خانه > جمعه > پرسه در متن > ونگوگ چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند؟ | |||
ونگوگ چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند؟ارشيا آرمان (رهی)لو مارینوف، فیلسوف کانادایی کتابی به نام «افلاطون به جای پروزاک» نوشته است. او در این کتاب ادعا میکند از فلسفه نیز میتوان همچون «پروزاک»، به عنوان دارویی علیه افسردگی استفاده کرد. مارینوف اولین مدعی این میدان نیست. رقیب تراشیدن برای داروهای ضدافسردگی چنان جذابیتی دارد که تاکنون خیلیها در این زمینه بخت خود را امتحان کردهاند. نمونه معروف ديگری که پيش از مارينوف برای نسخههای روانپزشکان حريف پيدا کرد، آلن دوبوتن سويیسی بود که در کتاب پرفروشش «پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند؟» به خوانندگان توصيه میکند به جای قرص و کپسول به سراغ نوشتههای مارسل پروست بروند. اگر حرف اين دسته از نويسندگان را بپذیریم که افلاطون یا پروست میتوانند زندگی ما را شادتر کنند آیا در میان نقاشان نیز به همین سیاق، میتوان کسی را یافت که ما را از افسردگی برهاند؟ ونگوگ چطور؟ آیا او میتواند زندگی ما را تغییر دهد؟ از نظر اکثر مردم، ونگوگ ممکن است روی بهتر نقاشی کردن ما تاثیر بگذارد، اما چیز دیگری برای آموختن نخواهد داشت. ماجرای جنون ادواری او مشهورتر از آن است که کسی با شنیدن نام ونگوگ به یاد شادمانه زیستن بیفتد. با این حال و برخلاف انتظار بيشتر مردم، نقاش هلندی، همه عمرش را به کشيدن تابلو يا ديوانهبازی نگذرانده است. زندگی او جنبه دیگری نیز داشت که تا کنون کمتر درباره آن حرف زدهاند. وقتی ونگوگ هنوز خیلی جوان بود به خانوادهاش گفت میخواهد کلام خدا را در تمام جهان بپراکند. برای انجام این کار، او سالها سعی کرد تا وارد مدارس علوم دینی شود، اما به نتیجهای نرسيد. بالاخره پس از چند بار شکست خوردن در امتحانات ورودی، از خیر کشیش شدن گذشت.
با اینکه ونگوگ هرگز نتوانست ردای کشیشان را به تن کند، مدتی از عمرش را به عنوان واعظ در مناطق فقیرنشین و محلات معدنچیان به وعظ و خطابه گذراند. امروزه اينگونه واعظان را در اصطلاح «روحانی بدون لباس» میخوانند. گفته میشود ونگوگ در سالهای «بیلباسی» به نقاشی به عنوان موضوعی درجه دو نگاه میکرده و حواس او بيشتر پیِ هدايت بندگان گمراه بوده است تا کشیدن گل و بلبل. خوشبختانه عاقبت استعداد ذاتیاش او را از بالای منبر به سوی بوم نقاشی کشاند. هرچند برای او نقاشی کردن نيز بخشی از ماموريت مقدسش به شمار میرفت. ونگوگ به اطرافیانش گفته بود همه هنرمندان بزرگ، حاملان پیام الهیاند با این تفاوت که بعضیها حرفشان را با کتاب میزنند و بعضیها با نقاشی. عقیده او درباره هنر، کمی شعاری و حتی زمخت به نظر میرسد با این همه، خود او امیدوار بود با نقاشی کشیدن بتواند خلایق گمراه را به راه راست هدایت کند. کاری که با موعظههایش نتوانسته بود انجام دهد. برای آدمهایی که استعداد افسردگی دارند، همیشه چیزی پیدا میشود که آزارشان دهد، چه رسد به اینکه مثل ونگوگ مدتی از عمر خود را در میان بینوایان بگذرانند. او که میخواست پیام خدا را در سراسر زمین گسترش دهد با واقعیت خشن زندگی مردمی روبهرو شد که مشقت و پوچی زندگی روزمرهشان جايی برای انديشيدن به امور ماورايی باقی نمیگذاشت. ونگوگ خیلی زود به این حقیقت پی برد که کارگر فقیری که شام شبش تنها چند سیبزمینی است، گوشش به موعظه هیچکس بدهکار نخواهد بود. بعدها همسایگان ونگوگ به یکی از زندگینامهنویسان او گفتند در آن سالها، صدای گریه ونسان جوان هر شب از کلبهاش شنیده میشد.
