تاریخ انتشار: ۳۰ مرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
از مجموعه گفت‌وگوهای ساقی قهرمان با همجنسگرایان ایرانی

باید باور می‌کردم که دختر هستم

ساقی قهرمان

من مریم دیبا متولد سال ۱۳۵۶ شمسی هستم. در تهران به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام.

از بچگی‌ متوجه تفاوتم با خواهرهایم بودم. دلخوشی آنها خاله‌بازی بود و لباس دخترانه و آشپزی و عروسک‌بازی، و دلخوشی من فوتبال و دوچرخه‌سواری و بازی‌های پسرانه.

هرچه بزرگ‌تر شدم احساس غریبی که داشتم بیش‌تر می‌شد. دوست داشتم پسر می‌بودم و رویای پسر بودن و با دختری ازدواج کردن رویاپردازی ذهن کودکانه‌ام شده بود.

از پوشیدن لباس دخترانه به حد مرگ بدم می‌آمد. رفتار متفاوت من باعث تنهایی روزافزون‌ من و دور ماندنم از جمع دخترهای فامیل ‌شد.

با این که خواهرهایم تفاوت سنی کمی‌ با من داشتند، اما در جمع‌شان احساس غریبی داشتم. این حس و رویاپردازی پسرانه با همه‌ی کودکی‌ام باعث شده بود که بارها به یاد دختر‌های که دوست‌شان داشتم خودارضایی کنم. بعد از هر بار که خودارضایی می‌کردم عذاب وجدان به سراغم می‌آمد. فکر می‌کردم کار بدی کرده‌ام و گریه می‌کردم. این وضع باعث افسردگی وحشتناکی‌ در من شده بود، اما نمی‌توانستم دفعه‌ی بعد به دختری که دوستش داشتم فکر نکنم و به یاد او، تن خودم را لمس نکنم. خسته و پژمرده شده بودم.

همیشه توی اتاقی‌ تنها می‌نشستم و خودم را در نقش پسری می‌دیدم و بازی می‌کردم. اصلاً وارد جمع خانواده نمی‌شدم.

بزرگ‌تر که شدم و تغییرات فیزیکی‌ در بدنم مشهود شد ناچار باید باور می‌کردم که دختر هستم و باید از جمع پسر‌ها فاصله بگیرم؛ پسرهایی که دوستم بودند و با هم فوتبال بازی می‌کردیم، از درخت بالا می‌رفتیم و توی کوچه سربه‌سر هم می‌گذاشتیم. این جمعی بود که سعی‌ داشتم خودم را توی‌ آن جا بزنم، اما کم‌کم این واقعیت را درک کردم که مریم یک دختر است و دارد بزرگ می‌شود و سینه‌هایش بزرگ می‌شوند، پریود می‌شود، باید لباس دخترانه بپوشد تا برجستگی‌های‌ اندامش معلوم نشوند. حق ندارد به دختری فکر کند چون گناه کبیره است.

همه‌چیز را می‌توانستم تحمل کنم جز این‌که نتوانم دختری که دوستش دارم را در کنارم داشته باشم.
به سن بلوغ که رسیدم، بارها دست به خودکشی‌ زدم. زندگی برایم هیچ معنایی نداشت‌. هیچ‌وقت نمی‌توانستم خودم را زنی شبیه به مادر و خواهرهایم ببینم. هیچ‌وقت نمی‌توانستم در خودم احساسی نسبت به مرد به وجود بیاورم. هرچه به دخترهای مورد علاقه‌ام عشق داشتم و برای‌شان نامه‌های عاشقانه می‌نوشتم به همان اندازه از پسر‌ها فراری بودم. هر چه‌ سنم بیش‌تر می‌شد و پاکی حس‌های بچه‌گی پسر‌ها عوض می‌شد، من هم از آنها دورتر می‌شدم.

ناراحت بودم که چرا بزرگ شده‌ام و دیگر نمی‌توانم با آنها فوتبال بازی کنم. یا با آنها به بالای درخت بروم برای دختر مورد علاقه‌ام میوه بچینم تا شوق را توی چشم‌هایش ببینم.

