خانه > جمعه > پرسه در متن > من آدم حسود تنهای ناراضی مغروری هستم | |||
من آدم حسود تنهای ناراضی مغروری هستمترجمهی ناصر غیاثیدربارهی ترجمهی این نامهی جویس به نورا ترجمه از زبان دوم همیشه خطرکردن است، چرا که بیتردید ممکن است در ترجمه از زبان دوم بخشهایی از ظرافت و دقت ِ متن اصلی از دست برود. این امر در مورد ترجمهی نامههای خصوصی که معمولا نویسندهاش توجه چندانی به زیبایی و ادبیت ِ متن ندارد، مصداق بیشتری مییابد. اما از آن جایی که انتشار ترجمهی آلمانی ِ نامههای جویس توسط یک ناشر ِ معتبر آلمانی، زورکامپ، انجام گرفته و نیز مترجم آن در پیشگفتار ۳۴ صفحهای خود به خوبی نشان داده است که جویس و زندگی ِ او را میشناسد، فکر کردم میتوان فعلا به آن بسنده کرد. از دیگر سو چون تاکنون هیچ یک از نامههای جویس به فارسی ترجمه نشده و معلوم نیست تا کی باید به انتظار ترجمهی این نامهها از زبان اصلی ماند، خواندن ِ ترجمهی فارسی ِ یکی از نامهها که گویای گوشهای از رابطهی یکی از بزرگترین نویسندگان ِ مدرن جهان با همسر خویش است، خالی از لطف نیست. و میماند دو توضیح: نخست این که جویس این نامه را زمانی نوشته که برای چاپ ِ مجموعه داستان ِ «دوبلینیها» به دوبلین رفته و نورا در تریست بود و دو دیگر تمام پانوشتها از مترجم ِ آلمانی کتاب است.
من آدم حسود ِ تنهای ناراضی ِ مغروری هستم بیست و هفتم اکتبر ۱۹۰۹ محبوبم با پدر و خواهر رفته بودیم تئاتر: نمایشنامهای افتضاح و تماشاگرانی چندشآور. در کشور خودم (مثل همیشه) احساس تنهایی میکردم. اما اگر تو در کنارت [کذا فی الصل] بودی، میتوانستم آن تنفر و خشمی را که احساس میکردم در دلم شعله میکشد، در ِ گوش ِ تو بگویم. چه بسا سرزنشم میکردی اما مرا میفهمیدی. تصور این که پسرم – پسر من و تو، این پسربچهی کوچولوی زیبای نازنین که تو، نورا به من هدیه دادهای – همواره در ایرلند یک غریبه خواهد بود، مایهی مباهات من است. او مردی خواهد بود که به زبان دیگری حرف میزند و در فرهنگ دیگری بزرگ شده است. ایرلند و ایرلندیها حالم را به هم میزنند. در خیابان به من خیره میشوند اگرچه من هم چون یکی از خودشان به دنیا آمدهام. شاید هم از چشمانم تنفرم را از خودشان میخوانند. دور و برم چیزی نمیبینم مگر تصویر ِ کشیش ِ زناکار وخدمتکاراناش و زنان ِ دودوزه باز و دسیسه چین. آمدن یا بودن در اینجا برای من خوب نیست. شاید اگر پیش من بودی، این همه رنج نمیبردم. اما گاهی، وقتی آن داستانهای هولناک1 دوران دختریت به یادم میآید، دچار تردید میشوم که نکند حتا تو هم در خفا با من سر عناد داری. چند روز قبل از رفتنم از تریست، با هم در Via Stadion قدم میزدیم (همان روزی بود که برای conserva [2] ظرف شیشهای خریده بودیم). کشیشی از کنار ما رد شد. به تو گفتم: « وقتی یکی از اینها را میبینی، احساس ِ نفرت یا انزجار به تو دست نمیدهد؟» کمی کوتاه و خشک جواب دادی: «نه، اصلا.» میبینی که تمام این چیزهای خرد و ریز از یادم نمیرود. جواب تو ناراحتم کرد و من ساکت شدم. این حرف و حرفهای دیگری از این قبیل که به من میگویی مدتها در سرم میچرخد. طرف ِ منی نورا یا این که در خفا با من مخالفی؟ من آدم حسود ِ تنهای ناراضی ِ مغروری هستم. چرا در قبال من صبر و حوصلهی بیشتری به خرج نمیدهی و با من مهربانتر نیستی؟ آن روز غروب که با هم به دیدن ِ Madame Butterflay رفته بودیم، رفتار مودبانهای با من نداشتی. من فقط میخواستم آن موسیقی ِ زیبا و ظریف را همراه با تو بشنوم. میخواستم احساس کنم، وقتی خواننده در پردهی دوم، رمانس امیداش Un bel di را میخواند: «روزی بر فراز دریا باریکه دودی را در شرق خواهیم دید که بالا میرود: کشتیاش را باز خواهی شناخت»، چگونه روح تو، مثل روح من رنجور و مشتاق، به آرامی تاب میخورد. کمی مایوسم کردی. بعد یک بار دیگر شب از کافه به خانه و به کنار تختات آمدم و شروع کردم به تعریف کردن ِ تمام آن چیزهایی که امیدوار بودم در آینده انجام بدهم و بنویسم و نیز بلندپروازیهای بی حد و مرزی که در واقع نیروی محرکهی زندگیام هستند. نمیخواستی چیزی بشنوی. میدانم، دیر وقت بود و البته پس از یک روز ِ طولانی از پا افتاده بودی. اما مردی که در سرش آتش امید و اعتماد به نفس میسوزد، باید احساساتاش را برای کسی تعریف کند. اینها را چه کسی غیز از تو باید تعریف کنم؟ من عمیقا و واقعا عاشق توام، نورا. حالا احساس میکنم لیاقت تو را دارم. در زندگیام ذرهای نیست که مال تو نباشد. با وجود این چیزها که خاطرم را نسبت به تو مکدر میکند، همیشه تو را با بهترین خصلتهایت در برابر خودم میبینم. اگر عاشقم باشی، برایت تمام آن چیزهایی را که در درونم میگذرد، تعریف میکنم، اما گاهی وقتها به نظرم میرسد معنی ِ نگاهات این است که دارم فقط حوصلهات را سر میآورم. با این وجود نورا، عاشق توام. نمیتوانم بدون تو زندگی کنم. با کمال میل تمام چیزهایی را که به من تعلق دارد به تو میدهم، تمامی ِ دانشی را که دارم (با تمام خُردیاش)، تمامی ِ احساساتی را که دارم یا داشتهام، تمامی تمایلات و انزجارهایی را که دارم، تمامی امیدها یا عذاب وجدانی را که دارم. دوست دارم دوش به دوش تو زندگیام را بگذرانم و بیشتر و بیشتر برایت تعریف کنم تا زمانی که من و تو یکی شویم، تا زمانی که مرگ ِ محتوم ما فرا برسد. حتا همین حالا هم که دارم اینها را مینویسم، اشک از چشمانم سرازیر شده و بغض راه گلویم را بسته است. نورا، ما زندگی ِ کوتاهی داریم که طی آن میتوانیم عشق بورزیم. آه عزیزم، کمی با من مهربانتر باش، کمی مراعات مرا بکن، حتا وقتی نسنجیده دست به عمل میزنم و به سختی میشود هدایتم کرد. باور کن ما با هم خوشبخت خواهیم شد. بگذار ترا به شیوهی خودم دوست داشته باشم. بگذار دلات همیشه نزدیک دل من باشد. تا هر ضربان ِ نبض ِ زندگیام را بشنوی، ضربان ِ هر درد و هر شادیام را.
