تاریخ انتشار: ۲۸ فروردین ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
نگاهی به مجموعه داستان «مردی که گورش گم شد» از حافظ خیاوی

بازی با اصطلاح «گم کردن گور»

ناصر غیاثی

مجموعه داستانِ «مردی که گورش گم شد» از حافظ خیاوی در زمستان ۱۳۸۶ منتشر شد و در تابستان ۱۳۸۷ به چاپ چهارم رسید. این کتاب برنده‌ی تندیس یهترین مجموعه داستان سال ۱۳۸۶ از دومین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی روزی روزگاری بود. مقاله‌ی زیر می‌کوشد به بررسی این کتاب بپردازد.

معرفی

کتاب از مجموعه‌ای از هفت داستان‌ - ظاهرا - به هم پیوسته تشکیل شده است. تمام داستان‌ها از زبان اول شخص مفرد روایت می‌شود، تو گویی مردی نشسته باشد و – غیر از یکی دو داستان – خاطرات دوران کودکی‌اش را برای یکی تعریف کرده باشد.

وفور اسامی

آن‌چه که از همان صفحات اول کتاب به چشم می‌خورد، وفور اسامی – و نه شخصیت‌ها – است. در داستان اول چیزی در حدود ۳۰ اسم، در کوتاه‌ترین داستان مجموعه، «مردها کی از گورستان می‌آیند» ۴۵ اسم می‌آید. در مجموع در هفت داستان و نود صفحه کتاب، خواننده در مجموع با بیش از ۶۰ اسم مواجه است؛ و این یعنی به‌طور متوسط هر یک صفحه و نیم یک اسم.

این اسامی هیچ نقشی در داستان‌ها ندارند، و فقط حجم کتاب را بیش‌تر کرده‌اند. حذف آن‌ها و توصیفات گاه گداری و کوتاه آن‌ها هیچ لطمه‌ای به هیچ داستانی نمی‌زند. باز اگر قرار بود این اسامی در داستان‌های بعدی سر بیرون بیاورند و شخصیت‌شان قوام و ویژگی بگیرد، می‌شد پذیرفت، اما باز هم این پذیرفتنی نیست که اگر قرار است شخصیتی در داستان مثلا پنجم کتاب سر بیرون بیاورد، چرا نویسنده او را در داستانِ اول کتاب به خواننده معرفی می‌کند؟


حافظ خیاوی

خواننده از این همه اسم، شاید فقط به چهار پنج‌تای‌شان در داستان‌های بعدی بربخورد. چنین به نظر می‌رسد که گویی کسی در دفتری خاطرات‌اش را برای خودش یادداشت می‌کند و چون آدم‌ها را می‌شناسد نیازی به معرفی آن‌ها نیست یا این که داستان را برای کسی تعریف می‌کند که این آدم‌ها را می‌شناسد.

اما در این کتاب نه با دفتریادداشت‌ روبروییم و نه طرف صحبت کسی هستیم. ما داریم داستان می‌خوانیم و اطلاعات ما از آدم‌های داستان محدود است به آن‌جه که نویسنده در اختیارمان می‌گذارد. و حافظ خیاوی فقط اسم ردیف کرده و با گذرهای سطحی ِ گاه گداری به آن ها ما را از آشنایی عمیق‌ با تک تک این اسامی محروم می‌کند، یعنی از آن‌ها شخصیت داستانی نمی‌سازد.

وفور توصیفات حاشیه‌ای

یکی از نشانه‌های موفقیت یک داستان این است که با حذف ِ پاراگرافی، سطری، و به شکل اغراق‌آمیز حتی کلمه‌ای، داستان به لطمه‌ای بخورد یا به عبارت دیگر ساختمان داستان فروبریزد.

اما خواننده می‌تواند از داستان‌های «مردی که گورش گم شد» پارگراف، سطر، اسم حذف کند یا به عبارت دیگر آن‌ها را نخوانده رها کند، بی‌آن‌که کمترین لطمه‌ای به کل داستان وارد بیاید.

به عنوان نمونه در داستان اول کتاب «روزه‌ات را با گیلاس باز کن» در ۱۳ صفحه داستان به ۲۹ اسم برمی‌خوریم که برخی‌شان بسیار سطحی توصیف یا معرفی شده‌اند و با حذف بسیاری از آن‌ها نه به روند و نه به ساختار داستان کوجک‌ترین خللی وارد نمی‌شود.

به همین ترتیب است داستان سوم کتاب «چشم‌های آبی عمو اسد». در یازده صفحه داستان با ۱۸ اسم طرفیم. چنان که آمد حذف بسیاری‌شان هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز از داستان کم نمی‌کرد.