از سال ١٨٨٠، یعنی همان سالی که پس از آن دیگر بالای «منبر» نرفت، نقاشی برای او بدل به موضوعی بسیار جدی میشود. آثار ابتدایی او بیشتر درباره رنج و فقر مردمی است که پیش از آن برایشان موعظه میکرد. تابلوهای این دوره از زندگی ونگوگ با طیفی از رنگهای قهوهای و تیره کشیده شدهاند و در آنها خبری از رنگهای تند و درخشانی که امروز به عنوان یکی از مهمترین خصائل آثار او میشناسند، نیست. مهمترین اثر او در این دوره، تابلویی به نام «سیب زمینی خورها» است. این نقاشی میتواند نمونه خوبی از آثار آن سالهای ونگوگ باشد: پنج ژندهپوش در اتاقی کوچک و کم نور، گرد ظرفی سیب زمینی حلقه زدهاند. فضای غمگین این تصویر، مثل بقیه نقاشیهای او، بازتابدهنده روحیه نقاش است. پس از پنج سال کشیدن تابلوهای تیره، برادر کوچکتر ونسان به او پیشنهاد کرد تا سبک خود را تغییر دهد. او معتقد بود نقاشیهای امپرسیونیستی بهتر میفروشند. ونگوگ که در فروش تابلوهایش توفیقی نداشت، بلافاصله حرف برادرش تئو را پذیرفت و تصميم گرفت سبک جديد را امتحان کند. آن روزها مکتب امپرسیونیسم از دوران اوجش دور شده بود، ولی به هرحال نقاشیهای این سبک هنوز هم هواخواهان بسياری داشت و مشتری پيدا کردن برای اين آثار سادهتر از سبکهای قدیمیتر بود. این به معنای آن نیست که همه نقاشان امپرسیونیست، عاقبت به خیر میشدند. برای مثال، در سال ۱۸۷۵ هنرمندان بزرگ این سبک مجبور به حراج تعداد زیادی از شاهکارهایشان شدند تا کمی پول جمع کنند، با این حال حق با تئو بود و شرطبندی روی این مکتب نقاشی از بقیه مکاتب، ریسک کمتری داشت. از آنجا که اکثر نقاشان امپرسيونيست در فرانسه زندگی میکردند نقاشیهايشان نیز از حال و هوای هنری آن روزهای فرانسه ـ به خصوص پاريس ـ تاثير میگرفت.
اگر فضای هنری را با هوا مقایسه کنیم، میتوانیم بگوییم در پاریسِ دهه ۸۰ قرن نوزدهم، نسیمی از جانب مشرق وزیدن گرفته و تمام گالریهای آن شهر را درنوردیده بود. تماشاخانههای پاریس، يکباره پر شد از محصولات هنری ژاپن، از کیمونو گرفته تا نقاشی. برای فرانسویانی که قرنها به دیدن تابلوهای اروپایی عادت کرده بودند، باسمههای ژاپنی با آن طرحهای ساده و رنگهای درخشانشان انقلابی در نقاشی به شمار میرفت. ونگوگ نیز که سرگرم مطالعه آثار امپرسيونيستی بود، مثل خيلی از همدورهایهايش مدتی از وقت خود را صرف کپیبرداری از تابلوهای ژاپنی کرد. نقاشیهای معروف «درخت آلو غرق شکوفه»، «روسپی» و «پل زیر باران» را او از روی تابلوهای هنرمندان ژاپن کشیده است. تاثیر هنر ژاپن روی ونگوگ حیرتآور بود. پس از این دوران او دیگر تابلوهای تیره و غمگین نکشید. هنر ژاپن چنان مسحورش کرد که در نامهای به تئو نوشت: «امکان ندارد کسی هنر ژاپنی را بیاموزد و شادتر نشود». شاید برای ما عجیب باشد که بدانیم کسی چون ونگوگ به نقاشان گمنام ژاپنی غبطه میخورده است، اما علاقه او به هنر این سرزمین، فراتر از موجی بود که در محیط هنری پاریس به راه افتاد و مدتی بعد هم فراموش شد. تنها فایده مدهای هنری آن است که پس از فرو نشستن امواج و از مد افتادن یک پدیده، اکثریت مردم دنبال چیز جدیدتر میروند اما در این میان، اقلیتی هم وجود دارد که از صدقه سر این موج، علاقه واقعی خود را کشف میکند.
