خانه > جمعه > کافه زمانه > بیبرقیای میکشیم که نپرس | |||
بیبرقیای میکشیم که نپرسمیس زالزالکیک روز از این روزهای یک زن خانهدار زن صبح زود از خواب بیدار میشود. بعد از خوردن صبحانه و بدرقه کردن شوهرش تا دم در، مینشیند لیست کارهایی را که امروز باید انجام دهد، مینویسد. لیست مثل یک تومار، بلند و طولانی است. پوزخندی میزند. بسیاری از مردم کار خانهداری را مساوی با بیکاری میدانند. سالهاست او آرزو دارد بیرون کار میکرد که اقلاً حقوقی برای خودش داشت. برای جلوگیری از این افکار به قول شوهرش «پوچ»، بلند میشود تلویزیون و ماهواره را روشن میکند. کانال پیامسی معمولاً ترانههای شاد خوانندگان خارج کشور را پخش میکند. او همیشه با موسیقی شاد تندتر کار میکند. اول میرود رختچرکها را داخل ماشین لباسشویی میاندازد، پودر و نرمکننده در محفظهها میریزد، درجهاش را تنظیم و سپس روشنش میکند. ماشین قِر و قِر و قر شروع به کار کردن میکند. بعد میرود جارو برقی را میآورد میگذارد وسط هال. روشنش میکند. جارو برقی که دیگر عمر خودش را کرده خِرخر صدا میکند. در اینحال تلفن هم زنگ میزند. مادرش است. در حال جارو کردن به درد دلها و سفارشهای او گوش میدهد. هنوز پنج دقیقهای نگذشته، که ناگهان صدای موسیقی و قر قر لباسشویی و خرخر جارو برقی و صدای مادرش همه با هم قطع میشوند. برای یک لحظه ماتش میبرد. وای ... باز این برق بیوقت قطع شد! دیروز ساعت ۱۲ ظهر رفت تا دو و یکبار هم ۱۲ شب به بعد. پریروز ساعت ۱۱ صبح رفت تا سه و یک بعد از نیمه شب و امروز که تازه ۹ صبح است. کاش اقلاً جدولی بدهد و طبق آن قطع کنند؛ یا گرانش کنند، ولی همیشه برق باشد. به حرف خودش میخندد. یاد آن جوک میافتد که مردی سر گذر ایستاده بود به هر کس رد میشد، سیلی میزد و مردم صف میبندد که زودتر سیلی بخورند تا بروند به کارهایشان برسند. فکر میکند تمام اینکارها به خاطر گران کردن برق است. مگر نه اینکه دو بار است ته فیش برق، مبلغ یارانه را مینویسند که چند برابر پولی است که میدهند. چشمش به پیراهنهای شستهی شوهرش که روی مبل افتاده و در انتظار اتو هستند میافتد. لولهی جاروبرقی را با بیزاری پرت میکند روی زمین و به آشپزخانه میرود. با دیدن ظرفهای نشسته در سینک ظرفشویی، یاد زن همسایه پایینی میافتد که چقدر پز ماشین ظرفشوییاش را میدهد. کمی دلش خنک میشود.
برای ناهار ظهر، قبلاً برنج را شسته و در پلوپز ریخته، نمک زده و روغن هم اضافه کرده است. برق نیست تا پلوپز را روشن کند. میرود سراغ مرغ توی یخچال که قرار بوده با مایکروویو درست کند. آن هم برق میخواهد. میرود چند دقیقهای روی مبل هال بُق میکند و به تلویزیون خاموش زل میزند. ناگهان یادش میآید که کلی هم کار بیرون از خانه دارد. سعی میکند خونسردیاش را حفظ کند. مانتویش را میپوشد و شالش را سر میکند. دفترچه حساب و قبض برق و تلفن و فیش عکس پسرش و قبض رادیولوژی کمر همسرش را برمیدارد و میزند بیرون. هنوز کاملاً در آپارتمان را نبسته که یادش میآید وقتی برق نیست، آسانسور هم نیست و باید این هشت طبقه را پیاده گز کند. از طبقات پایین سرو صدا میآید. وقتی به طبقه پنج میرسد، میبیند که دختر همسایه در آسانسور گیر کرده و از آن تو ناله میکند که کلاسش دیر شده است. مادر و خواهرش هم بیرون در آسانسور که بین طبقات چهار و پنج گیر کرده، نگران ایستادهاند و از پشت در به توصیههای ایمنیای میکنند که بیشتر موجب ترس دختر میشود: سولماز جان، سعی کن کمتر نفس بکشی! تهویه را روشن کن (آخر تهویهی آسانسور چطور در بیبرقی روشن شود؟) دختر به گریه میافتد. مادرش فکری میکند و میگوید: دخترم، فکر کن در تظاهرات دانشجویی گیر افتادهای و زندانیات کردهاند. دختر در حال گریه به خنده میافتد و میگوید: مامان، تو را به خدا دیگر نمیخواهد دلداریام بدهی! مدیر ساختمان کلید در آسانسور را به خودش برده سر کار. زن