حدسی در مورد علت وفور اسامی

طبق تعریف کلاسیک، داستان باید در مرحله‌ی نخست داستان باشد یعنی ماجرایی، اتفاقی را که ارزش رویت داشته باشد، روایت کند. وقتی نویسنده گرفتار کوتاه بودن داستانی بشود که قصد تعریف آن را دارد، به اجبار به حواشی می‌پردازد، به توصیف صحنه‌ها یا آدم‌هایی می‌نشیند که نه تنها به درد انسجام داستان یا روایت نمی‌خورد بلکه مُخل داستان و در نتیجه خواننده‌اند.

به این ترتیب نویسنده از اصل روایت ماجرا دور می‌شود. هنوز با یک شخصیت درست و حسابی آشنا نشده، اسم دیگری پیدایش می‌شود و این تسلسل ادامه یافته و موجبات ِ کسالت خواننده را فراهم می‌آورد. و کسل کردن خواننده یعنی عدم موفقیت نویسنده در نوشتن داستان.

داستان‌های این کتاب علاوه بر اسامی، مملو است از توصیفات و توضیحاتی که بود و نبودشان فرقی به حال داستان نمی‌کند. فقط گویا از آن‌جا که حجم داستانی که نویسنده می‌خواهد تعریف کند، کم است، ناچار متوسل به حواشی می‌شود و داستان چون بادکنکی باد می‌کند.

در «آن‌ها چه جوری می‌گریند» اساسا داستان نمی‌خوانیم بلکه یک نفر برای خواننده از چگونه برگزارشدن مراسم تعزیه در یک روز عاشورا تعریف می‌کند. همین و دیگر هیچ. گذشته از آن خود ِ عنوان ِ داستان هم جای بحث دارد.


زبان

این که می‌گویند، ساده نوشتن سخت‌تر از پیچیده نوشتن است، حرف پرتی نیست. خیاوی کمترین توجه‌ای به زبانی که در داستان‌هایش بکار می‌گیرد، ندارد. تکرار به راستی آزاردهنده‌ی «که» در تقریبا هر جمله و در تمامی داستان‌ها، تعداد بسیار زیاد و بی‌مورد «حتی» در داستان «صف دراز مورچگان» نشان از بی توجهی نویسنده به نثر داستان‌اش دارد.

وقتی نویسنده بنا به اقتضای حال و هوای داستان زبانی برای آن برمی‌گزیند، باید تا آخر به آن زبان پای‌بند بماند و گرنه داستان دارای زبانی آشفته می‌شود. به مثال وقتی می‌نویسیم «چه جوری» و نمی‌نویسیم «چگونه»، پس باید بنویسیم «گریه می‌کنند» و نه «می‌گریند».

همین‌طور است غلط‌های دستوری یا جملات غلط و اصطلاحات ِ بی‌معنی یا غلط که باید ترجمه‌ی کلمه به کلمه‌ی فارسی اصطلاحات زبان ترکی، زبان مادری خیاوی باشند. برای اجتناب از اطاله‌ی کلام تنها به چند نمونه بسنده می‌کنم:

«یک چیزهایی هم زیر زبانش می‌گفت»،«مو بر پوست راست شد»، «دهانم کرخ شد»، «دست‌انداز کرد»، «شاشش توی دستش بود».

مردی که گورش گم شد

بهترین داستان این مجموعه همانی است که عنوان کتاب را نیز بر پیشانی دارد. بازی با اصطلاح «گم کردن گور» و ساختن داستانی خواندنی از آن نشان می‌دهد، خیاوی اگر دل به داستان بدهد و به دور از آن اضافات و کمبودهایی که در داستان‌های دیگر این کتاب دارد، می‌تواند بدون کمترین حاشیه روی، موجز و با زبانی سرراست داستان‌اش را تعریف می‌کند.

این داستان هم به لحاظ مضمون و هم به لحاظ ساخت روایت بی‌عیب و نقص‌ترین، سرراست‌ترین و خواندنی‌ترین داستان این کتاب است. کاش خیاوی نوشتن این داستان را الگوی نوشتن داستان‌های دیگر کتاب‌اش می‌کرد تا مغبون خواننده نشده باشد.

شناسنامه‌ی کتاب: «مردی که گورش کم شد»، حافظ خیاوی، انتشارات چشمه، چاپ چهارم، تابستان ۱۳۸۷، ۹۶ صفحه، ۱۸۰۰ تومان.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

اگه این کتاب اینقدر مشکلات اساسی داره چه جوری جابزه گرفته؟

-- آرش ، Apr 17, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)