وبلاگستان دگرباشان در این روزهارضاتصور کن کسی به خاطر علایقت بهت گیر نمیده، کسی به خاطر عشقت نفیات نمیکنه، تصور کن کسی برای قدم زدن دست در دست عشقت، آزارت نمیده، تصور کن حقوق برابر رو، برای همه، بدون در نظر گرفتن گرایشها و سلیقهها و جنسیتها. زمانی، با شروع یک بازی وبلاگی در وبلاگ خودم، برای دوست بلاگری نوشتم که از اولین وبلاگ دگرباش که دیده، بنویسد و دیگران را هم به بازی دعوت کند. اما او در پاسخ پیشنهاد کرد تا مسیر عوض شود، و اینطور نوشت: این دوست عزیز، بازیای راه انداخته به نام "اولین وبلاگ دگرباشی که دیدم". با اجازه از این دوست، این دوستان رو دعوت میکنم به بازی ِ عامتری با عنوان "نظر شما در مورد دگرباش بودن، به معنی جنسی، چیه؟" پاسخ آن بلاگر و تغییر مسیری که به بازی داد، بعضی از بلاگرهای دگرباش را متوجه این نکته کرد که هنوز ماهیت دگرباشی جنسی کاملاً شناخته شده نیست. پاسخ آن دوست بلاگر به این میمانست که از کسی بپرسی اولین گل صورتیرنگی که دیدهای در کدام باغ یا باغچه بوده، و او بگوید اصلاً بیا ببینیم گل صورتیرنگ کدام گل و چگونه گلی است. و در خوانشی عمیقتر، میشد این را هم از این جمله برداشت کرد، بیایید اجازه بدهیم گل صورتی هم در میان گلها باشد، و یا، آیا ما اجازه میدیم گل صورتی هم در میان گلها باشد، و خوانشهای دیگری که فقط اگر از چشم یک اقلیت اجتماعی نگاه کنی به ذهنت میرسد. و این به معنای آن بود که بلاگرهای دگرباش با همهی وسعت و گسترش دامنهی وبلاگهاشان نتونستهاند آنجاها که باید و آنطور که باید حضور داشته باشند و ذهنهای پرسشگر و نکتهسنج را راضی و قانع کنند. یعنی ما هنوز فاصله داشتیم تا شناختهشدن تا دیدهشدن (به معنای واقعی)، فاصلهای که هنوز هم هست اما کمی کمتر شده و نمونهی بارز آن هم در طول جریانات اخیر رخ داد. حالا دیگر برای خیلی از آنهایی که جریانات سیاسی این روزها را پی میگیرند، وبلاگهای همجنسگرایان وبلاگهای ناآشنایی نیستند. هستند کسانی که از منابعی که روزگاری صرفاً پایگاههای دگرباشان در دنیای مجازی بود، برای بهدست آوردن آخرین اخبار این روزها استفاده میکنند، اخباری که یا دیده و شنیدههای خود دگرباشان است و یا گردآمده از منابع مختلف خبری و گرد آورده و منتشر شده در پایگاههای دگرباشان. کم کم دارد روشن میشود که همجنسگراها مریخی نیستند. سر که بچرخانی ممکن است آن کسی که کنارت نشسته، یکی از اعضای اقلیتهای جنسی باشد و هر فرد همجنسگرا، مثل همهی مردم، علایق و سلایق خاص خودشان را دارند و مثل همهی مردم، اشتراکاتی با دیگر همنوعان خود. اینها را گفتم تا بگویم این مطلب، مطلبی چندان متفاوت نیست و شاید اندک تفاوت این گزارش نسبت به دیگر گزارشهایی که از وبلاگها در این روزها منتشر میشود این باشد که وبلاگهای دگرباش را بررسی کرده است، نه به عنوان انگشت گذاشتن بر تفاوت، بلکه به عنوان مطرح کردن وبلاگهایی که کمتر دیده شدهاند. علاقهای به شرح زیاده ندارم، پس میروم سمت این روزها و جریانات قبل و بعد از انتخابات. هر کسی نظری و برای نظرش دلایلی داشت و البته در بین بینندگان وبلاگش مخالفان و موافقان هم نظرهای خودشان را در کامنتها مطرح میکردند. بعضی از بلاگرهای دگرباش هم قدمی بیرون از دنیای مجازی گذاشته بودند و به ستادهای کاندیداها پیوسته بودند. یکی، شب قبل از انتخابات