خاطرات


از ترس چه از ایران فرار کردم؟

در مدرسه به دلیل رفتارم مرا اواخواهر صدا می‌کردند و به همین دلیل در انزوا بودم. الان هم همین احساس را دارم، حس تنهایی. پدرم دوست داشت من دنبال ورزش‌های سنگین بروم اما من نقاشی دوست داشتم. یک بار وقتی که ۱۰ ساله بودم از رژ گونه‌ی مادرم به صورتم زدم. پدرم فهمید و من را شدیدا کتک زد و بعد به من گفت: «تو سگ هستی.» خیلی تحقیرم کرد. چیزهایی از خودکشی شنیده بودم. چند تا قرص والیوم خوردم و خوابیدم.