خانه > جمعه > پرسه در متن > نوشتن داستان در گم بودگی؟ | |||
نوشتن داستان در گم بودگی؟ناصر غیاثییک توضیح ضروری: این نوشته قصد دارد تنها از منظر زبان به بررسی مجموعه داستان «دارند در میزنند»، اثر منیرالدین بیروتی بنشیند و از دیگر مناظر احتراز دارد. درآمد اهل فن از نقش زبان در روایت داستان باخبرند. نویسنده، زبان و آدمهای داستان را در تطابق با فضای داستان و شخصیت داستانش انتخاب میکند و میسازد. مثلاً برای القای فضایی که داستان در آن جریان دارد، از جملات کوتاه یا بلند استفاده میکند، به ریتم و ضربآهنگ جملات توجه دارد و در انتخاب واژه به واژهی داستان وسواس نشان میدهد. در یک کلام، نثری به کار میگیرد که به بهترین شکل ممکن داستانش را روایت کند. از مجموع این عوامل زبانی، نثر داستان ساخته میشود. بنابراین نثر یا تنها در خدمت داستان قرار میگیرد و یکی از عوامل ایجاد کشش در خواننده است و یا برعکس، خواننده را از خواندن منصرف یا دستکم خستهاش میکند. برای توفیق در نوشتن نثر زیبا شیوههای مختلفی وجود دارد، به مثل از طریق پس و پیش کردن صفت و موصوف، به هم ریختن یا پس و پیش کردن ارکان جمله، تکرار قید و صفت برای تاکید. اما سوال این است آیا الزامی داستانی برای انتخاب چنین زبانی چه در توصیف و چه در گفت و گوها وجود دارد یا نه؟ چنان که آمد سود جستن نابجا از این روشها، یعنی به کار گرفتن زبان، بدون توجه به فضای داستان منجر به دل کندن خواننده شده و در نتیجه داستان، بخوان کل روایت، فدای نثری زیبا میشود. معمولاً نویسنده این شیوه را وقتی به کار میگیرد که داستانی برای گفتن نداشته باشد و بخواهد پشت نثر زیبا یا توصیفات شاعرانه پنهان شود تا دستش رو نشود؛ یا نویسندهای خامدست است و تازهکار (البته بیروتی به هیچکدام از این دو دسته تعلق ندارد). اهمیتی بیش از توان داستان برای زبان قایل شدن منجر به کمرنگ شدن ماجرای داستان و در برخی موارد بیرنگی کامل آن میشود. در نتیجه خواننده فقط یک نثر زیبا میخواند، نثری که مانعی جدی بر سر راه روایت و در نتیجه لذت بردن خواننده است.
داستان قربانی نثر منیرالدین بیروتی در مجموعه داستان «دارند در میزنند» داستانهایش را قربانی نثر زیبا میکند. با عناوین داستانها شروع کنیم. دو داستان «اَصَم» و «ارویا» عناوینی هستند که خواننده برای یافتن معنی آنها باید سراغ فرهنگها برود و احتمالاً دست خالی برگردد. البته در فرهنگ معین و سخن آمده: اصمّ، به عربی یعنی کر، ناشنوا و کلمهی «اَصَم» در هیچ فرهنگ لغت ِ متدوالی نیست. همچنین است واژهی «ارویا». این کلمه در معین و سخن و فرهنگ اساطیر نیست. گوگلش کردم و این را یافتم: «در زمان داود علیهالسلام رسم این بود که چون زنی شوهرش از دنیا میرفت یا کشته میشد دیگر برای همیشه بیوه میماند. نخستین کسی که خداوند این کار را بر وی مباح کرد داود علیهالسلام بود، که چون اوریا کشته شد و عده همسرش تمام شد آن زن را به همسری خود درآورد. (عیونالاخبار الرضا «علیه السلام»، ص ۱۰۷ و ۱۰۸ به نقل از بحارالانوار، ج ۱۴، ص ۲۳.) چرا باید من خوانندهی حرفهای داستان و ادبیات، ناگزیر باشم برای یافتن معنای کلمات در داستانی که در همین امروز میگذرد یا میتواند بگذرد، مرتب به فرهنگ لغت مراجعه کنم و اغلب دست خالی برگردم به میان صفحات کتاب؟ گذشته از این، کلماتی به کل ناشناخته مدام در داستانها تکرار میشوند، از جمله آزاردهندهترینشان کلمهی «هفه»[؟] است که گاهی میشود «هفه کردن»، گاهی «هفه کشیدن»، گاهی «هفه زدن»، گاهی «هفه پراندن»، بگذریم که همین کلمه یکبار «هُفه» نوشته میشود، یکبار «هِفّه»، همینطور است «هنه»[؟]