و مادرت از هم‏دیگه جدا نشن؟

صد‏درصد! اگه می‏دونستم چه شکلی پیش می‏ره، هیچ‏وقت نمی‏گذاشتم پدرم جدا بشه. چون پدرم فقط منتظر بود که من بگم: باشه اجازه داری جدا بشی. من فکر می‏کردم پیش هم برمی‏گردن؛ وگرنه هیچ‏وقت اجازه نمی‏دادم.

اون‏ موقع‏ها فکر می‏کردم که عیدها با هم هستیم، روزهای تولد باهم هستیم. ولی هیچ‏کدوم از این‏ چیزها پیش نیومد.

عیدها و روزهای تولدی که دیگه بابات نبود، درد داشت؟ سخت بود؟

خیلی! هنوز که هنوزه باید هر سال تصمیم بگیرم که عید با کی هستم. این چیزها سخته، تا آخر عمر آدم هم می‏مونه.

تو این مدت، با این درد چه‏طوری کنار اومدی؟

خودم‏رو زدم به بی‏خیالی. فکرش‏رو نمی‏کنم. اصلا دیگه فکرش‏رو نمی‏کنم. برای این که وقتی فکرش‏رو می‏کنم، ناراحتی و عصبانیت می‏زنه بالا.

آن‏چه دارم از تو می‏شنوم، نه آن‏طور راحت، ولی نسبت به بچه‏های داخل ایران، خیلی بهتر با طلاق پدر و مادرت کنار اومدی و به زندگی خودت ادامه دادی. ۱۹ سالگی جدا زندگی کردی؛ دوری و دوستی را نگه داشتی؛ هم با مامان‏ات و با پدرت رابطه‏ات‏رو داری و هم این که زندگی مستقل خودت‏رو داری.

در حقیقت همان‏طور که پدر و مادرت برای خودشون انتخاب کردن، تو هم برای خودت انتخاب کردی. اگر ایران مونده بودی، با شرایطی که بچه‏ها الان تو ایران دارن و با محدودیت‏هایی که تو ایران وجود داره، فکر می‏کنی به همین راحتی می‏تونستی ادامه بدی؟

نمی‏دونم؛ چون محیط دوروبره که به آدم شکل میده و طرز فکر آدم‏رو درست می‏کنه. طرز فکر مردم تو ایران خیلی فرق می‏کنه. شاید اون موقع عصبانی‏تر می‏شدم. شاید اون موقع بیشتر از دست پدرم ناراحت می‏شدم. یا از دست مادرم ناراحت می‏شدم که چرا به حرف پدرم گوش نمی‏کنه… می‏تونست این‏طوری باشه.

شاید هم می‏تونست برای‏ام همین‏طوری که این‏جا هست باشه. شاید این چیزی است که در اخلاق خودم هست که بگم: خُب نه که شما برای خودتون انتخاب می‏کنین، من‏هم برای خودم انتخاب می‏کنم. یعنی این که دردش‏رو کم‏تر می‏کردم.

ولی فکر می‏کنم که تو ایران بیشتر ضربه می‏خوردم. تو ایران فامیل‏ها بیشتر دوروبرمون هستن. مخصوصاً که پدر و مادرم هم دخترخاله و پسرخاله هستن دیگه موضع خیلی داغ‏تر می‏شد. ۱۴ سال پیش هم طلاق گرفتن تو ایران از الان سخت‏تر بود. فکر می‏کنم خیلی روی من تاثیر می‏گذاشت.

من خودم هفت ساله بودم، وقتی پدر و مادرم طلاق از هم گرفتن. از اون موقع تا الان، یعنی ۱۶ سال تمامه که من دارم با یک حس طردشدگی زندگی می‏کنم و تاثیر خیلی بدی در تمام روابط‏ام داره. این حس طردشدگی در تو هم هست؟

نه اون‏طوری. گفتم هرکه می‏خواد بره، بره. اگه می‏خوای بری، ارزش من‏رو نداری. اگرهم دوست‏ام داری، اگرهم برای من ارزش داره، سرجاش می‏مونه.

ولی چیزی که متوجه شدم، اینه که در رابطه‏هام خیلی موقع‏ها از خیلی چیزهام گذشتم، از خودم گذشتم که فقط بتوانم رابطه‏رو نجات بدم، که رابطه خراب نشه. اما وقتی هم پیش می‏‏آد، بدجور شکست می‏خورم.

با اون شکست، چه‏جوری دوباره بلند می‏شی؟

عقلم‏رو خاموش می‏کنم! (با خنده) و دوباره می‏زنم به بی‏خیالی. اصلاً به هیچ‏چیزی فکر نمی‏کنم. می‏گم همین که شد، شد… بعضی‏ چیزها باید این‏طوری پیش برن. بعضی موقع‏ها پدر مادرها باید از هم جدا بشن که بچه‏هاشون بتونن به جایی برسن. شاید اگر از هم جدا نمی‏شدن، زندگی خودشون یا بچه‏شون بدتر از این می‏شد… سعی می‏کنم با فکرهای مثبت خودم‏رو سرپا نگه دارم.