بارها خودزنی‌ کردم ولی ناموفق بود. احساس تنهایی داشتم. حتی توی مدرسه هم هیچ شباهتی جز در ظاهر با دخترهای هم‌سنم نداشتم. وقتی‌ از احساس‌شان به دوست‌پسر‌هاشان و قرارهایی که می‌گذاشتند می‌گفتند کسی در درونم من را سئوال‌پیچ می‌کرد که چرا تو این‌جوری نیستی،‌ چرا تو با همه فرق داری؟

اول دبیرستان عاشق دختری بودم. اگر درست یادم باشد، اواخر سال تحصیلی‌ ۱۳۷۲ یا ۱۳۷۳ بود. دختری که دوستش داشتم تولد گرفته بود و من نتوانسته بودم بروم. آخر سال بود و امتحان کلاس اولی‌ها، دومی‌‌ها و سومی‌‌ها جدا برگزار می‌شد. با هزار دروغ بهانه‌ای تراشیدم و گفتم که می‌خواهم بروم امتحان شفاهی‌ بدهم. مادرم اجازه داد به مدرسه بروم.

رفتم تا کسی را که بهانه‌ی درس خواندن‌ و بهانه‌ی زندگی‌ام در آن روز‌ها بود ببینم. وقتی‌ عکس‌های تولدش را توی حیاط خلوت مدرسه دیدم و خواستم برگردم ناظم مدرسه صدایم کرد و کلی‌ به من توپید که این ساعت شما نباید اینجا باشید، اینجا چیکار می‌کنید؟ گفتم: «اومدم فقط دوستم رو ببینم.»

شروع کرد به بد دهنی که «بی‌جا کردی، باید بمونی تا پدر و مادرت بیان.»

دنیا روی سرم خراب شد. من کار بدی نکرده بودم. فقط خواسته بودم همجنس‌ام را ببینم. هیچ خطایی نکرده بودم. می‌دانستم اگه بابا بیاید مدرسه باید درس را برای همیشه کنار بگذارم. هر چه‌ به ناظم التماس کردم که این کار را با من نکند و از خودم تعهد بگیرد، اما پدر و مادرم را خبر نکند گوش نداد. نمی‌فهمیدم چه جرمی‌ کرده‌ام. فقط دوستم را دیده بودم.

هیچ‌کس که از دل من خبر نداشت. دوست‌ من زندگی من بود. چرا محکومم می‌کردند. بعد از نیم‌ساعت بابا و مامان آمدند با عصبانیت من را بردند. در طول راه بابا حرفی‌ نزد و مامان فقط دعوا می‌کرد. می‌دانستم این سکوت بابا یعنی‌ باز مثل همیشه کتک مفصل با کفگیر و ملاقه و کابل یا سیم یا هرچیه به دستش بیاد. به محض ورود به خانه چنان کتکی خوردم که تا چند روز بدنم کبود بود. آخه به چه جرمی‌؟ به جرم دیدن یک هم‌مدرسه‌ای؟ پس اگر بفهمند این هم‌مدرسه‌ای همه‌ی زندگی‌ من است که من را می‌کشند. مگر کجا رفته بودم جز مدرسه؟ مگر چه کرده بودم جز دیدن یکی‌ که همه‌ی فکر و خیالم بود و کسی خبر نداشت.

از درس محروم شدم . بابا با درس خواندن دختر مخالف بود و همه‌ی خواهرهایم تا دوم راهنمایی بیش‌تر نتوانسته بودند ادامه بدهند اما من با سماجت و لج‌بازی خودم را به دبیرستان رسانده بودم. تصمیم داشتم دانشگاه بروم، اما این اتفاق مرا از تحصیل محروم کرد. این اولین سرکوب اجتماعی و خانوادگی‌ام بود.

در سن ۲۱ سالگی، در سال ۱۳۷۷، به وصیت پدر بزرگ مادری‌ام تصمیم گرفتند که من که آخرین دختر خانه‌ی بابا بودم عروس خانه‌ی دایی‌ام بشوم. چه مصیبتی بود.

دیگر به سنی‌ رسیده بودم که می‌دانستم از مرد‌ها فراری‌ام و هیچ حسی به آنها ندارم. هر چه‌ فکر می‌کردم نمی‌توانستم خودم را در کنار یک مرد زیر یک سقف مجسم کنم. «نه» گفتن من مساوی بود با قهر و غضب خانواده. سه ماه مقاومت کردم در شرایطی که هیچ‌کس حمایتم نمی‌کرد. مادرم با من قهر کرده بود. خواهرهایم مرا متهم می‌کردند که دارم مامان و بابا را ناراحت می‌کنم و میان فامیل فاصله می‌ا‌ندازم. بابا هم جلوی هر کس و ناکسی‌ من را مسخره می‌کرد و می‌گفت: «این فکر کرده چی‌ هست کی‌ هست که می‌گه نه.»