اگر بخواهیم تعابیر شاعرانه به کار ببریم، میتوانیم بگوییم پس از هر جذر و مد هنری، بعضیها در کنار ساحل، مروارید پیدا میکنند. نامههای ونگوگ اشاره به همین صید او دارد: «من به ژاپنیها حسادت میکنم چون در نقاشیهایشان همه چیز سر جای خودش است. هیچ چیز ضعیف ترسیم نشده و به نظر نمیآید که کاری را به شتاب انجام داده باشند. کار کردن آنها به سادگی نفس کشیدن است و با چند ضربه مطمئن هرچه را که بخواهند نقاشی میکنند». تمرکز روی نقاشیهای ژاپنی حال ونگوگ را، که به پاریس کوچیده بود، بهتر کرد و او دیگر کمتر دچار افسردگیهای شدید و همیشگیاش میشد. برای نقاش هلندی آن آرامش حسرتبرانگیزی که در آثار هنرمندانی از آن سوی اقیانوس یافته بود، تبدیل به معمایی بزرگ شد. نابغهای چون او، آنقدر از نقاشی میدانست که بفهمد کیفیت خاص این تابلوها مسألهای تکنیکی نیست و در جای دیگر ریشه دارد. او برای حل این معما به سراغ فرهنگ ژاپن رفت و بزرگترین کشف زندگیاش را کرد. ونگوگ متوجه شد بسیاری از نقاشان نامدار ژاپن، راهبان بودایی هستند. نفوذ آیین بودا بر هنر ژاپن به ماجرای راهبان نقاش ختم نمیشود. این مذهب نگاه تمام هنرمندان ژاپنی را به جهان تحت تاثیر خود قرار داده است. آشنایی با هنر ژاپن و به خصوص نقاشی این سرزمین، ونگوگ را مفتون اندیشه بودایی کرد. البته او تغییر مذهب نداد. درواقع ونگوگ تا آخر عمر همچنان یک مسیحی مومن باقی ماند، ولی راه و رسم بودا برای او تبدیل به وسیلهای جهت درمان افسردگیاش شد. گوهر مذهب بودايی، انديشيدن درباره «رنج» است. تمام زندگی بودا به این گذشت که راهی برای معنا دادن به رنج پیدا کند. این فکر که رنج کشیدن میتواند معنایی داشته باشد و جاده شادی با سنگفرشی از مشقت فرش شده است، با طبع افسرده و در عین حال مسیحی ونگوگ جور درمیآمد. او که سالها عادت کرده بود تا از پشت عينک کشيشان به جهان نگاه کند با نوع ديگری از تفکر آشنا شد که همه چيز، حتی ايمان مسيحیاش، را از چشماندازی جديد به او نشان میداد. حاصل اين ديد تازه به زندگی ،نقاشیهايی است که رنگهايشان میدرخشد. ونگوگ چند سال بعد و درجواب دوستش گوگن که از او پرسيده بود: «آيا میتوانی تصویری بکشی که شخصیت حقیقی خودت را نشان دهد؟» پرترهای ازخودش کشید که در آن چشمهایش را مثل ژاپنیها بادامی و سرش را همچون سر راهبان بودایی تراشیده، نشان داده است.
او درباره دلیل این کارش به تئو مینویسد: «خودم را به صورت یک راهب بودایی، یک ستایشگر فروتن بودای جاودانه، نشان دادهام». آیین بودا، به خصوص در روایت ژاپنیاش، میآموزد که جهان را نمیتوان چنان تغییر داد که ما را نرنجاند. تنها کاری که از ما برمیآید آن است که یاد بگیریم به تکراریترین وقایع زندگی هر روزه دوباره نگاه کنیم. این راه حل به نظر ساده میآید، اما در عمل، سالهای سال طول میکشد تا کسی بیاموزد وقتی بیماری، فقر و تنهایی، دست از سرش برنمیدارند، میتواند مثل ونگوگ به گل آفتابگردان دوباره نگاه کند. در یکی از معروفترین پایانبندیهای تاریخ سینما، قهرمان داستان به شخص دیگری میگوید: «هرچه که پیش آید مهم نیست. پاریس همیشه مال ماست». به احتمال زیاد، ونگوگ نیز در سالهای بوداییاش عادت کرده بود تا به سبک قهرمان آن فیلم به خود بگوید: «مهم نیست چه بلایی به سرم بیاید. گل آفتابگردان همیشگی است». او که آن روزها گمان میکرد بالاخره توانسته است بر فسردگی و حتی جنون گاه و بیگاهش چیره شود،با لحن سرخوش و پيروزمندانهای به تئو نوشت: «من اگر این طبیعت دوگانه راهب ـ نقاش را نداشتم مدتها پیش دیوانه شده بودم». گذشت زمان نشان داد که او قدرت نقاش دیوانه را دست کم گرفته بود. ونگوگ در سال ۱۸۸۸ به آرلس نقل مکان کرد. آرلس، منطقهای خوش آب و هوا بود که او آنجا را به خاطر مناظر طبیعیاش میستود. نامههای ونگوگ پر است از ستایش آسمان شفاف، آبگیرهای زمردین و رنگهای طبیعتِ آن منطقه. البته علت اصلی علاقه او، آنگونه که از نامههایش پيداست، این بود که تصور میکرد ژاپن جایی است شبیه آرلس. ونگوگ در اين ژاپن کوچک، همانطور که آرزو داشت، خود را همچون راهب ـ نقاشان بودایی غرق در طبیعت کرد. گلهای آفتابگردان او حاصل همين روزهای ژاپنی است. حتی نامههای ونگوگ در اين ايام ديگر نشانی از آن واعظ مسيحی افسرده ندارد و بيشتر ما را به ياد هايکوهای ژاپنی میاندازد: «آیا مذهب واقعی همان چیزی نیست که این ژاپنیهای کوچک به ما میآموزند؟ يکی شدن با طبیعت، انگار که خود نیز یک بوته گل هستند».
