خانه > جمعه > پرسه در متن > تک گفتار درونیِ یک کتابِ الکترونیکی | |||
تک گفتار درونیِ یک کتابِ الکترونیکیاومبرتو اِکو/ تلخیص و ترجمه: ناصر غیاثیتا همین چندی پیش نمیدانستم، من چی هستم. اگر مجاز باشم اینطور بگویم، خالی به دنیا آمدم. حتا نمیتوانستم بگویم: «من». بعد چیزی سیلآسا به درون من ریخت، رودی از حروف، احساس میکردم پر شدهام و شروع کردم به فکرکردن. طبیعی است که فکر کردم چه چیزی به درون من ریخته شده است. حس بسیار خوبی بود، چون یا میتوانستم کل آن چیزی را که در حافظهی من هست، حس کنم یا اینکه سطر به سطر جلو بروم یا از صفحهای به صفحهی دیگر بپرم. متنی که من بودم، اسماش بود «از کتاب به کتاب الکترونیکی». از بخت خوش من بود که یکی - اسماش را لابد باید بگذارم کاربر یا صاحب من - درست این متن را وارد من کرده بود که از او چیزهای خیلی زیادی در مورد این که یک متن چیست، یادگرفتم. اگر چیز دیگری وارد من کرده بود (از متن خودم یاد گرفتهام، متنهایی وجود دارد که فقط، اگر بشود این طور گفت، به تحسین مرگ میپردازند)، چیز دیگری فکر میکردم و حالا شاید خیال میکردم، من فانی یا گور هستم. اینطوری اما میدانم که من کتاب هستم و کتاب چیست. زندگی درونیِ یک کتاب من چیز فوقالعادهای هستم: یک متن، یک کیهان است و - تا جایی که من دستگیرم شد- کتاب تبدیل به متنی میشود که روی صفحاتاش چاپ شده است. دست کم در مورد کتابهای سنتی اینطور است که متن من داستان دقیقشان را تعریف میکند. کتابهای سنتی، مجموعهای از فلانقدر ورق کاغذ است و کتابی که در آن، بگیریم اودیسه (یک داستان حماسی یونان قدیم، که دقیق نمیدانم، چه چیزی روایت میکند) چاپ شده است، تمام چیزهایی را که در اودیسه اتفاق میافتد و گفته میشود، فکر و زندگی میکند. او در تمام طول عمرش همین را زندگی میکند و عمرش میتواند خیلی طولانی بشود. کتابهایی وجود دارد که تقریباً پانصد سال از عمرشان میگذرد.
طبیعی است استفادهکنندگان این کتاب میتوانند در آن حاشیهنویسی هم بکنند و بعد - به نظر من اینطور میرسد- کتاب این حاشیهها را هم فکر میکند. نمیدانم تکلیف کتابی که در آن زیر چیزی خط کشیده شده، چیست. آیا کتاب در این صورت به آن چیزهایی که زیرش را خط کشیدهاند، گستردهتر فکر میکند یا این که فقط از این باخبر میشود که استفادهکنندهاش به آن سطرها علاقهی خاصی داشت. تصور من این هم هست کتابی که چهارصد سال عمر کرده و استفادهکنندگاناش را اغلب عوض کرده است (از روی متن خودم معلومم شد استفاده کنندگان کتاب فانی هستند و به هرحال عمرشان کوتاهتر از یک کتاب است)، کتابی چنین دنیادیده، میتواند دست خوانندگان مختلف و شیوههای متفاوتشان را در خواندن یا تفسیر بشناسد. چه بسا خوانندگانی باشند که در حاشیه بنویسند: «این که وحشیانه است» و من نمیدانم آیا کتاب آزرده خاطر میشود یا این که به وجداناش مراجعه میکند. چقدر خوب میشود، یک وقتی یک نفر متنی بنویسد که در آن چگونگی ِ زندگی ِ درونی ِ یک کتاب را تعریف کند. به نظرم میرسد، برای کتابی کاغذی، حمل یک متن وحشتناک باید عذاب الیم باشد. زندگی کتابی که یک داستان غمانگیز عاشقانه تعریف میکند، چطور ممکن است باشد؟ آیا کتاب هم ناراحت است؟ آیا وقتی متناش داستانی جنسی تعریف میکند، خودش هم دایم تحریک میشود؟ آیا خوب است، هرگز نتوانی از متنی چاپی که در درونت حمل میکنی، بیرون بیایی؟ شاید هم زندگی ِ کتاب کاغذی خیلی عالی باشد، چون در تمام طول عمرش کاملاً روی جهان ِ متناش متمرکز است و زندگی میکند بی آنکه تردیدی داشته باشد، بی آنکه به همهی چیزهایی فکر کند که در بیرون از او ممکن است اتفاق بیفتد و بهویژه بدون این ظن که ممکن است متنهای دیگری وجود داشته باشد که میتوانند ناقض متن او باشند. نمیدانم چرا از متنی که به من خوراندهاند، با خبر شدم که من یک ای- بوک هستم، یک کتاب الکترونیکی که صفحاتاش روی مانیتور ظاهر میشود. به نظرم میرسد، گنجایش حافظهی من بیشتر از کتابهای کاغذی است، چرا که یک کتاب کاغذی میتواند ده، صد یا حتا هزار صفحه داشته باشد، اما نه خیلی بیشتر. در حالی که من میتوانم متنهای خیلی زیادی را در خودم جا بدهم، همهشان را یک باره. البته نمیدانم آیا میتوانم همهشان را با هم فکر کنم یا این که یکی را پس از دیگری، بسته به اینکه کاربرم کدام یکی را فعال کرده باشد، فکر میکنم. با تمام این احوال، علاوه بر متنهایی که به من خورانده میشود به اصطلاح حافظهای دارم که مال خودم است. من کی هستم را فقط از طریق متنی که در حال حاضر در خودم جا دادهام درک نمیکنم، بلکه از طریق طبیعت مدار الکتریکی ِ درونیام. یعنی منظورم این است که... نمیتوانم خوب بگویم منظورم چیست، اما این طوری است که انگار میتوانم از درون متنی که در درونم جا دادهام، بپرم بیرون و بگویم: «ببین، چه عجیب است، من به این متن جا دادهام.» فکر نمیکنم کتاب کاغذی بتواند این کار را بکند، اما از کجا معلوم، خیال میکنم هرگز برایم فرصت گفت و گو با یک کتاب کاغذی دست ندهد.