به مادر دختر دلداری میدهد که سقف آسانسور سوراخ دارد و مطمئناً هوا کم نمیآید. همسایهها سر و صدا را شنیدهاند و تک و توک به جمع اضافه میشوند. همه از بیبرقی مینالند و برای هم تعریف میکنند که وقتی برق رفته مشغول چه کاری بودهاند. نیم ساعتی با آچار و پیچگوشتی تلاش میکنند در را باز کنند و آخرش هم باز نمیشود که نمیشود. به ناچار به آتشنشانی زنگ میزنند. در ساختمان بسته است و آتشنشانها که نیم ساعت بعد میرسند نمیدانند چه طوری وارد شوند. بیچارهها آن قدر فریاد میزنند تا آخر پیرزن همسایه طبقهی اول غرغر کنان میرود در را برایشان باز میکند. ماجرا به خیر و خوشی تمام میشود. زن قصهی ما میرود پارکینگ. ماشینش را روشن میکند که برود بیرون. دم در پارکیگ یادش میآید در با ریموت کنترل باز میشود. کلید آزاد کنندهی در هم دست مدیر ساختمان است که او هم سر کار است. زن محکم بر فرمان ماشین میکوبد. به طوری که صدای بوقش در میآید... زن عصبانی میرود دوباره ماشین را سرجایش پارک میکند و به ناچار باید تا سر خیابان پیاده و سپس با تاکسی برود. توی تاکسی تمام بحثها حول محور برق و بیبرنامگی و الکی بودن جدول خاموشی دور میزند. همه عصبانیاند. اول میرود رادیولوژی که جواب عکس از مهرههای کمر همسرش را بگیرد. منشی میگوید متأسفم. از صبح برق نداریم. جوابها تایپ و پرینت نشدهاند. هر چه زن میگوید دستخط دکتر رادیولوژی را قبول داریم، منشی زیر باز نمیرود. پرستیژ رادیولوژیشان اجازه نمیدهد جوابی را که میشود تایپ کرد، با دست نوشت! بانک همان نزدیکی است. از همان دور جمعیتی که بیرون بانک نشستهاند، معلوم است که چه قدر شلوغ است. با این حال داخل میشود. داخل بانک تاریک است. برق نیست. شمارهدِه بانک کار نمیکند. کامپیوترها کار نمیکنند. برای همین کارمندها هم کار نمیکنند. نگهبان بانک خودش کاغذهایی بریده و در حالی که روی یک صندلی نشسته، دارد دستی شماره مینویسد و میدهد دست مردم. زن پاک ناامید میشود. هیچ پولی در خانه ندارد و امروز آخرین مهلت پرداخت پول برق و تلفن است. به جمعیت نگاه میکند حدس میزند اگر برق هم همین الان بیاید، تا پایان ساعت اداری کارشان راه نمیافتد. با این حال میرود از نگهبان روی صندلی شمارهای میگیرد. میداند برنمیگردد. عکاسی چند چهارراه پایینتر است. چراغهای راهنمایی خاموشاند و در خیابان بلبشویی است که نگو! زن پیاده راه میافتد. امیدوار است که عکاسی برق داشته باشد؛ چون از نظر منطقهی شهرداری با این محل فرق دارد. نور چراغهای عکاسی از دور پیداست. خوشحال به طرفش میدود. تا پایش را در عکاسی میگذارد، برق میرود. در تاریکی قبض را به مسئولش میدهد. پیش خودش میگوید اینها که از صبح برق داشتهاند، پس عکسهای پسرم که فردا برای ثبت نام مدرسه میخواهد، حتماً حاضر است. اما حاضر نیست. کارکنان عکاسی همه ناراحتاند. دیروز عصر تا شب برق نداشتهاند و همه کارهای دیروز مانده بوده برای امروز و کارهای امروزشان، اگر برق بیاید، میماند برای فردا. زن ناامید و خسته پیاده راه میافتد به سمت خانه. سر راه دم سوپری محل میایستد تا شیر و ماست و بستنی بخرد. مرد سوپری به او میگوید از بس برقها رفته، شیرها احتمالاً خراب شدهاند. بستنیها هم همه آب شدهاند. در یخچال را نباید یکی دو ساعت باز کند تا دوباره ببندند. زن میگوید خوب هر روز آب بشوند و دوباره بگذاری ببندند که همه خراب میشوند. سوپری میگوید چارهام چیست؟ بریزمشان دور؟ پولم را که از ته جوی آب که پیدا نکردهام. زن دلسوزانه میگوید. خوب چرا ژنراتور نمیخری که وقتی برق رفت اینقدر ضرر نکنی. سوپری میگوید ژنراتوری که بتواند یخچالهای مرا در بیبرقی روشن نگه دارد، هشت میلیون تومان است. از کجا بیاورم؟ به من وام میدهند؟ تازه خبر نداری که سوبسید برق مرا هم قطع کردهاند. ماهی ۵۰۰ هزار تومان فقط برایم قبض برق میآید. تصمیم گرفتهام مغازهام را بفروشم، پولم را بگذارم بانک بنشینم؛ در خانه کیف سود پولم را بکنم. به خدا این طوری راحتترم. زن بدون آنکه چیزی خریده باشد به خانه برمیگردد. هفت طبقه را با پله بالا میرود. همین که پایش به آپارتمانشان میرسد. یکهو نزدیک است سکته کند. برق میآید و صدای بلند ترانهی لسآنجلسی و قرقر ماشین لباسشویی و خرخر جارو برقی با هم بلند میشود. دیگر حوصله ندارد. کتابی برمیدارد و میرود روی تخت دراز بکشد. یک روز از زندگی یک زن دندانپزشک تمام موارد یک زن خانهدار برای او صدق میکند. به علاوه اینکه او هفتهای پنج روز سه تا هشت عصر در مطبش کار میکند. منشیاش امروز به ۲۰ نفر نوبت داده و چند بیمار اورژانسی هم دارد. دارد دندان بیمار دوم را چرخ میکند که ناگهان برق میرود. صدای اَه بلندی از اتاق انتظار به گوش میرسد. خانم دکتر از عصبانیت نمیداند چه کار کند. وسائل را از دهان بیمار زیر دستش بیرون میآورد. نمیشود صندلی را از حالت خوابیده به حالت نشسته در بیاورد؛ بنابراین دستش را میگیرد و کمکش میکند بلند شود. پیشبندش را برایش باز میکند و میگوید فعلاً راحت باش. بیمار که زن نسبتا چاقی تست با نگرانی میگوید خانم دکتر، یعنی اثر این سه آمپول بیحسی که به دندانم زدی، میرود. خودتان میدانید که من چه قدر از این آمپولها میترسم. سه شب بود از ترس خوابم نمیبرد. یعنی باز هم تمام این مراحل تکرار شود؟ صدای مردی از اتاق انتظار میآید که میگوید: این چه وضعش است. امروز کار مهمی در اداره داشتم ول کردم آمدم اینجا. خانم دکتر صدای منشیاش را میشنود که میگوید ما چه تقصیری داریم. بروید به مسئولین مملکت بگویید. دستیار خانم دکتر از اتاق کناری میآید و در گوش خانم دکتر میگوید. برق هم بیاید، فایدهای ندارد. وسائل استریل برای یک بیمار دیگر بیشتر نداریم. خانم دکتر با چهرهای برافروخته میگوید. ما ۴۰-۳۰ ست وسائل داریم. مگر دیروز در اتوکلاو نگذاشتی؟ دستیار میگوید: یادتان نیست وقتی میخواستیم تعطیل کنیم، برق رفت. خانم دکتر با تغیر میگوید خوب امروز کمی زودتر میآمدی دستگاه را روشن میکردی. دستیار با خونسردی میگوید: شما برای سه تا هشت به من حقوق میدهید. در ضمن حتماً میدانید که من هشت صبح تا دو بعدازظهر جای دیگری کار میکنم. زن خانهدار قصهمان را میبینیم که با پله چهار طبقهی ساختمان را بالا آمده و وارد دندانپزشکی میشود... این رشته سر دراز دارد و هر کسی به نوعی از بیبرقی زجر میکشد... بقیه شغلها را خودتان بگویید... |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
عالی بود
-- سعید ظفری ، Aug 2, 2008تاریخ دارد انگاردوباره تکرار می شود. ۳۰ سال پیش حرکتهای مردم درجهت اعتراض به فساد حاکم ازکمبود برق وخاموشی های ۳ ساعته روزانه شروع شد که به طغیان جمعی ۵۷ وبقدرت رسیدن نظامی فاسدترومستبدترانجامید. دقیقا مثل ان زمان حالا هم برق سازمان اطلاعات و امنیت هرگز قطع نمی شود و مشخص نیست این بار چه کاسه نیم کاسه ای در انتظاراعتراضاتمان خواهد بود. بیاییم اینبار حداقل دلهایمان را روشن نگاه داریم تا ظلمات حاکم در وطنمان را یکبار برای همیشه از جا بر کنیم.
-- بدون نام ، Aug 2, 2008دیشب تلفن زدم به مادرم.دیدم کلافه و ناراحت.که در ترافیک شب از تجریش رفته تا ونک برای نتیجه ی آزمایشش و خوب بقیه داستان تقریبا همین داستان شما بود! گوشی را که گذاشتم حس کردم حتی حوصله ی حرف زدن با من را بعد یک هفته نداشت شاید چون تلفن بی سیم هم بی برق کار نمی کرد و تلفن دستی خش خش می کرد...
-- قیطون.ه. ، Aug 3, 2008عزیز بدون نام
نه آنوقت کسی به خاطر قطعی برق انقلاب کرد و نه الان برای آن کار سیاسی میکند. ارزش کار را در حد قطع برق پایین نیآورید.
-- علی ، Aug 3, 2008امیدوار نباشید که تاریخ تکرار شود!!!...ما ملت تا کسی نخواهد که برود،بیرونش نمی کنیم!!!...
-- شهروند دیروز،بزهکار امروز ، Aug 4, 2008