وعده داد تا رأس ساعت دو نیمه شب، نتیجه انتخابات را روی وبلاگش منتشر کند. دیگری در فکر انتشار تبریک به کاندیدای مورد علاقهاش بود. شب شوم کودتا رسید؛ بعضیها آنقدر شوکه شدند که هنوز هم نمینویسند یا هر از چند گاهی چند خطی که مینویسند هنوز هم رنگ بغض دارد. برخی اما تازه بعد از پایان آن شب دانستند این روزها وقت سکوت نیست و حالا است که باید گفت. مثل خیلیهای دیگر، وبلاگهایی که گاه سال به سال نکتهای سیاسی نمینوشتند، بعضی از وبلاگهای دگرباش هم تبدیل شدند به اعتراضنامه. بحثهای زیاد در گرفت. یکی بیانیه نوشت، یکی آخرین اخبار را منتشر کرد، و همه یک صدا خواستار بازپسگیری رایشان شدند. دولت هم قدمهایی برداشت، زد، کشت، بازداشت کرد، تا آنجا که میتوانست. در برابر، فعالیتها دو چندان شد. یکی لوگو عوض کرد به یاد کشته شدگان. دیگری نوار سیاه بر بالای وبلاگش کشید و شروع کرد به افشاگری. وبلاگهای کلیدی دگرباشان هم مثل «خانه هنر» که هفته به هفته گلچینی از تیتر و مطالب وبلاگهای دگرباشان را ارایه میدهد، یکشبه شد روزنگار، روزنگار که چه عرض کنم ساعتنگاری شد که لحظه به لحظه آخرین اخبار مبارزین را از منابع مختلف منتشر میکرد.
عدهای از بلاگرها و فعالین، پیشنهاد صدور بیانیهای مشترک دادند اما صدای خفه شید، خفه شید برخی مبارزان آنقدر بلند بود که وبلاگهای تا حدی مطرحتر همجنسگرایان بیخیال دنبال بیانیه رفتن شدند و همان کردند که دیگران میکردند. این وسط فقط گروهی با عنوان دانشجویان همجنسگرا بودند که بیانیهای در محکومیت جنایات حکومت اسلامی دادند که همان فعلاً خفه شید خفه شیدهای بعضی از مبارزان (با این استدلال که در صورت جلوه گرفتن مبارزات دگرباشان در میان دیگر مبارزان، ممکن است برای عامه نگرانیهایی به وجود آید!) باعث شد تا این بیانیه حتی در میان وبلاگهای دگرباشان هم کمرنگ انعکاس داده شود و یا با تردید و نقد روبهرو شود. کمکم که پیش رفتیم شمار کسانی که خواهان بحث بودند بیشتر شد. یکی دم از اتحاد زد و دیگری بر خفه شیدها تاخت. آرشام پارسی در وبلاگش با تیتر «تمرین اتحاد و یک سویی در ایرانیان» نوشت: «به نظر من از چند هفته پیش در ایران یک سری کلاسهای تمرین همسویی و اتحاد به صورت رایگان در خیابانها برگزار شده است و همه با هم همسو و یک صدا شدهاند. یکی از دوستان میگفت در زمان انقلاب، ما اینقدر همسو نبودیم و از گروهها و احزاب مختلف مردم در کنار هم جمع میشدند و این همه یکدلی و یکرنگی که در جامعهی امروز به چشم میخورد در نوع خود نیز بینظیر است.» او ادامه میدهد: «اما هنوز در این میان مسایلی هست که ریشه در تکروی و عدم آشنایی و تمرین با همسوشدن با جریان دارد و به چشم میخورد. در روزهای اول، لوگوی "رای من کجاست" به رنگ سبز در تمام سایتها فراگیر شد و همه عکس فیسبوک و توییتر خود را عوض کردند و این شد که توجه خیلی از اجتماعات بینالمللی جلب شد و حتی تعداد زیادی ایمیل داشتم که در پایان میپرسیدند راستی چرا همهی ایرانیها یکدفعه سبز شدند؟ این نشانهای از این بود که این اتحاد در لوگوهای سایتهای اینترنتی نتیجهی غیرقابلباوری در اطلاعرسانی ایفا کرده و همهی مردم در پی کسب اطلاعات هستند.» او در ادامه مینویسد: «اما بعد از گذشت کمتر از چهل و هشت ساعت آن عدم تمرین و نا آشنایی بروز کرد. لوگوها تکهپاره شد. عدهای یک لکه خون بر آن پاشیدند. عدهای آن را سیاه کردند. عدهای یک خط سیاه کنار آن گذاشتند. رضا، پسر عزیز هم آن را صورتی کرد. عدهای نقشهی ایران آتش گرفته را استفاده کردند. عدهای ندا شدند و … همه به جای خود ارزشمند اما جامعه چند دسته شد.» رضا در وبلاگ «پسر» به این مطلب با زاویهی دید دیگری نگریست و در زیر تیتر «تک صدایی= فساد» چنین نوشت: «بابابزرگ رفیقهای جالبی داشت... رفیقهاش از اون سری آدمها بودن که بعد از رأی به بنی صدر و دیدن اینکه چطور دیکتاتور میتونه با یک جمله، رأی ملت رو کنار بذاره دیگه رأی نداده بودن و یا اصلاً از اولش به این حکومت رأی نداده بودن. اغلبشون دیگه نیستن تا این روزگار رو ببینن و دست پشت دست بکوبن و با لبخندی تلخ و آهی سرد …» او در ادامه مینویسد: «از اون دایره رفقا یکی هنوز هست، پیرمرد چند وقت پیش با یک موتوری تصادف کرد و حالا به فراموشی دچاره. برخی چیزها یادش میاد و برخی هم نه، هر وقت میبینمش منو میشناسه اما یادش نیست رفیقش (بابا بزرگم) دیگه نیست، همیشه اول حال بابابزرگ رو میپرسه و از اونجایی که دکترش توصیه کرده در مورد گذشته و حال دروغی بهش گفته نشه ناچارم بگم بابابزرگ نیست و هر بار آهی جانسوز میکشه که جگر میخواد تحمل اون آه.» رضا ادامه میدهد: «چند روز قبل از انتخابات بود که پیرمرد رو دیدم. دست در دست پسرش داشت قدم میزد، پارچهای سبز به دستش بسته بودن و همراه پسر راهی شده بود. جلو رفتم، سلام کردم و باز آن آه جانسوز تکرار شد اما اینبار چیزی که قلبم رو به درد آورد این بود که میدونستم پیرمرد اگر فراموشی نگرفته بود هرگز تن به دستبند سبز نمیداد. وقتی رو به پسرش کردم و از پارچهی سبزرنگ پرسیدم و اینکه چرا چنین کرده، پسر چیزی نگفت و پیرمرد لبخندی تلخ زد که یاد همون لبخندهای سرد و دست پشت دستزدنهای کل رفقاش انداخت منو.» او ادامه میدهد: «آره!، فراموشی پیر مرد برای جوانک موقعیت خوبی شده بود تا به رفقاش پدری همراه! رو نشون بده و مرد فراموش کرده بود وگرنه … (مرد برام شد تشبیه تلخی از این روزهای ایران) اینها رو نوشتم تا به مطلب آرشام و خفه شو، خفه شوهای این روزها برسم. او مینویسد: «رأی منم دزدیدن، اصلاً همونطور که قبلاً هم گفته بودن حساب نکردن، ندید گرفتن، منم اعتراض داشتم، اما فراموشی که نگرفته بودم که رنگ سبز به دست جلو بیام؛ جلو اومدم، سینه هم سپر کردم، اما اونجا که لازم بود به خیابان برم انگشتری به انگشت و سیاه پوش و یقهدریده بیرون زدم و اونجا که لازم بود بگم رأیام کو، با لوگو صورتی جلو رفتم تا همه هم اعتراضم رو بشنون و هم ببیناند جمعشون با ما مساوی جمع میشه، تا یاد بگیریم دموکراسی تو خفه شو تا بعد نداره.» رضا ادامه میدهد: «هنوز برای اینکه تن به فراموشی بدم زوده، این روزها هرجا سخنی از ابطحی و دیگر اصلاحطلبان میخونم و میشنوم سعی میکنم روی پسر هم بیارم اما یادم نمیره همون ابطحی بارها و بارها روی وبلاگش منو ندیده گرفت. اصلاحطلبهایی چون معین و دیگر دوستانش منو بیمار خوندن و بیمار میدونن، خاتمی چطور ایستاد و از اعدامم در چهارچوب قوانین حکومت اسلامی دفاع کرد و… یادم نرفت و نمیره اما برای آزادیشون تلاش میکنم و آرزوی آزاد دیدنشون رو دارم و از یادشون نمیبرم تا یاد بگیریم نمیشه با ساکت کردن عدهای ادعای دموکرات بودن داشت، ادای متمدنها رو در آورد.»