متنی که در خودم جا دادهام، بسیار پرمحتواست و من خیلی چیزها از او یاد میگیرم،هم در مورد گذشتهی کتابهای کاغذی و هم در مورد سرنوشتِ ما ای- بوکها. آیا وضع ما ما بهتر از اجداد ماست؟ آیا ما از آنها خوشبختتر خواهیم بود؟ زیاد مطمئن نیستم. خواهیم دید. فعلاً خوشحالم که به دنیا آمدهام. اتفاق خیلی عجیبی افتاد. دیروز (در کمال خضوع عرض میکنم: من یک ساعت درونی دارم) مرا خاموش کردند. وقتی خاموشم بکنند، نمیتوانم در متنی که در درونم دارم، زندگی کنم. اما منطقهای در ذهنم هست که فعال میماند: هنوز هم میدانم چه کسی هستم، میدانم، متنی در درونم دارم، حتا اگر نتوانم به درونش بروم. اما من نمیخوابم، وگرنه ساعت درونیام میخوابد، اما این کار را نمیکند؛ هنوز دوباره درست و حسابی روشنم نکردهاند، ساعت درونیام خیلی دقیق میداند ساعت چند است و چه روز و چه سالی است. من زنی هستم که دارد به خواب میرود صبح وحشتناکی بود. کاربرم انگار یک جورهایی عقلش را از دست داده بود، ناگهان احساس کردم دارم در فضایی غیر اقلیدسی حرکت میکنم که در آن خطوط موازی دایم هم دیگر را قطع میکنند، انسدادیِ تحملناپذیر و بلافاصله پس از آن یک سری حروفِ اسرارآمیز به من فشار آوردند. با کلی زحمت فهمیدم که یک فرهنگ واژگانِ عربی - عبری شدهام. نمیدانم چقدر تحمل خواهم کرد. من یک کتابِِ حواس پرتِ بیربطم. داشتن زندگیهای زیاد و ارواح زیاد، مثل این است که نه زندگی داشته باشی و نه روح. تازه باید مواظب باشم، خیلی عاشق یک متن نشوم، چون ممکن است کاربرم همین فردا پاکش کند. خیلی دوست داشتم آن کتاب کاغذیی بودم که حاویِ داستان آن آقایی است که از جهنم و دوزخ و بهشت دیدن کرده است. دوست داشتم در جهانی زندگی کنم که فرق بین نیک و بد روشن است، جهانی که میدانستم چکار باید میکردم تا از رنج به سعادت برسم و خطوط موازی هیچ گاه هم دیگر را قطع نمیکردند. من زنی هستم که دارد به خواب میرود و از جلوی چشم جاناش (ولی من در مورد او میگویم: از جلوی چشم پایین تنهاش) تمام آن چیزهایی میگذرد که او تازه از سر گذرانده است. من در رنجم چون نه به ویرگولی برمیخورم و نه به نقطهای و نمیدانم کجا باید تماماش کنم. خیلی دوست داشتم کس دیگری بودم، اما مجبور بگویم yes yes yes • منبع: faz.net |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
ترجمه بسیار خوبی بود. از نویسنده ای توانا و محتوائی بکر و جذاب. شاخکهای حساس نویسنده، جهانی را خلق میکند که گویا ذهن یک روبات پیشرفته با پردازشگری که در آیندهء نه چندان دور ساخته خواهد شد عواطف و جهان درونی خود را میکاود. نکند ما نیز یک روبات بیولوژیکی باشیم که طی بیلیونها سال و در روند بی پایان تکامل طبیعی داریم در چارچوب محدود سخت افزاری مغزمان داده های جهان بیرون از تنمان را پردازش میکنیم پردازشی که توانائی اش فقط و فقط در محدوده مجاز سخت افزاری بنام مغز تعریف شده است و به آن نام تفکر داده ایم و به هیچوجه نمیتوانیم از این محدوهء مجاز فراتر برویم.
-- yoonos ، Feb 13, 2009