آن روز غروب ِ یکشنبه یادت میآید؟ - از پیش Werther برگشته بودیم منزل. پژواک ِ آن موسیقی ِ غمگین و مرگگون هنوز در ذهنمان ادامه داشت. در حالی که در اتاقمان روی تخت دراز کشیده بودم ، سعی کردم ابیات ِ Connacht Love Song را که سخت دوستاش دارم، برایت بخوانم: It is far and it is far/ To Connemara wehre you are یادت میآید، نتوانسته بودم آن ابیات را تا آخر بخوانم؟ وقتی آن سطرها را دکلمه میکردم، احساس ِ بیکران ِ تحسین ِ مهرآمیزم به تصویر تو که بر صدایم مستولی شده بود، برای من خیلی خیلی زیاد بود. عشق من به تو واقعا نوعی پرستش است. به هرحال محبوبم، میخواهم خوشبخت باشیم. کاری کن تا در طول مدتی که نیستم، وضع سلامتیات بهتر بشود، و خواهش میکنم در مورد مسایل جزیی که تقاضایش را از تو دارم، از من حرفشنوی داشته باشی. اول از همه این که تا میتوانی بخور تا آن دختر ِ عزیز ِ دست و پا چلفتی ِ چشم و گوش بستهی لاغر ِ کوچولو که تو باشی، چیزی مثل یک زن بشود. اگر کاکائو تمام شد، استانی3 سفارش بدهد. در این فاصله هم حسابی از آن یکی کاکائو و شکلات بخور. کمی از صورتحساب خیاطات را بده. امروز دو شماره مجلهی طراحی ِ لباس برایت فرستادم که میتوانی منتظر رسیدنشان باشی. شنبه برایت هفت یا هشت تا Yard Donegal-Tweed میفرستم. از بین آنها میتوانی بدهی برایت یک دست لباس تازه بدوزند. دنبال یک ست ِ خز برای تو گشتم و اگر اینجا پول خوبی درآوردم، ترا با انواع و اقسام ِ خز و لباس و کلاه خفه میکنم. به فکر چند تا خز ِ خیلی قشنگ برای تو هستم.4 حالا عزیزترین عزیزم بنویس و به من بگو که به خواهشهایی که از تو دارم عمل میکنی. به من بگو که خوشبختی، چون میبینی که عاشق توام و به تو وفادارم و به تو فکر میکنم. من به تو وفادارم نورا و سراسر روز و دائم به تو فکرمیکنم. شب بخیر عزیزم، در این مدت کوتاهی که از هم جداییم، خوشبخت باش و همیشه وقتی به من فکر میکنی، کُپی من جیورجیو5 را یکی ببوس. پانوشتها: ۱- اشاره دارد به دوست پسرهای نورا قبل از آشنایی با جویس، و نیز سوءاستفادهی جنسی یک کشیش از نورا در دوران کودکی ِ او. ۲- مربا ۳- Stannie Joyce برادر جیمز جویس ۴- در دورانی که رابطهی جویز و نورا خوب نبود و نیز بعدها که علایم بیماری روانی لوچیا [دختر جویس و نورا] آشکار شده بود، جویس فکر میکرد هدیه دادن خز کارساز داشته باشد. ۵- پسر نورا و جویس منبع: Briefe an Nora Von James Joyce Surkamp Taschenbuch S. 84 - 88 در همین زمینه: • نامههای جیمز جویس به نورا |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
بهتر است که "ی" نکره را به اسم اضافه کنيم تا به صفت. با اين کار از شر علامت کسره هم راحت می شويم. در اين صورت عنوان اين مطلب می شود: من آدمی حسود تنهايی ناراضی و مغروريم
-- احمد معينی ، Mar 5, 2010چند نکته که در واقع کار ويراستار زمانه است!