یادم هست روز آخر که بنا بود قرار خواستگاری رسمی را‌ بگذارند، صبح زود ساعت شش صبح، مامانم بیدارم کرد و گفت:«بابات می‌گه امروز زنگ بزنین که بیان.» التماس می‌کردم به مامان که تو را به خدا نکنید.

یک دختر استریت که مجبور به ازدواج می‌شود چه عذابی تحمل می‌کند، من چند برابر عذاب می‌کشیدم. به کی‌ می‌توانستم بگویم من از مرد خوشم نمی‌آید. به مادرم گفتم که قبول نمی‌کنم.

بابا آمد با کابل کتک سختی به من زد که تا سه روز حتی نمی‌توانستم از جا بلند شوم. جوری زد که از شدت زخم، لباس که به پوستم می‌خورد درد می‌کشیدم. نمی‌توانستم لباس بپوشم. سه روز تمام گریه می‌کردم.

تمام بدنم کبود بود. از شدت درد حتی ملافه‌ای که رویم بود و به تنم می‌خورد اشکم را در می‌آورد. هیچ‌وقت بیچارگی آن روزها یادم نمی‌رود. هیچ‌وقت بی‌ رحمی بابا یادم نمی‌رود. هیچ‌وقت لحظه به لحظه و آن‌همه آرزوی مرگ از یادم نمی‌رود. نه به خاطر این که کتک خورده بودم، به خاطر این که قرار بود ازدواج کنم، با یه مرد، خدایا نجاتم بده. خدایا بکش و راحتم کن، اما هیچ خدایی صدای من را نشنید. هیچ دستی‌ به کمکم دراز نشد. هیچ‌کس ضعف من را در مقابل اجبار خانواده‌ام ندید.

می‌خواستم فرار کنم اما از این که دختر فراری باشم می‌ترسیدم. کجا بروم که یک گرگ در کمین یک دختر تنها توی جامعه‌ای که اسمش جامعه‌‌ی اسلامی است ننشسته باشد.

تنها بودم، خیلی‌ تنها. هیچ‌کس نبود بگوید مریم تو هم بیا حرفت را بزن، تو هم حق داری برای زندگی‌ات تصمیم بگیری، تو هم حق داری عاشق باشی‌، حتی عاشق یک همجنس خودت. حس‌ات پاک است، حس‌ات مقدس است و هیچ هم گناه‌ نیست.

عذاب وجدان و سرکوب احساسات از درون، و اجبار ازدواج از بیرون، نابود‌م کرده بود. بالاخره در تیرماه سال ۱۳۷۷ مراسم عقدی برگزار شد. با وجود حمید که دیگر قرار بود همسرم باشد همه‌ی آرزوها، آرامش و لذت زندگی‌ از من گرفته شده بود. وقتی‌ بله گفتم با یک عالم بغض بود. سر این بله گفتن دعوا شد. حمید می‌گفت بله نمی‌گفتی بهتر بود.

هیچ‌کس ندید که عروس خانم سفید‌پوش چه دلی‌ سیاه از غصه دارد. هیچ‌کس اشک توی چشم عروس خانم را ندید. هیچ‌کس نفهمید چرا. هیچ‌کس ندید عروس می‌رود توی اتاق عقد خروار خروار بغض قورت می‌دهد و می‌آید بیرون و به خاطر چشم و ابروی خانواده نیشش را تا بناگوشش باز می‌کند.

هیچ‌کس از دل من خبر نداشت که وقتی‌ شیدا دختر همسایه‌ای که وقتی‌ می‌دیدمش دلم می‌لرزید، آمد توی مراسم، چه به روزم آمد. چه حسرتی به دلم ماند که چرا باید جای او حمید کنارم باشد.