و ساقی قهرمان با اشاره به همین موضوع چنین نوشت: «یکی از خوانندگان کامنت گذاشته و در دفاع از آزاداندیشی خودش، مینویسد: من خفه نمیشوم و اجازه نمیدهم کس دیگری هم خفه شود ـ با چه آموزشی ذهنیتی نظیر ذهنیت این آدم یاد خواهد گرفت که فرد یا نهاد، اجازه ندارد به دیگران اجازهی تصمیمگیری بدهد یا ندهد. برای آموزش این مفاهیم، چند تا سی سال دیگر و تمرین دموکراسی لازم است؟» و ساقی در جای دیگری در تصریح حرفش چنین مینویسد: «بحث رضا و دیگرانی که تکصدایی را تحلیل و تقبیح میکنند دقیقاً این است که کسی اجازه ندارد به دیگران اجازه ندهد یا اجازه بدهد که خفه بشوند یا خفه نشوند.» بحثهای اینچنین در میان بلاگرهای دگرباش زیاد پیچید. حتی بحثی در گرفت در این زمینه که چرا بیرویه سیاسی شدیم و فعالیتهای مبارزاتی خودمان و اصلاً خودمان را فراموش کردهایم، که شاید یکی از بهترین پاسخهایی که به این سوال داده شد و احوالات این روزهای بسیاری از بلاگرهای دگرباش را توصیف میکند مطلب وبلاگ «پسرای کوچه پشتی» بود که در زیر تیتر «از حالا دیگه توی مترو میرقصم» چنین مینویسد: «ها، چیه؟ فکر کردید به همین سادگی میشود یکی مثل من را از میدان به در کرد؟ هاه هاه هاه. بعد از یک ماه و خردهای زانوی غم بغل کردن و آه کشیدن و افسوس خوردن و راهپیمایی کردن و شعار دادن و توی فیسبوک بد و بیراه گفتن و غر زدن توی چت و تلفنهای تند و عصبی زدن، حالا دیگه من تصمیمم را گرفتم: میخواهم فقط و فقط خودم باشم و از امروز هرجایی که بشود، خودم خواهم بود و ماسکهایم را پرت کردهام توی سطلآشغال و همین است که هست و دلتان میخواهد بسوزد میخواهد نسوزد. هر جور هم که دلتان میخواهد فکر کنید، ولی رامتین کلی از قبل از انتخابات تا حالا فرق کرده است. من یک شعار هم برای خودم درست کردم: از حالا دیگه توی مترو میرقصم. حوصله دارد بخوانید تا بفهمید یعنی چی.» او مینویسد: «بیست و پنج سال پیش که من به دنیا آمدم، از این خبرها نبود که آدمها وبلاگ داشته باشند و ماهواره داشته باشند و فیسبوک داشته باشند و از این وبسایتی که آخرسر من نفهمیدم به چه دردی میخورد، یعنی توییتر داشته باشند و همه موبایل بهدست باشند و هدفون توی گوش و انگشتر توی دست داشته باشند و پسرها و دخترها توی خیابان از هم لب بگیرند و اینقدر ریلکس به ریش همه چیز بخندند. بیست و پنج سال پیش که من به دنیا آمدم یک نفری را توی شهر ما شلاق زدند، چون به مأمورهای کمیته بد و بیراه گفته بود و حکمشان را براساس رابطهی نامشروع آن آدم با همسر قانونی و شرعیاش استوار کردند.» او ادامه میدهد: «بیست و پنج سال من توی ایران زندگی کردم و همهاش سعی شده تا نگذارند من خودم باشم. توی خانواده سعیشان را کردند، توی مدرسه سعیشان را کردند، توی دانشگاه سعیشان را کردند، توی سربازی سعیشان را کردند، حالا هم دارند خودشان را میکشند که نگذارند من و تو و ما خودمان باشیم. میخواهند یک جور دیگری باشیم. یک چیز دیگری باشیم. ولی من دیگر این چیزها را اصلاً و ابداً نمیفهمم. من یک پسر همجنسگرای ایرانی هستم و قرار است چند سال دیگر هم زندگی کنم و توی زندگیام میخواهم خودم باشم.» نویسنده وبلاگ «پسرای کوچه پشتی» در ادامه مینویسد: «البته من خودم بودم، توی خیابان از پسر بوسه گرفتن و دست توی دست هم انداختن و گوشواره بستن و رقصیدن و کلی چیزها را تجربه کرده بودم. اما توی درون خودم، یک چیز دیگری میسوخت. حالا من توی یک ماه گذشته نشستم به پاکسازی همه چیز، از شمارههای موبایل و منجم و فیسبوک و یاهو مسنجر و کلی چیزهای دیگر. فقط کسانی را نگه داشتم که باهاشان راحت هستم. فقط