او تصمیم میگیرد دوست قدیمیاش را در این حال خوش شریک کند. گوگن هم که مثل او هنر ژاپن را بسیار دوست داشت و حتی تابلویی از بودا به نام «نیروانا» نقاشی کرده بود، دعوت ونگوگ را پذیرفت و به آرلس رفت. کسی به طور دقیق نمیداند بین دو نقاش چه گذشت. اقامت گوگن در ژاپن کوچک، نه هفته بیشتر دوام نیاورد. رابطه بین آن دو به تدریج به اختلاف گرایید و دست آخر پس از آخرین مشاجره، ونگوگ با تیغ به گوگن حمله کرد. گوگن از آرلس گریخت و دیگر هرگز بازنگشت. ماجرا سريعتر از آن اتفاق افتاد که ونگوگ بتواند جلويش را بگيرد. در نامههایی که او پس از رفتن گوگن به تئو نوشته است، به وضوح میتوان سرخوردگی و هراسش را از بازگشت جنون کهنهاش دید. این حادثه به او نشان داد که راهب درونی همچنان از نقاش شوریده ضعیفتر است. ماجرای مشهور «گوشبری» نيز در همين روزها اتفاق میافتد. بعضیها میگویند او میخواست گوش خود را به زنی که عاشقش بود، هدیه کند و در بعضی روایات هم گفتهاند او روزی جلوی آینه ایستاد و با خود فکر کرد گوشهای به اين بزرگی احتیاج به اندکی هرس دارد. اما این اقدام او تنها به فاصله یک روز پس از قهرکردن گوگن، بیشتر از همه حدس آن دسته از زندگینامهنویسانش را تقویت میکند که معتقدند ونگوگ از دست خود چنان خشمگین بود که میخواست خودش را به شدیدترین وجه ممکن تنبیه کند. به هرحال کار او هر دلیلی که داشته باشد، مسلم است که ونگوگ دوباره تعادل خود را از دست داده بود و از قضا خودش بهتر از هر کسی این موضوع را میدانست. از این رو یک ماه بعد از رفتن گوگن، به بخش روانی بیمارستانی در همان نزدیکی مراجعه کرد. کاری که تا پیش از آن از انجامش ابا داشت. از بخت بد، او در زمانهای به دنيا آمده بود که روشهای معالجه جنون ادواری چندان کارساز نبودند و پزشکان نمیتوانستند کمک زیادی به او بکنند. همسایگان ونگوگ، که به احتمال زیاد در زندگی روستاییشان تفریحی جز زیر نظر گرفتن تازهواردان نداشتند، به سرعت فهمیدند اوضاع از چه قرار است. دو ماه بیشتر از معالجات او نگذشته بود که پلیس محلی، خانهاش را مهر و موم کرد و از او خواست که منطقه را ترک کند، زیرا ۳۰ نفر از همسایگان، علیه دیوانه مو قرمزی که در محله آنها زندگی میکرد، شکایت کرده بودند. ونگوگ به ناچار به «سنت رمی» رفت و تا آخر عمر، ژاپن کوچک و آفتابگردانهايش را ندید. اولین کار او در موطن جدیدش، مراجعه به تیمارستان بود. بسیاری از شاهکارهای او در اتاق تیمارستان «سنت پُل» کشیده شدهاند. تابلوی بسیار مشهور «آسمان پرستاره»، حاصل شبهایی است که او از پنجره اتاقش به آسمان نگاه میکرد. اتاق او در تیمارستان بیشتر شبیه سلول بود و پنجرههایش نیز مثل زندان، میلههای فلزی داشتند، هرچند چون او با پای خود آمده بود میتوانست آزادانه در تمام محوطه بگردد و هر زمان که دلش خواست آنجا را ترک کند. شاید هر کس دیگری به جای ونگوگ بود، عمر هنریاش در آن تیمارستان به پایان میرسید. چه بسا که خود او هم اگر تجربه روزهای بوداییاش را نداشت، در «سنت رمی» به آخر خط رسیده بود. اما او در فاصله بين حملههای عصبیاش وقت را تلف نمیکرد و به جای شکايت از روزگار، نقاشی میکشيد زیرا «ستایشگر فروتن بودا» یک چیز را به خوبی آموخته بود: از درون اتاق یک تیمارستان و حتی از پشت میلههای موازی هم میتوان آسمان پرستاره را تماشا کرد. در بهار سال ۱۸۹۰ به او مژده دادند که دکتری به نام پل گاچت در درمان بیماران روانی موفقیت بسیاری کسب کرده و ممکن است بتواند به او هم کمک کند.