از وقتی‌ شیدا وارد مراسم شد دیگر کسی را ندیدم و صدایی نشنیدم. در خیال با او عشق‌بازی کردم. وقتی‌ رقصید، وقتی‌ برخلاف زن‌های فامیل‌مان که تا مردی می‌آمد چادر سر می‌کردند، راحت بدون حجاب نشست، حال کردم. وقتی‌ رفت، رفتم توی اتاق عقد، مژه‌های مصنوعی‌ام را کندم و با این‌که بیرون پر از مهمان بود یک متکا برداشتم که بخوابم، اما اجازه نداشتم. به زور بلندم کردند که عکس بگیرند تا خاطره بشود. خاطره؟ از زنده به گوری من؟

حمید همسرم شد. دوره‌ی عقد در خانه‌ی پدری جز درگیری و دعوا هیچ چیز‌ نبود. یک بار بعد از یک درگیری و دعوا که خیلی شدید شده بود خانواده‌ها برای آشتی جمع شدند‌. یادم هست رفتم توی اشپزخونه جلوی پای مامان و شوهر خواهرم زانو زدم و گریه کردم و گفتم: «تو رو خدا من رو با حمید زیر یک سقف نفرستین.» جواب من اما فقط یک «خفه‌شو» بود.

چند ماه بعد یک اتاق هجده‌متری پیدا شد و عروس و داماد را بدون مراسم (خودم خواسته بودم) راهی خانه‌ی بخت کردند. خواهرهایم رختخواب عروس و داماد را پهن کردند و رفتند. خوشبختانه حمید صبح باید می‌رفت سر کار و فقط خوابید.

احساس غریبی بود کنار کسی‌ که هیچ حسی به او نداری زیر یک سقف باشی و به جای نفس گرم‌ و دوست‌داشتنی یک زن، نفس یک مرد را تحمل کنی و ترس داشته باشی مبادا نیمه شب بیدار بشود و بخواهد کاری کند. آن شب تا صبح با لباس خوابیدم. فردای آن روز حمید آمد و ناهار خورد و سفره که جمع شد، به من حمله کرد. وقتی‌ یادش می‌افتم یاد سکس دو اسب می‌افتم. بلافاصله بعد از ناهار که سفره را جمع کردم به من حمله کرد. من فقط یادم هست که درد داشتم و بغض کرده بودم و چشم‌هایم را بسته بودم.

به دلیل شدت درد در ناحیه‌ی واژن و رحم و ساییدگی کمر، به خود می پیچیدم.

فشاری که به من وارد آمد باعث آسیب‌های جسمی زیادی برای من شد. این وضعیت خشونت‌بار در طول یک ماه که ماه عسل ما بود ادامه داشت. فشار‌هایی که به من می‌آورد برای آن بود که خون ببیند. خوشبختانه تصور می‌کرد که قدرت مردانگی‌اش کافی نیست و برای همین هنوز نتوانسته من را پاره‌پاره کند و لذت دیدن خون را به لذت‌های‌ دیگرش اضافه کند، وگرنه مثل خیلی‌های دیگر شاید او هم تهمت‌هایی نظیر فاحشه‌گی و نانجیبی به من می‌زد.

در طول ماه عسلم در رختخواب بودم و در حال سکس‌ اجباری، بدنم مثل چوب خشک می‌شد تا کارش تمام شود. فشاری که در طول آن یک‌ماه برای برداشتن پرده‌ی بکارت من به کار برد من را تا حدی بیمار کرد که با التماس از او خواستم اجازه بدهد به دکتر زنان مراجعه کنم. دکتر وقتی مرا معاینه کرد با وحشت گفت انگار یک حیوان وحشی به تو حمله کرده است. توضیح داد که پرده‌ی بکارت من از نوع حلقوی است و خونریزی ندارد. در آن زمان یک ماه استراحت مطلق کردم. با وجود این، فشارهای رابطه‌ی جنسی پس از آن هم ادامه پیدا کرد تا جایی که از شدت تشنج‌های عصبی به حالت نیمه‌فلج رسیدم و به خاطر فشار زیاد به دیسک کمر، تحت معالجه قرار گرفتم.

پس از سه سال زندگی مشترک و چند خودکشی ناموفق، چندبار خودزنی و بیماری‌های شدید جسمی و روحی، با زنی آشنا و عاشقش شدم. آرامش این رابطه به من قدرت داد که با وجود عدم حمایت خانواده و تنهایی شدید خودم، موفق شوم از شوهرم طلاق بگیرم.

مدتی در چند شرکت مختلف به صورت موقت مشغول به کار شدم. حقوق من را خانواده‌ام تحویل می‌گرفتند و استقلال مالی نداشتم.