، «هقه» [؟] و ترکیبات و تلفظهای مختلفش. از ترکیباتی مثل «هن هنهی ترس»، میگذرم. در مورد پس و پیش کردن صفت و موصوف یا کلمات به این چند نمونه توجه کنید: «گنگ زمزمه»، «گاو سفید پیشانی» «بچه پسر»، «حواس هوش». نمونه برای به هم ریختن ارکان جمله: «گفتم بیاید دستش حساب»، «ساکت را بده به من قرض» «خودم را کردم پتوپیچ»، «لبهی چادر را زدم پس»، «یکی بود قبرش تا حالا گم». لطفاً این جمله را بخوانید: «پشت تنهی درخت شکسته شاخه، به نیم چرخش قلم، از دل سربی ِ مات تنهی مردی بیرون میخرد رو به افق، با انحنایی در شانهها، ایستاده.» خواننده باید این جمله را برای خودش دوباره به فارسی رایج بنویسد تا دستگیرش شود که: «به نیم چرخش قلم، پشت تنهی درخت ِ شاخه شکسته، از دل سربی ِ مات، تنهی مردی ایستاده با انحنایی در شانهها، رو به افق، بیرون میخزد.» نوشتن چنین جملاتی چه دلیلی میتواند داشته باشد مگر خلق صرف نثر زیبا؟ چنین شگردی برای گیرایی بخشیدن به داستان، حاصلی ندارد، مگر خسته کردن خوانندهی حتا حرفهای. تکرار صفت یا قید برای تأکید در نثر کهن ما معمول بود، اما نه این همه که بیروتی تکرار میکند: «موج موج»، «تار تار»، «نرم نرم»، «فیر فیر»، «موجه موجه»، «گرمبه گرمبه»، «لرز لرز»، «نگاه نگاه» و بسیاری دیگر. همچنین است تکرار ِ تصاویری مثل «کشیدن پتو تا زیر سینه»، «چنگه کشیدن[؟] در مو»، «سرفهی خلطدار کردن»، «خونی شدن انگشت از فرط جویدن»، «برق زدن عرق میان ابروها» و تکرار «دل اندرون»، «هیهای کردن»، «هیهای کشیدن»، «دل دل زدن»، «ها نفس کشیدن» در داستانهای مختلف کتاب. آیا تکرار کلمات و ترکیبهای فراوان آن، در تمام داستانها، نشان از محدود بودن دایرهی واژگانی نویسنده دارد؟ باز معلوم نیست چرا بیروتی اصرار عجیبی دارد بر پرهیز از فعل «زُل زدن» دارد، پس به کرات مینویسد: «زل شدن»، «زُل نگاه انداختن»، «زٌل بودن»، «چشم زل کردن»، «زُل چشم بودن». اما دو بار هم از دستش در میرود و به درستی مینویسد: «زُل زدن». بیروتی در تلاش برای زیبا کردن نثر با پس و پیش کردن کلمات و بهره بردن از کلمات شاعرانه، نثری تصنعی را بر داستانهای کتاب تحمیل میکند. به مثل در داستان «پای جلجتا» راوی که دارد با یکی حرف میزند و تکیهکلامش «حقیقت، حرف راست» و «لامروت» است، بیکمترین تمهید یا لزوم داستانی، حرف زدنش، گاهی شبهشعر میشود: «تاریکا بود» یا «توی تاریکا چشمش برق میزد.» همینطور است داستان «اوریا». یکی از شخصیتها میگوید: «صلوات برفس پدر آمرزیده هنوز عرق مریضخانه به تنت خشک نشده آمدهای پی واویلا؟ چشمهاش بگو کاسهی خون همین شکل حق زلم شد [؟!]، این رگ شقیقههاش شده بود لولهی مستراب.» اما همو در جایی دیگر از داستان اینطور حرف میزند: «زهرمینات مگه نبود این طفل معصوم که حالا یکهو به کردار حنضل رفتار میکنی باهاش؟ این همه وقت... زلفین در شدی اصلاً که همین؟» گاهی و البته به ندرت و یکی دو بار، از دست نویسنده در میرود و غلط مینویسد: «چقدر زن خوشگلی داری» به جای «چه زن خوشگلی داری». بیروتی یا از به کار بردن علایم سجاوندی، باز هم بدون کمترین توجیه داستانی، پرهیز میکند یا آنها را به غلط به کار میگیرد.
بیروتی نویسنده است علیرغم فضای متفاوت، نثر داستانها یکسان است، چه در توصیف و چه در گفت و گو. اما یادداشت حاضر بههیچوجه نمیخواهد این شبه را ایجاد کند که بیروتی از آن دسته نویسندگانی است که چون داستان برای تعریف کردن ندارند، میکوشند با هر چه بیشتر زیباتر کردن نثر، چشم خواننده را خیره کند. او داستان دارد برای روایت کردن، منتها نثرش دایم مُخل خواننده است و داستانهایش را به قربانی زبان و نثری تصنعی و تحمیلی میبرد. نویسندهی ما در این کتاب به خوبی نشان میدهد داستان و شگردهای روایت را میشناسد و مضامینش تکراری نیستند. او میداند «همین خش خشه را میشد جور دیگری هم گفت و جور دیگری هم نوشت» که مناسب داستان باشد. عنوان برگرفته از این جمله در کتاب: «توی گمبودگی مگر میشود داستانی نوشت؟» «دارند در میزنند»، منیرالدین بیروتی، چاپ اول، ۱۳۸۶، انتشارات ققنوس در همین رابطه: • بایکوت شدهام |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|