ونگوگ برای دیدن دکتر گاچت، تیمارستان را به مقصد مطب او در حومه پاریس ترک کرد. امیدواری او به معالجه شدن را میتوان از روی یکی از آخرین تابلوهایی که پیش از رفتن کشیده است، فهمید. این تابلو، تصويری از «لازاروس» است. مردی که عیسی مسیح او را دوباره زنده کرد. نکته جالب این تابلو آن است که لازاروس شباهتی به بقیه نمونههای تاریخ نقاشی ندارد، بلکه مردی است با موها و ریشهای قرمز و چهرهای به شدت شبیه ونگوگ. اميد به دم مسيحايی دکتر گاچت از اين نقاشی هويداست. نخستین عکسالعمل ونگوگ پس از دیدن پل گاچت، ناامیدی است. این آخرین امید ونگوگ نه فقط دم مسیحایی نداشت، بلکه از دید بیمار جدیدش او نیز محتاج معالجه بود. در اولین نامهای که ونگوگ پس از دیدن پل گاچت به برادرش مینویسد، خیال تئو را راحت میکند: «دکتر از من دیوانهتر است». از قرار معلوم تشخیص ونگوگ درباره دکترش چندان هم غلط نبود. معالجات او هیچ تاثیری در حال بیمارش نکرد و حدود سه ماه بعد و در آخرین روزهای ماه جولای، ونگوگ در مزرعهای در حوالی مطب دکتر گاچت به سینه خود شلیک کرد و دو روز بعد در رختخوابش درگذشت، در حالی که آخرین کلماتش این بود: غم همیشگی است. جدال بین ونگوگِ راهب و ونگوگِ دیوانه به ظاهر با پیروزی غمانگيز و خونين دیوانه تمام شد، اما در واقع آنچه از ونگوگ به جا مانده است و در تمام تابلوهای پس از ۱۸۸۵ او دیده میشود، کوچکترين نشانی از جنون و یا حتی افسردگی ندارد. نقاشیهای او، ميراث راهب درون اوست. زمانی تئو از ونسان پرسیده بود چرا هنر ژاپن این اندازه روی او تاثیر گذاشته است. ونگوگ در جوابش نوشت: «میدانی هنرمند ژاپنی که بدون شک باهوش و نکتهسنج است وقت خود را صرف چه چیز میکند؟ مطالعه افکار بیسمارک؟ نه. او تنها یک تیغه علف را مطالعه میکند». در تابلوی کمتر مشهوری از او به نام «طبیعت بیجان و انجیل گشوده» میتوان نوع نگاه ونسانِ راهب را به روشنی فهميد. او در این تصویر، انجیل بزرگی را در کنار کتاب «شور زیستن»، نوشته امیل زولا روی يک میز نقاشی کرده است. انجیل روی مشهورترین فصل از داستان اشعیای نبی در «عهد عتیق» گشوده شده که به «اشعار بنده رنج کشیده» مشهور است. داستان امیل زولا، که در ظاهر ربطی به کتاب مقدس ندارد، درباره دختری جوان و روستايی است که علیرغم رنج و مشقت بسیار، همچنان زندگی را دوست دارد. ونگوگ با کنار هم نهادن سرود اشعیای نبی و کتاب زولا میخواهد به بیننده بگوید هنرمندان بزرگ همان حقیقتی را بیان میکنند که پیامبران به زبان آوردهاند. این حقیقت که، معنای زندگی و حتی شور ِزيستن را باید در رنج کشیدن پیدا کرد. و مگر نه اینکه «غم همیشگی است؟» در کتابهای تاریخ آمده است که ونگوگ در لحظهای جنونآسا به زندگی خود خاتمه داد. اما شاید آخرين تصميم او چندان هم «جنونآسا» نبوده نباشد. مرگ او باعث شد که ونسانِ راهب بدون مزاحمت همزاد مجنونش تا ابد و با خیال راحت در نقاشیهای ونگوگ به زندگی خود ادامه دهد. به این ترتیب او به همان رستگاری و آرامشی که در آرزویش بود، رسیده است. همانطور که اشعیای نبی در سرود بنده رنج کشیده ـ نیایش مورد علاقه ونگوگ ـ به مومنانی چون او وعده داده است: «هنگامی که ببیند عذابی که کشیده است چه ثمری به بار آورده، راضی و خشنود خواهد شد... به او مقامی عظیم خواهم داد زیرا که خود را فدا کرد». منبع: The treasures of Vincent Van gogh, written by Cornelia Homburg منابع: • آرشيو کامل نامههای ونگوگ (به زبان انگليسی) • ونگوگ در ویکیپدیا |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
من فقط یک چیز را مطمئن هستم، اگر ونگوگ ایرانی بود نه تنها کسی او را نمی شناخت بلکه احتمالا همه مسخره اش می کردند. البته این جناب بسیار شانس آورده که خانواده اش در کار تجارت آثار هنری بودند و در واقع به لطف برادرش است که مردم دنیا بیشتر از رامبراند این بابا را می شناسند که به نظر من هرگز نقاشی یاد نگرفت. اراده اش ستودنی است ولی اراده دلیل بر هنرمندی نیست. تابلوهای او آثار بسیار ضعیفی به حساب می آیند. اگر تابلوهای اولش همه قهوه ای و تیره بوده نه به این دلیل بوده که مثلا خواسته فضای تیره و تار زندگی دهاتی را به تصویر بکشه بلکه این یکی از اشتباهات رایج نقاشان مبتدی در ترکیب غلط رنگ ها با سیاه برای به دست آوردن رنگ های تیره است. کلا این غربی ها خوب بلدند الکی های و هوی راه بیندازند و بدبختانه ما ایرانی ها هم هیچوقت قادر به تشخیص سره از ناسره نبوده و حتی هنرمندان و دانشمندان خودمان را نیز به واسطه تعریف و تمجید دیگران می شناسیم. همه میکل آنژ را می شناسند ولی اگر از کسی بپرسی خالق مجسمه فردوسی و نادرشاه کیست؟ همه بروبر نگاهت می کنند.