چندسال بعد، به روابط من با زنی که آن موقع با هم ارتباط داشتیم، پی بردند. تهدید کردند که از من شکایت می‌کنند و مرا به ماموران انتظامی تحویل می‌دهند. بلافاصله با کمک دوستی از ایران خارج شدم و پس از گذراندن دوران پناهجویی در یک کشور ترانزیت، حالا نزدیک یک سال است که در غرب اقامت دارم. تنها زندگی می‌کنم. از ماه‌های اول ورود برای تامین مخارجم مشغول به کار شدم. هم‌زمان حلقه‌ای از دوستان لزبینم را به خاطره‌نویسی و وبلاگ‌نویسی دعوت کرده‌ام تا تجربه‌های هم‌نسلان من برای نسلی که هنوز در ابتدای بیست سالگی است، راه‌گشا باشد.

Share/Save/Bookmark

در همین زمینه:
سئوال‌تون چی بود؟
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

مریم جان
آلبرت انیشتن میگوید شک دارم که پایانی بر نادانی انسانها وجود داشته باشه .
خوشحالم که زندگی خودت رو نجات دادی.به جایی اومدی که کسی حق نداره تو را بخاطر
دینت یا احساساته درونیت زیره سوال ببره
زندگی ما ایرانیها آلوده به دخالتهای احمقانه والدین است
سعی کن به گذشته فکر نکنی .تهسیلاتتو ادامه بده و فکر کن دوباره بدنیا اومدی .فکر کن چند سال تو زندان بودی.
تنها راه نجاتت اینه که به اینده فکر کنی و برای هر لحظه برنامه ریزی کنی.
موفق باشی

-- Sasan ، Aug 21, 2010

ما همه زخم خورده این فرهنگ و نفهمی ها هستیم. شما خیلی بیشتر، ما استریت ها کمتر

-- بدون نام ، Aug 21, 2010

لزوما که هر همجنس گرایی نمی تواند فقط به فردی که مانند او مونث است یا مذکر محدود شود .
یعنی یک همجنس گرا نمی تواند ، با جنس مخالف خود رابطه ی فیزیکی و رابطه احساسی و عاطفی داشته باشد ؟ یعنی باید همجنس گرای صرف و مطلق باشد و بماند !؟
سرگذشت این لزبین ، نمی دونم ولی یه چیزی جور درنمیاد .. شاید چون من دگرباش نیستم و از دنیای آنها بی خبرم ، اما بیشتر شبیه هرمافرودیت هاست که در جنسیت خود حیران مانده اند .
یعنی سراسر زندگی اش می خواسته شبیه پسرها و مردها باشد ، و مانند آنها عمل کند یعنی می خواسته ادای مردان را در عشق ورزی با همجنس خود در بیاورد و حتا در رویاهایش همان زنی باقی نمانده که بخواهد عاشق هم جنسش باشد ؟
این پاراگراف از نوشته ی مریم دیبا " از پوشیدن لباس دخترانه به حد مرگ بدم می‌آمد. رفتار متفاوت من باعث تنهایی روزافزون‌ من و دور ماندنم از جمع دخترهای فامیل ‌شد. " بیشتر منو گیج کرد . یعنی همه ی دگرباشان بخاطر تمایلات شان به هم جنس شان باید در پوشش و نوع زندگی و حتا روابط عادی و اجتماعی خود ، تغییرات ایجاد کنند ؟
یعنی باید مردان در نشست و برخاست صمیمی با هم نوع شان را خود شبیه زنان ببینند و زنان در روابط با زنان شبیه مردها شوند ؟
برخی دگرباش ها از حلقه و گوشوارها و زیور زینت های چشمگیر استفاده می کنند ، اما چنین سبک زندگی با پوشش و لباس های جنس مخالف و با چنین سیاقی همیشه
ملاک و نشانه ی دگر باشی نیست ؛ یعنی هست ؟

-- آزاده ، Aug 22, 2010

با سلام
این توصیف گزارش گونه این دختر جوان را خواندم.
آنچه بذهنم رسید این است که واقعیت را نمی توان انکار کرد.مکتب وقوع در تاریخ ادبیات و ایران از مکاتب بسیار جدی و کاربردی در شئون انسانی است.

-- مهدی نادری نژاد ، Aug 22, 2010

من واقعاَ متاُسفم برای تمام کسانی که نمیتوانند احساس واقعی انسانها را درک کنند. به نظرمن ما باید به احساس و وجود واقعی هر کس احترام بگذاریم .و این تمایل به نظر من نه مشکل ونه گناه است.این افراد جدا از دیگران نیستند.همه ی ما از پوست و استخوان هستیم فقط خواسته ها و تمایلاتمان متفاوت است.
مریم جان واقعاّ خوشحالم که شما توانستی خود را از ان زندگی نجات دهید. خوشحالم که شما به دیگران هم کمک میکنید.,
کسانی که به ناحق از جامعه ترد می شوند.

