خانه > جمعه > پرسه در متن > جهان بیپردهی بوکوفسکی | |||
جهان بیپردهی بوکوفسکیمحمد عبدیچارلز بوکوفسکی آدم غریبی بود؛ از آن آدمهای دوستداشتنی که شبیه هیچکس دیگر نیست. غالباً بیکار بود و بیعار؛ با زندگیای پر از سختی و مشقت که او معنایاش را در جای دیگری سراغ میکرد. از پستچیبودن تا حمالیکردن را آزمود تا در نهایت چند روزی پولی دربیاورد و بنوشد و عشقبازی کند و لحظهلحظهی آن را دستمایهی آثار بیپروا و بیمحابایاش قرار دهد و ما را با درون بیپردهی یک مرد با جهانی متفاوت اما آشنا شریک کند و تلخی زندگی و تنهاییاش را تعمیم بدهد به تلخی جهان و تنهایی همهی ما، و در این راه - البته - ابایی ندارد که خصوصیترین لحظات زندگیاش را با بیپردهترین الفاظ بیان کند و هر نوع قید و بند را از دست و پای ادبیات باز کند؛ گیرم عدهای هنوز در قید و بند اخلاقگرایی، او را «رکیک و غیر اخلاقی» خطاب کنند، چه باک، تاریخ اشتباه نمیکند. بوکوفسکی همهی جان و جهان و تجربیاتاش را خلاصه میکند در شخصیتی به نام «هنری چیناسکی» که در واقع خود اوست: یک شاعر و داستاننویس آس و پاس که برای زندهماندن تن به هر کاری میدهد و معنا - یا گریزگاه – زندگیاش را در زنان و نوشیدن بیش از حد مشروب جستوجو میکند.
این شخصیت در رمانهای مختلفاش تکرار میشود و هر بار با خصوصیاتی مشترک، اتفاقاتی را از سر میگذراند که غالباً در چهار وجه گسترش مییابند: جستوجوی کار و اخراجشدن از آنها، تلاش برای چاپ داستانها، مستکردن در بارها و دعوا و مرافعه و رابطه با زنان و عشقبازی. در نهایت همهی این وجوه از دو سوی شخصیتی انسانی و ملموس را ترسیم میکنند که به راحتی با خوانندهاش رابطه برقرار میکند و از همان اولین جملات خواننده را با خود همراه میکند [که معمولاً هم با یک شوک همراه است؛ مثلاً شروع رمان زنان: «پنجاه سالم بود و چهار سال بود که با یک زن به رختخواب نرفته بودم.»] و از سویی اما تصویری ناب از آمریکای پس از جنگ دوم جهانی ترسیم میکند که در ادبیات قرن بیستم این کشور کمتر نظیر دارد. فقر و بیکاریای که بوکوفسکی با جملات راحت و خودمانیاش ترسیم میکند، مستقیم با دل و جان خواننده میآمیزد و فارغ از هر نوع شعار و پرداخت خودنمایانه، تصویری از رنج حاکم بر اجتماع ارائه میکند که خاص شهر مورد علاقه و محل زندگیاش- لسآنجلس - هم نیست و به راحتی تعمیم میپذیرد. نتیجهی این جهان راحت اما – طبیعتاً - در حد درک و فهم ممیزان دولتی نیست؛ در نتیجه انتشار تمام و کمال رمانی از بوکوفسکی در ایران در حال حاضر ناممکن به نظر میرسد. از همین روست که بارها رمان «زنان»- به گمانام بهترین اثرش - را برای ترجمه دست گرفتهام و بعد با یادآوری این که در ایران قابل چاپ نیست و به دست مخاطب اصلیاش نمیرسد، باز زمین گذاشتهام. اما وازریک درساهاکیان، مترجم طراز اولی که برای اهل سینما با ترجمهی خوباش از تاریخ سینمای اریک رود شناخته شده است، همت کرده و رمان دوستداشتنی Factotum را با عنوان «هزار پیشه» ترجمه و به همت ناصر زراعتی عزیز در سوئد توسط «خانهی هنر و ادبیات گوتنبرگ» و «کتاب ارزان» به زیور طبع آراسته است.
ترجمهی وازریک اما نشان از درک درست مترجم از نثر و جهان بوکوفسکی دارد و به راحتی و با شیرینترین کلمات، میتواند نثر بیطمطراق بوکوفسکی را به فارسی برگرداند: باران قطع شد و آفتاب در آمد. تو محلهی سیاهها بودم و داشتم خیلی آهسته قدم میزدم. جهان چیناسکی/بوکوفسکی با همین چیزهای دم دست و ساده و ظاهراً بیاهمیت در زندگی روزمره پیش میرود و به عمق میرسد؛ به عمق حساسیتهای درونی یک انسان در رابطه و تنهایی - و البته - عمق تنهایی هنرمندی که از سوی جهان اطرافاش درک نمیشود و ابتدا به هر دری میزند تا داستانهایاش را چاپ کند (حتی بنا به روایتاش در رمان «قصههای یک دیوانگی معمول»، وقتی ناشری از چاپ کتاب او سر باز میزند، روی میز او میرود و آبجویاش را روی سر او خالی میکند!) تا سرانجام در دهههای آخر عمر تازه رفتهرفته کشف میشود و کتابهایاش در شمار پرفروشترین کتابهای ادبی آمریکا قرار میگیرند. بر روی سنگ قبر او که شاید تمام عمر به شکلی «سعی کرد» تا کشف شود و قدر ببیند، تکهی کوچکی از یکی از اشعارش نوشته شده: «سعی نکن!» |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
نه... ظاهرا هيچ ربطي ندارد اما بوكوفسكي منو ياد كامو مياندازد!!
-- مينا ، Feb 26, 2010بابا شمارو بخدا ما هم دل داریم آخه ، و می خوایم حرف دلمون رو حداقل از زبان دیگری بخوانیم،لطفا برای دانلود در اینترنت قرار دهید تا یک در دنیا و هزار در آخرت آقا بهتون عوض بده.
-- سهراب ، Feb 27, 2010چقدر خوب و تر و تمیز می شه دنیای یک نویسنده رو توضیح داد، دست مریزاد!
-- غزاله ، Feb 27, 2010