-- رضا ، Nov 21, 2008دست شما درد نكند. روان و خواندني با ارجاعات صحيح.
-- خشايار ، Nov 21, 2008خشايار
نوشته بسیار جالبی بود. -حاوی اطلاعاتی که واقعا جدیدند. با اینکه من این نقاش و کارهایش را بسیار دوست دارم و در موردش هم بسیار خوانده ام - خیلی از اینها را نمی دانستم.
-- N ، Nov 21, 2008در مورد بریدن گوش - گفته می شود که ون گوگ مبتلا به سندرم منیر
(Menier's Disease)بوده است که اختلالی در بخش داخلی گوش است و باوزوزهای شدید و سرگیجه همراه است. این وزوزها چنان برای ون گوگ آزارنده شده بودند که گوش خود را می برد. کتاب شور زندگی که سالها پیش در ایران ترجمه شد کتاب زیبایی در مورد زندگی ون گوگ است.
برای آقای رضا: جناب آقای داورهنری- اگر کسی هنر دوزاری و بازاری می پسندد، ون گوگ تقصیری ندارد. اگر کارهای ون گوگ ضعیف هستند (انطور که جنابعالی می فرمایید) پس چرا در دنیا بی نظیرند؟ چرا کپی کردن کارهایش امکان ندارد؟ یا شاید شما می توانید کارهایش را کپی کنید؟؟ حتما ما را هم خبر کنید!
کسی که گوشش وز وز بکند و آنرا ببرد دیگر آنرا برای دوست دخترش کادو نمی فرستد. اینکه ایشان اختلالات روانی شدید داشته و حتی در یکی از درگیری هایش گوگن را زخمی کرده برای همه روشن است. من با نگاهی بی طرف و فارغ از آنچه که منتقدان اروپایی می گویند به این آثار نگاه کرده ام. بعنوان یک آدم معمولی جذابیتی در اغلب آثار ایشان ندیده ام. برایم بعنوان یک هنرمند معمولی شایسته احترام هستند ولی نمی توانم حتی فکرش را هم بکنم که او مثلا در سطح کسی مثل داوینچی یا رامبراند قلمداد شود. اینکه می گویید چرا کپی کردن آثارش سخت است، درست است. ولی این دلیل بر ارزش هنری بالاتر نیست. شما می توانید چند رنگ را با هم مخلوط کرده و در چندین نوبت بر روی یک بوم سفید پخش کنید. نتیجه ممکن است تصویری منحصر به فرد باشد که کپی کردن آن ابدا کار آسانی نیست ولی این چیزی بر ارزش آن نمی افزاید. باید قبول کرد که مرغ غربی ها زیاد غدغد می کند. باید قادر بود که با نگاهی بی طرف و با معیارهایی ثابت به ارزیابی همه چیز پرداخت و سره را از ناسره تشخیص داد و هرکس را در جایگاه خود نشانید. این به معنی توهین به کسی نیست که مثلا در جایگاهی پایین تر قرار می گیرد. این به معنی قضاوت درست است. من نه در زندگی شخصی این آقا و نه در آثارش چیز بزرگی نیافتم که اینقدر ارزش بحث داشته باشد. تمام دنیا هم هرچه می خواهد بگوید. شاید هم اشتباه فکر می کنم. شاید بعدا متوجه اشتباهم بشوم. ولی الان اینطور فکر نمی کنم. متاسفانه ارزش تابلوها را تاجران معین می کنند. وقتی یک سرمایه داری یک میلیون دلار بابت یک تابلو می پردازد آخرین چیزی که بهش فکر می کند احترام به هنر است. او فقط یک سرمایه گذاری مطمئن انجام داده است. همین. به همین خاطر هر روز بر قیمت این تابلوها افزوده شده است. اما فارغ از همه ی این بحث ها، حرف من این است که باید با دیده ای بازتر به دنیای خودمان بنگریم و هنرمندان خودمان را نیز بشناسیم و به آنها ارزش و احترامی درخور قائل شویم. بعضی ها فکر می کنند ما هیچ وقت نقاشی در این سطح ها نداشته ایم. من می گویم داشته ایم. کسی آنها را نشناخته است. اگر طراحان فرش ایرانی مثلا هلندی بودند یا آمریکایی، الان هر بته و گلی از این فرشها یک اسم داشت. هزار تا مقاله در وصف عجایب آنها نوشته شده بود. هزار تا تحقیق در رابطه با تاثیرات این طرحها بر آرامش انسانها انجام شده بود. اما هنرمندان ما، طراحان پارچه ی ما، نقاشان ما در گوشه کارگاههای خودشان می میرند و آثارشان ناشناخته باقی می مانند در حالیکه کارشناسان و منتقدان هنری ما دلشان خوش است که یک دور تمام آثار غربی را بشناسند و بتوانند مقاله ای در رابطه با آنها بنویسند. سخن من این است و به واقع قصد بی احترامی به آقای ونگ گوگ را نیز نداشته ام. هر هنرمندی، در هر سطحی شایسته احترام است. چرا که او به دنبال آزار دیگران نیست و کارش در جهت صلح و آرامش انسان هاست.
