خانه > جمعه > پرسه در متن > از سایه به ستاره | |||
از سایه به ستارهناصر غیاثیستاره بهبی هالدار (Baby Halder) پس از انتشار ترجمهی انگلیسی زندگینامهاش «یک زندگی نه چندان عادی» در هندوستان تبدیل به ستارهی رسانهها شد و کتابش در لیست کتابهای پرفروش هندوستان در سال ۲۰۰۶ قرار گرفت. تا امروز گفت و گوهای بیشماری با او انجام شده، بسیاری از روزنامههای هندی دربارهی او گزارش نوشتند، بیبیسی از او گزارش تهیه کرد، نیویورک تایمز و زوددویچه تسایتونگ دربارهی او مقاله انتشار دادند، بسیاری از برنامههای فرهنگی رادیویی و تلویزیونی در اروپا به او اختصاص یافت، به نمایشگاه کتاب پاریس و هنگکنک و فرانکفورت دعوت شد و سال ۲۰۰۸ به دعوت بنیاد هاینریش بل به آلمان رفت و در شهرهای مختلف در جلسات کتابخوانی به معرفی کتابش پرداخت. پیش از این اما هیچکس بهبی هالدار نویسندهی این کتاب را نمیشناخت. سایه این همه چون بهبی هالدار از جهان سایهها مینویسد، از جهان میلیونها زن خدمتکار در خانههای طبقات مرفه هندوستان با وظایفی مثل نظافت خانه، خرید و پخت و پز و نگهداری از بچهها. زنانی که باید همیشه آماده به خدمت باشند، قبل از همه بیدار شوند و آخر از همه بخوابند: در یک کلام له شده در استثماری وحشیانه و بیرحم. و بهبی هالدار از زندگی خودش مینویسد تا از این زنان نوشته باشد.
بهبی هالدار کیست سال دقیق تولدش را نمیداند، میگوید در سال ۱۹۷۳ یا احتمالاً ۱۹۷۴ در جنوب بنگال متولد شده است. وقتی که هفت سال داشته، مادرش با پسر کوچکش به بازار میرود و دیگر به خانه برنمیگردد. پدر، خواهر بزرگتر پانزده سالهاش را برخلاف میل او شوهر میدهد. حالا بهبی بزرگترین دختر خانواده است و باید از دو برادر یکی بزرگتر و یکی کوچکتر از خودش نگهداری کند. آنها تقریباً هیچوقت غذایی برای خوردن ندارند و پدر که اغلب برای کار به شهرهای دیگر میرود و هر از چندگاهی پول میفرستد، هر بار که برمیگردد همه را به باد کتک میگیرد. مدرسه تنها جایی است که هالدار در آن پناه مییابد. پدر دوباره ازدواج میکند و کار در خانه چنان فشاری به بهبی میآورد که ناگزیر از ترک مدرسه میشود. وقتی هنوز سیزده سالش نشده، پدر او را به عقد مردی درمیآورد که دو برابر او سن داشت: «نمیدانستم ازدواج یعنی چه. فکر میکردم روزی است که آدم هدیه میگیرد، یک ساری قشنگ میپوشد و موسیقی میزنند.» هنوز چهارده سالش نشده است که بچهی اولش را در حالی که احتمال داشت سر زا برود، به دنیا میآورد. شوهر شکاک و خشن است و کتکش میزند. چند سال بعد وقتی شوهرش میخواهد با سنگ به سرش بکوبد، هالدار بچههایش را برمیدارد و به دهلی فرار میکند و در آنجا به عنوان خدمتکار کار پیدا میکند. مجبور است وقتی سر کار میرود، بچهها را در زیر شیروانی ببندد. پسر بزرگش که دوازده سال دارد، ناچار است در خانهی این و آن کار کند.