به کسانی زنگ میزنم و باهاشان بیرون میروم که بینشان احساس آرامش میکنم، حرف هم را میفهمیم، با هم دوست هستیم. هر کسی را که با رودروایسی بود، انداختم بیرون و نمیدانید چه احساس آرامشبخش خوبی توی من درست شده است. این اولین قدم بود و این فقط یک شروع ساده بود.» او ادامه میدهد:«ببینید. اینها میخواهند نگذارند ما خودمان باشیم. خیلی مسخره است غصه بخوریم و توی سرمان بزنیم و اینقدر ناامید باشیم. آنها همهی امیدها و آرزوها و رأیهای ما را نادیده گرفتند. من هم خیلی ساده همه چیز آنها را نادیده میگیرم. قبلاً هم نادیده میگرفتم، ولی حالا جدیتر و کاملتر این کار را میکنم. یک قدم دوم هم برداشتم، یک کاری کردم توی خانه دیگر کسی جز برای جومونگ تلویزیون ایران را نگیرد و به جایش شبکههایی مثل جتایکس با آن همه کارتونها و برنامههای ملس و بیبیسی فارسی و این چیزها نگاه کنند. دوره افتادهام توی فامیل و دوست و آشنا دارم روش کار کردن با فیلترشکنها را یادشان میدهم و تبلیغ غیرمستقیم میکنم که از اینترنت استفادهی جدیتری داشته باشند و تلویزیونهای واقعی نگاه کنند. روی مخ آدمها کار میکنم که کتاب بخوانند، موسیقی گوش کنند، برقصند و این دنیا را به هیچ چیزشان نگیرند.» او در ادامه میگوید: «میدانید، یک عمر تلاش کردید که من خودم نباشم، اما هه هه هه، من اینجا نشستم و خودم هستم و خودم میمانم. حالا آنها خودشان را جر بدهید. من خودم میمانم. تو که الان این نوشته را خواندی چطور؟ تو هم خودت میمانی؟ میآیی توی مترو با هم برقصیم؟ میآیی یک کم رقص پا تمرین کنیم؟ دست هم را بگیریم و یک کم چرخ بخوریم بین ایستگاه ملت و ایستگاهی که قرار است پیاده شویم آری! این روزها دیگر نمیتوان بلاگستان دگرباشان را گوشهای پرت و ناشناخته دانست و دگرباشان را افرادی پرت و گوشهگیر؛ گوشهای و گوشهگیرانی که فقط و فقط به فکر شناساندن خودشانند. گویی از این مرحله گذشتهایم. یک بلاگر همجنسگرا همین چند روز پیش در وبلاگش زیر تیتر «یک کچل روز سی تیر چه میتونه بکنه» چنین نوشت: «قراره سیام تیر برق مصرف بشه سر ساعت نه شب، من لباس casual همیشه میپوشم که اتو نمیخواد نتیجه اینکه اتو ندارم. موهای سرم رو هم هر دو هفته از ته میزنم بنابر این سشوار هم ندارم. دو تا کامپیوتر دارم که همیشه روشنه، تیوی هم که معمولاً ساعت نه روشنه. فکرکنم تنها کاری که میتونم بکنم اینه که ماشین سر تراشم رو ساعت نه روشن کنم.» ما همجنسگراها تفاوت چندانی با دیگران نداریم، در زندگی اجتماعی، تفاوتهای ما با دیگران، از جنسی نیست که ایجاد اخلال در روند زندگی اجتماعی بکند. شاید به همین دلیل است که حتی وقتی در همهی جمعها هستیم، چندان به چشم نمیآییم. آیا میشود امیدوار بود که اینبار اگر پرسیدیم اولین وبلاگ دگرباشی که دیدی چی بود، نپرسند دگرباش یعنی کی؟ من دگرباش هستم
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
رضا جان به خاطر ِ گزارش ِ کاملت از شما ممنونم.از راديو زمانه هم به خاطر ِ بازتای ِ اين گزارش تشکر می کنم.
-- ميم ، Aug 11, 2009اين انکار ناشدنی است که بخش ِ بزرگی از جامعه ی ِ دگر باشان،امروز همراه و هم صدا باجنبش ِ ملت ِ ايران ،بر عليه ِ استبداد و ديکتاتوری مبارزه می کنند.
روز ِ ما فرداست،فردا روشن است...
ایده و طرح خوب بود اما شکل بررسی و شواهدی که آوردی گاهی زبادی کسالت آور می شه مخصوصا تعداد زیاد شواهدت .... اصل مسئله رو باید تحلیل می کردی که چه اتفاقی افتاده؟ چرا؟ و به چه سمتی روند این حرکت دگرباشان پیش خواهد رفت؟
-- nima ، Aug 11, 2009وگرنه اینم یه یادداشت ژورنالیسای باقی می مونه.