-- رضا ، Nov 21, 2008ممنون، جالب بود.
-- هادی ، Nov 21, 2008جناب رضا ي عزيز،
سليقه و نظر شما در نقاشي محترم و محفوظ است. دليلي هم ندارد همه از ون گگ خوششان بيايد و زندگي شخصي ايشان هم ممكن ست يراي كسي استثنايي به نظر نيايد. جنابعالي هم به روشني معلوم كرده ايد كه اين نظر، شخصي و غير قابل بحث است.
-- خشايار ، Nov 22, 2008نكته در آن قسمت "غربي- شرقي" و "مجسمه ي فردوسي" ست. نام گذاري ، طبقه بندي و نگاه علمي (حتي به هنر) خصيصه ي بي ارزشي نيست و چندان با قد قد كردن توضيح داده نمي شود. مرحوم آل احمد هم نظير شما فكر مي كرد كه اين غربي ها مقداري سر و صدا راه انداخته اند كه جهان شرق با رجوع به سنت و راه اندازي چند كارخانه ي توليد فولاد به جاي مونتاژ خودرو، اين ره چند صد ساله را يك شبه خواهد رفت.
حالا حكايت ما و بته- جقه فرش ايراني است. اول اين كه كجا در مملكت ما و ميان هم وطنان عزيز هنرشناس همه رامبراند و ميكل آنژ را به تفضيل مي شناسند؟ اطمينان دارم اگر اين طور بود قدم بعد كه شناسايي هنر بومي و ارزش گذاري آن بود، خود به خود پيموده مي شد.
چون نود آمد، صد هم پيش ماست.
دوم، فرش ايراني، مينياتور ايراني، نگارگري ايراني بخشي از ميراث فرهنگي انسان ها در هر كجاي اين كره ي خاكي ست كه من هم به آن مفتخرم (در ضمن مطالعات خوب و البته نه كافي اي در مورد طرح و نقش فرش هاي مناطق مختلف ايران انجام شده است كه براي نمونه به آثار موزه فرش ايران در قبل و بعد از انقلاب رجوع كنيد) . اما هر چيز ظرفيت و برد خودش را دارد. اگر چه تلخ است ولي اعتقاد دارم هنرهاي بومي ما مثل موسيقي سنتي مان در گذر زمان چندان رشد نكرده اند و چون از دل جامعه اي آمدند كه آن هم بالنده و خلاق به طور عام نبوده است فاصله اشان با تحولات زمانه زياد است. مشكل هم با انكار هنر غربي و مجزا كردن شرق و غرب حل نمي شود. نمونه ي حي و حاضر هم وضعي ست كه در ايران به آن گرفتاريم. اقتصاد غربي را ملحدانه مي دانيم و گزينه ي جاي گزينمان هم اقتصاد قبيله اي چهاده است. ديگر از قوانين جزايي و حقوقي چيزي نمي گويم.
سوم، ما ايرانيان هنرمند و هنرشناسي داريم كه مقتضيات زمانه را ردك كرده اند. به جاي آن كه وقت و نيرويشان را صرف انكار دست آورد هاي غرب بكنند، آن ها رادروني كرده ، طعم و جهان بيني ايراني را به آن افزوده اند كه نتيجه درخشان و ستودني است. تصور من اين است كه در اين نكته بامن هم نظريد.
آخر اين كه هم Menier Diseaseمي تواند به خودكشي ختم شود و هم نظريه روان پريشي ون گگ قابل دفاع است.