برگردیم به سن ۱۳ سالگی‏ات. اوایلی که پدر و مادرت از هم جدا شده بودن؛ دوست تو اون موقع کی بود؟

هم من و هم مادرم با هم تو یک خونه مونده بودیم. پدرم از اون خونه رفته بود. مدت‏ها هرشب می‏نشستیم با هم گریه می‏کردیم. یک چیز کوچک، یک فیلم رمانتیک می‏دیدیم و یا یک خاطره… سریع می‏زدیم زیر گریه. با گریه‏هامون به هم رسیدیم و یا سعی کردیم هم‏دیگررو سرپا نگه داریم.

این جدایی تاثیری روی مدرسه‏ات و کارت گذاشت؟

سالی که پدر و مادرم از هم جدا شدند، در مدرسه قبول نشدم.

اگه بخوای به پدر و مادرت چیزی بگی یا پیشنهادی بدی، صحبت‏ات با اون دوتا چیه؟

ارزش این‏رو داره که بچه‏شون و یا بچه‏هاشون‏رو دور از هم بزرگ کنن؟ که یه بچه بدون پدر و یا بدون مادر بالای سرش، بزرگ شه؟ یه بچه تو زندگی به بودن پدر و مادر بالای سرش احتیاج داره که بتونه خوب رشد کنه. آدم باید اول فکر بچه‏اش‏رو بکنه.

ولی این‏ها فراموش می‏کنن که هرچه باشه، آدم یه احساس هم داره. کسانی هم که احساس‏شونو نشون نمی‏دن، دلیل بر این نیست که احساس نداشته باشن یا ناراحت نباشن.

هنوز که هنوزه آرزوم که بتونم یه‏روز پدر و مادرم‏رو باهم ببینم. ولی دیگه هردوشون زندگی‏شون‏رو (تو مسیرهای جدا) ادامه دادن و اصلاً راه برگشت امکان‏اش نیست.

Share/Save/Bookmark

در همینه زمینه:
طلاق

نظرهای خوانندگان

لطفا در ویراستاری متن دقت کنید. یک جا نوشته اید سارا 13 ساله بود که پدر و مادرش از هم جدا شدند، جای دیگر نوشته اید او هفت ساله بود.

-- بدون نام ، Apr 2, 2010 در ساعت 11:40 PM

اقای کامنتگذار بدون نام انجا که میگوید یکبار در هفت سالگلی پدر و مادر از همجدا شدن منظور پدر و مادر خانم فرزانه است نه خانواده ی سارا کمی دقت در خواندن هم بد نیست.

-- kia ، Apr 3, 2010 در ساعت 11:40 PM

من تازه از شوهرم جدا شدم . یه دختر 3 ساله دارم . تا زمانی که با شوهرم بودم هیچوقت دخترم را بقل نمی کرد هیچ کاری براش نمی کرد . من مسئول و موظف بودم که تمام کارهای بچه را انجام بدم از شب بیداری دوران بیماریش گرفته تا دکتر بردن و همه و همه و بعلاوه کتک بود و دعوا و توهین . 2 سال طول کشید تا خودم را راضی کنم و درخواست طلاق کنم . در آن شرایطی که هر روز منو از خونه بیرون میانداخت و بعدش می گفت ببخشید .... من فکر کردم که اون هرگز بدر نبوده و نخواهد بود و برای دخترم هم طلاق بهتر است. بعد از 2 هفته با گریه زاری آمد که برگرد. من هرگز بر نمی گشتم من یه روز زندگی بدون او را با هزار سال زندگی خفت بار با او دیگر عوض نمی کردم. من ماندم که چطور اون حالا یه دفعه بابا شدنش گل کرده 2 هفته یه بار دخترم یه شب بیشش می مانه و اون چنان رفتار می کنه که انگار بهترین بدر دنیاست. من خیلی برای دخترم خوشحالم . حداقل اون هم یه مقدار طعم بدر داشتن را بچشه. البته به نظرم همش فیلم است و یه مدت کوتاهی بیشتر نیست ولی باز هم خدا را شکر.

من اشتباه کردم . ازدواج اشتباهی کردم و باز هم اشتباه بزرگتری کردم که بچه دار شدم ولی از آن بزرگتر اشتباهی بود که یه عمر با او می ماندم و اجازه می دادم دخترم زیر فشار دعوا و کتک بزرگ بشه.
من هر روز صبح که چشمام را باز می کنم خدا را شکر می کنم که به من قدرت گرفتن چنان تصمیم بزرگی را داد.
خدا را شکر

-- مریم ، Apr 4, 2010 در ساعت 11:40 PM