-- بدون نام ، Aug 22, 2010

خانم دیبا؛داستان زندگی شما همیشه من را متأثر میکند.
امیدوارم ازین ببعد زندگی آرام و دلخواهتان را داشته باشید.

-- jesy ، Aug 22, 2010

با سلام .. ممنونم از همه ی دوستان همجنسگرا و دگر جنس گرایی که با هر گرابشی انسانی به این زندگی ها نگاه میکنند ... و ممنون ار نوجه شما ..
و اما در جواب خانم آزاده ی عزیز ..
آزاده جان .. بله شما جای ما نبودی .. نمیتونی حتی فشار هایی که به ذهن و فکر ما از کودکی میاد باور کنی .. نمیتونی حتی لحظه ای درک کنی که چه باور های غلطی به ما تحمیل میشه و چه باور های قشنگی رو میخوان از ما بگیرن .. شما هیچ میدونید چند نفر از همین بچه ها به خاطر جو سنگینی که از جامعه به افکارشون تحمیل شده بر خلاف میل و گرایش ذاتیشون خودشون رو تحت عمل جراحی قرار دادند تا بتونن زندگی به حقشون رو مثلا داشته باشند ؟؟؟؟ بله من از پوشیدن لباس دخترونه نفرت داشتم چو ن در اون سن کم هم میدونستم با شکل و شمایل دخترونه نمیتونم حتی به دختری فکر کنم .. الان که توی آمریکا هستم میبینم که چقدر تعداد لزبینهای دخترونه پوش بیشتره چون راحت تر پذیرفته شدند .. و نیازی به تغییر نداشتند .. نه لزومی نیست حق با شماست .. اما این لزوم رو محدودیت ها و تعصبهای به نا حق جامعه و دین و فرهنگ کشورم به من تحمیل کرده

-- مریم دیبا ، Aug 24, 2010

در ضمن وقتی من حسم و رفتارهام و علایقم با همجنسم فرق داره نا خودآگاه این فاصله بین من و همجنسهای دیگه ای که هم حسم نیستند پیش میاد .. چون توی ضمیر ناخود آگاهم خودم رو از اونها نمیبینم ... این رو باید از خدا و خلقتش پرسید که چرا واقعا ماها چنین حس متقاوتی داریم .. من که دیگه سئوالی ندارم از خدا چون با لزبین بودن و متفاوت بودن گرایشم مشکلی ندارم ... و خدا رو بیشتر از همیشه دوست دارم چون این تفاوت من رو با جنس قشنگتری از احساس آشنا کرده و حق لمس این حس رو به من داده .

-- مریم دیبا ، Aug 24, 2010

دورود فراوان میگم به تمام دوستان که توجه خاصی به مسئله فرا طبقاتی دگرباشان دارند و با احترام به حقوق یکدیگر به روشنگری دست میزنند

تشکری هم دارم از مریم جان که شرحی کوتاه ولی پر فراز نشیب از واقعیات زندگی خویش بیان کرده که نشان دهندهء تفکری محدود و ارتجاعی از جامعهء مرد سالار است ،کم نیستند مریمهایی که در گرداب تفکرات پوشالی مذهبی وسنتی یا غرق شدند یا در حال غرق شدن هستند ، نمونهای زیادی که به دلایل مختلف از خودسوزیها و........به زندگی خود پایان داده و تاب شکنجه های برادران ،پدران و همسرانی که با غضبی به ضاهر حق به جانب شروع به لگد مال کردن کالای از دست رفته شان میکنند.
برای پسران و مردانی هم که تمایلات همجنسگرایانه دارند نیز نگاه به همین شکل است با این تفاوت که ترد شدن از اجتماع نیاز به. دارد .تا بر چسبهای غیر انسانی به قسمتی از اجتماع که پتانسیلی به حساب می ایند زنند.
باید برای به دست اوردن ازادیهای فردی و اجتماعی مبارزه کرد .
با امید به روزی که همه از حقوقی برابر وعدالتی یکسان برخوردار باشند.

شاد باشید.

-- شروین ، Aug 25, 2010

مریم عزیز ...
الان تو آزادی.به اندازه تمام دنیا برات خوشحالم.خدا رو شکر که نجات پیدا کردی.

-- mona ، Sep 15, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)