-- زينب ، Mar 5, 2010اول: ترجمه عنوان مطلب: "من آدم حسود ِ تنهای ناراضی ِ مغروری هستم" اشکال دارد. شايد بشود نوشت: "من آدمی حسودم و تنهايی ناراضی و مغرور"
دوم: اگر خطايی تحريری يا چاپی در متن است، مثل "اما اگر تو در کنارت بودی"، ضرورتی ندارد که در پرانتز بنويسی : [کذا فی الصل]! خب، ميشه درستش کرد و نوشت: "اما اگر تو در کنارم بودی" و حداکثر در پانويس اشاره ای به خطای چاپی يا تحريری کرد. اين ترجمه که "ترجمه ای انتقادی" در يک کتاب پژوهشی نيست. در ضمن معلوم نکردی که اين خطا در اصل نسخه انگليسی جويس بوده يا در ترجمه آلمانی آن.
سوم: "کمی کوتاه و خشک جواب دادی"!! منظورت حتماً "بسيار (يا خيلی) کوتاه و خشک جواب دادی" است. يا؟!
چهارم: نوشتی "آن روز غروب که با هم به دیدن ِ Madame Butterflay رفته بودیم". بهتر بود می نوشتی "... به ديدن اُپرای Madame Butterflay رفته ..." در ضمن با Madame دقيق نيست؛ چون اپرايی ايتاليايی است، در زبانهای اروپايی به همان صورت که در زبان ايتاليايی آمده می نويسند: Madama. مگر آنکه به فارسی بنويسی "مادام باترفلای". در ايران گاهی ترجمه می کنند به "بانو پروانه" که اشکال دارد.
پنجم: ... همين کافيه. بقيه اش را رفقای زمانه ويراستاری کنند!
می بخشيد! تصحيح می کنم:
-- احمد معينی ، Mar 5, 2010عنوان اين مطلب می شود: من آدمی حسود تنهايی ناراضی و مغرورم
زینب خانم، مثل اینکه از طرفداران ذبیح الله منصوری هستی. آخر خانم محترم مگر مترجم می تواند هر جور که دلش خواست ترجمه را عوض کند فقط برای اینکه راحت الحلقوم در دهان خواننده بگذارد؟ اگر با متن ها و ترجمه های اروپایی سر و کار نداری، بهتر است اظهار نظر نکنی. کذا فی الاصل توسط محقق در ابتدا اضافه می شود و نه مترجم. مترجم بعدآ نمی تواند این اصلاحیه را حذف کند. علت اینکه مترجم جمله را به نفع نویسنده تغییر نمی دهد این است که نشان دهد، نویسنده هم جایز الخطا ست! او هم می تواند نثر شلخته ای داشته باشد، جملات او هم می توانند سکته داشته باشند.
-- کیوان ، Mar 6, 2010.
"کمی خشک و ... جواب دادی" یعنی "کمی خشک و ... جواب دادی". نه یک کلمه بیشتر و نه یه کلمه کمتر. چطور کمی را خیلی یا بسیار می خوانی، دیگر از نشانه های این است که مشکل تو ترجمه نیست!
.
چرا تصور می کنی مخاطب هیچ نمی داند یا چیزی نمی فهمد؟ کسی که نامه های جویس به نورا را می خواند اطمینان داشته باش می داند منظور از باترفلای، اپرای باترفلای است. آیا کتاب یا تابلوی مشهوری به نام باترفلای داریم که باعث مخدوش شدن منظور شود؟
.
بد نیست زمانه مانع از عقده گشایی برخی در بخش نظرات شود. این سنت در همه ی روزنامه ها و سایت های ادبی و خبری اروپایی و امریکایی مرسوم است.
آقای کيوان ناصرنژاد خيلی ممنون از دفاعيه پرمايه شما. لطف بفرماييد و در مورد عنوان آشفته مطلب هم که خانم زينب و آقای معينی اشاره فرموده بودند توضيحی مرقوم بفرمائيد تا هم خدا راضی شود و هم خلق خدا و هم جيوز جويس خدا بيامرز.
-- مازيار ، Mar 6, 2010با تشکرات فراوان.
مازيار
مترجم آلمانی خوب داریم. مشکل اصلی این است که چنین مترجم هایی حمایت نمی شوند.
-- خواننده ، Mar 12, 2010