با احترام،
خشايار
خب- در مورد اینکه هنرمند ایرانی محجور می ماند کاملا درست می گویید- ولی این ربطی به ون گوگ بیچاره ندارد!!؟؟
-- N ، Nov 22, 2008البته، سلیقه ها مختلفند - ولی آنچه را که هنر می نامیم ، هنر باقی می ماند و نمی تواند مورد انتقاد هر کسی با هر زمینه ای قرار گیرد. مثل اینست که من در مورد جراحی قلب باز نظر بدهم(!!)- هنر آن نیست که بر در و دیوار خانه های افراد آویزان می شود- بر حسب سلیقه شخصی.
متاسفانه - برخلاف عقیده شما، از دوره رئالیسم ( که بیشتر مورد پسند عامه مردم است -چون موضوع و رنگ و طرح و کمپوزیسیون عینا نمای بیرونی دارد و احتیاجی به درک و تفکر ندارد) به بعد انقلاب هنری با همین هنرمندان امپرسیونیست و اکسپرسیونیست و سور رئالیست آغاز شد تا به کوبیسم رسید. دیگر سبک رئال هنر واقعی محسوب نمی شود چون ابراز حس و تفکری در آن منعکس نیست.دوربین غکاسی برای ثبت عینی واقعیت مناسب تر از نقاشی نیست؟؟آقای رضا- شاید شما دالی و پیکاسو و مونه را هم هنرمند نمیدانید؟
درمورد بیماری ون گوگ، از نظر من، داشتن بیماری روانی جرم نیست!!! (مثل این است که شما بیماران روانی را متهم می کنید؟؟) چه بسا ، همه ما آدمها کم و بیش به نوعی از بیماری روانی دچاریم و نمی دانیم. و این ربطی به استعداد های هنری و نبوغ آدمها ندارد!! شاید اگر دست شما بود مثلا پولانسکی یا مایکل جکسن را دار می زدید؟؟؟؟؟؟
مطلب جالبی است. دستتان درد نکند. اما آنچه دوستان به ان اشاره ای نکرده اند. دورانی است که روانشناسی بدون پیشرفت بود. و ونگوگ ها بی مدوا می ماندند. مطمپنا تریاک شرق می توانست او را کمی آرام کند. ولی او می خواست با داروی اعتقاد ره به جاپی ببرد. تجربه ثابت می کند که انتخاب رنگ خیلی کم در اندیشه و یا جنون هنرمند دخیل بوده است. وضعیت خانواده و کاسبی آنها نیز در آوازه ی ونگوگ بی تاثیر نبوده است و مثل همین عصر پر رنج کنونی تا آژانس و لابی ای کار و هنر هنرمندی را زیر چتر در نیاورد هنرمند و هنرش ول معطل است. پایدار باشید.
-- محمود دهقانی ، Nov 23, 2008سپاس برای نوشته ی روان و پر بارتان.برای من جالب است که با اینکه این نوشته هیچ ربطی به ما ایرانیها و هنر ایرانی ندارد ،عزیزانی که کامنت مینویسند ،منظورشان چیست.ما دچار عقده ی حقارت هستیم.حالا شما خودت را بکش.بله .ما هنر ،فلسفه،ادبییات و همه چیزمان ۱۰۰ سال از غرب عقب است.ما را به هیچ هم نمیگیرند.چرا بی خود دست و پا میزنیم.هنر ونگوگ را ببینید و لذت ببرید.همین.
-- شیما ، Nov 23, 2008سلام.
-- رستم جهانگشا ، Nov 23, 2008مقاله ی بسیار بسیار زیبایی بود. منم فکر می کردم درباره ونگونگ خیلی می دونم ولی اعتراف می کنم خیلی از حرف های مقاله برام تازه گی داشت.
دوستان عزیز زمانه
-- ارشیا ، Nov 24, 2008کتاب The treasures of Vincent Van gogh فقط یکی از منابع من بوده است.لطفاً آن را به عنوان منبع اصلی ذکر نکنید.
ممنون
ارشیای گرامی، نوشتهء پرباری بود. به راستی جای سپاسگذاری دارد.
-- ترانه ، Nov 24, 2008بر هیچ هنردوستی، شور و هیجان ِ خوابیده در پس نقاشیهای ون گوگ پوشیده نیست . خطوطی پر حرکت همراه با بازی رنگ که ترکیب جالبی را به وجود آوردهاند و هر اثری را به امضای شخصی او بدل کردهاند. هرچند ون گوگ خواسته باشد برای فروش بهتر آثارش (بنا بر گفتهء بالا) از امپرسیونیستها تقلید کند اما (باز هم بنابر نوشتهء بالا) در طی این راه توانسته است تکنیک را دور زده و به ریشههای عمیقتری نقب زند که ما حالا رد آن را در تک تک آثار بعدی او میبینیم. آثاری که «بیان» خوبی از درون ناآرام و پرشور اویند. و همین هم هست که به آثار او ارزش بخشیدهاند.
If you want to know more referring to this good post, find thesis writing service or custom dissertation and order sureme best dissertation there.
-- Helenfz26 ، Dec 30, 2009