چگونه نویسنده شد روزی که مأموران کپری را که در حاشیهی شهر ساخته بود با بولدزر خراب میکنند و خرده ریزش را به خیابان میریزند به گورگاون، شهری نزدیک دهلی میرود و آنجا در منزل یک نویسنده و پروفسور بازنشستهی مردمشناسی، پرادبوده کومار، بار دیگر به عنوان خدمتکار استخدام میشود. یک روز که مشغول خاکگیری از کتابها است، پروفسور میبیند که او جلوی قفسهی کتابها میایستد و با دقت به عنوان کتابها نگاه میکند. پروفسور از او میپرسد: «سواد داری؟» هالدار در پاسخ میگوید، خیلی کم؛ چون زیاد به مدرسه نرفته است. «هرقدر که از خانه متنفر بودم، همان اندازه عاشق مدرسه بودم. کسی در خانه نبود که مثل معلمم تشویقم کند.» پروفسور به او کتاب میدهد و اولین کتاب، کتابی از تسلیمه نسرین، پزشک، نویسنده و فمینیست بنگلادشی است. بعد هم قلم و کاغذ در اختیارش میگذارد و از او میخواهد هر روز کمی و بیشتر دربارهی زندگی خودش بنویسد. هالدار شبها بعد از اینکه بچهها میخوابند، مینشیند و به بنگالی مینویسد. در ابتدا کار نوشتن به سختی پیش میرود چون باید درست نوشتن را یاد بگیرد. «اگر پروفسور نبود، هرگز شروع به نوشتن نمیکردم.» وقتی نوشتن کتابش را تمام میکند، آن را به پروفسور میدهد و پروفسور کتابش را برای ناشرین مختلف میفرستد. این کتاب اول در سال ۲۰۰۲ به زبان هندی و بعد به زبان بنگالی و سرانجام در سال ۲۰۰۶ به انگلیسی منتشر میشود. «یک زندگی نه چندان عادی» کتاب شرح و توصیف آن چیزهایی است که هالدار از سر گذرانده است. نباید و نمیشود ارزش کتاب را با معیارهای ادبی سنجید، بهبی هالدار نویسندهای تردست نیست اما از استعداد روایت بسیار بالایی برخوردار است که کتاب را خواندنیتر میکند. برای گریز از درد دوباره، وقتی پای شرح دردهایش به میان میآید، از سوم شخص استفاده میکند. بیآنکه در پی محکوم کردن کسی یا در پی برانگیختن دلسوزی خواننده باشد، به سادگی و روانی از زندگیاش مینویسد. نه شکایتی از پدر دارد و نه از مادر. گرچه همه سعی میکنند از او یک قربانی بسازند، اما خودش چنین نقشی را نمیپذیرد و زندگی خود و زنانی مثل خودش را نتیجهی شرایط میداند. «میخواستم همه چیز را بنویسم: تمام بیعدالتیها را. بسیاری از زنانی که به عنوان خدمتکار کار میکنند، میدانند من چه میگویم. این کتاب داستان آنها هم هست. میلیونها زن همسرنوشت مناند.»
پرسش و پاسخ هالدار در جلسات کتابخوانیاش با شور و شوق شرکت میکند و با خوشرویی به همهی پرسشها پاسخ میدهد. او هنوز هم در خانهی کومار، کارفرما و حامیاش، کار میکند و او را مثل فرزندان کومار، «تاتوش» صدا میزند که در زبان لهستانی به معنی «پدرجان، باباجان» است (آقای کومار همسر لهستانی دارد). «هرگز تاتوش را ترک نخواهم کرد و برای همیشه پیش او خواهم ماند.» وقتی از او دربارهی پدرش میپرسند، میگوید «بعد از خواندن کتابهایم خیلی تغییر کرده است. امروز به دختر نویسندهاش افتخار میکند، همه جا پُزش را میدهد و نظرش نه تنها در مورد دختر خودش بلکه اساساً در مورد زنها عوض شده است.» به نظر میرسد خود هالدار هم به پدرش که زمانی از او میترسید، افتخار میکند. و وقتی از او میپرسند آیا با شوهرش در مورد کتاب حرف زده، چهرهاش برای لحظهای در هم میرود: «نه، او کمترین علاقهای برای حرف زدن با من نشان نداده است.» از او میپرسند، آیا سوالی دارد از کسی بپرسد، میگوید: «دلم میخواهد بدانم، چرا مادرم بچههایش را تنها گذاشت و فرار کرد. از او یاد گرفتهام که هرگز هرگز بچههایم را ترک نکنم.» هالدار سه بچه دارد که بزرگترینش بیست و یک ساله است و با پدرش زندگی میکند و دو بچهی دیگر با خودش. «هر دو بچههای درسخوانی هستند. پسر یازده سالهام تکواندوکار خیلی خوبی است و دختر سیزده سالهام خیلی خوب نقاشی میکند و میخواهد پزشک بشود.» و امروز کتاب دوم هالدار که ادامهی گزارش زندگیاش و این بار به عنوان یک نویسندهی زن است به زبان بنگالی منتشر شده و حالا روی کتاب سومش کار میکند. دیگر مجبور نیست ابتدا بعد از کار خانه به نوشتن بپردازد. هر وقت که دلش خواست میتواند بنشیند و بنویسد. دو نفر در انجام امور خانه به او کمک میکنند. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
كتاب سوم احتمالا از نگاه يك ستاره است، نه؟!
-- ميم ، Jan 31, 2009هند هميشه سرزمين عجيبي بوده! پر از داستان