تاریخ انتشار: ۲۳ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
سفرنامه هند؛ بخش هشتم

در آرزوی ديدن باليوود


Download it Here!

چه کسی را دیدی که به بمبئی بیاید و بدون اين که دست کم به فکر بازدید از بالیوود یا شهرک سینمایی هند بیفتد، شهر را ترک کند؟

من هم چون ظاهرا از سلامت دماغ برخوردارم، این فکر را کردم. ولی چون از اطلاع کافی راجع به شهرک سینما و از دانش بسنده‌ی زبان هندی برای پرس و جوی بهتر برخوردار نبودم، یک تاکسی کرایه کردم و راه افتادم.

راننده که با موهای مجعد و سبیل کلفت و یقه باز و لبخند کجش خود به یک کاراکتر بالیوودی شباهت داشت، زور می‌زد و برای من توضیح می‌داد که راه دوری را باید برویم و او نمی‌خواهد من را در فیلم سیتی تنها بگذارد و برگردد. عوضش همان جا منتظر خواهد ماند و در ازای 500 روپیه من را به منطقه‌ی کولابای مومبای خواهد رساند. ضمنا راننده اینهمه مفهوم جمله‌ها را بدون کوچکترین استفاده از زبان انگلیسی بیان کرد و من به خودم بالیدم که زبان هندی در گوشم می‌نشیند و دارم به آن خو می‌گیرم.


تصور من این بود که شهرک سینما بخشی از شهر مومبای است و فاصله آن نباید خیلی دور باشد. ولی قیمت کرایه‌ای که راننده برای من اعلام کرد در واقع بیانگر فاصله‌ی زیاد میان کولابا و بندرا بود. بله. بخش عظیمی از شهرک سینما در جنگلهای بندرا است.


بندرا شهری در حوالی مومبای است که مردم محلی به آن "شهبانوی حومه" می‌گویند. بندرا جمعیت قابل ملاحظه‌ی کاتولیک دارد و با کلیساهای قدیمی‌اش معروف است. خیلی‌ها معتقدند که نام این شهر از "بندرگاه" فارسی می‌آید. خیلی‌ها هم می‌گویند ریشه بندرا واژه‌ی وندره از زبان ماراتی است. گروه سوم می‌گویند که شاید ریشه وندره ماراتی و بندر فارسی هر دو به یک واژه‌ی سانسکریت برمی‌گردد و هر دو هم به معنای بندر است.

حدود 20 کیلومتر سمت جنوب شهر مومبای حرکت کردیم و هر چه از کولابا دورتر می‌شدیم، مناظر اطراف هم تغییر می‌کرد. ورود ریکشا‌ها به مرکز مومبای ممنوع است، ولی رنگ زرد ريکشاها در حومه‌ی شهر موج می‌زد. حرفهای واسودو، راه بلد دیروزم به ذهنم آمد که گفته بود، در اطراف شهر مومبای حدود 90 هزار دستگاه ريکشا جاده‌ها را شلوغ می‌کنند.

نهایتا به دیدار ویرانه‌های مسکونی یا "ژوپارپاتی" های مومبای هم نايل شدم که مرکب از کلبه‌های ساخته شده از حلبی و کاهگل است و همه به هم چسبیده اند. لباسها روی طناب و در و دیوار آویزان است و کودکان در باریکه‌های یک متری بین دو مجموعه از کلبه‌ها بازی می کنند. درست روبروی ویرانه های مسکونی برج بلندی را دیدم مزين به تصویر بلند و برجسته شاه و سربازان هخامنشی. برج هیله. باز یک هتل پارسی یا زرتشتی. دیگر دیدن نمادهای زرتشتی شگفت زده‌ام نمی کرد. مثل اینکه باید همینطور باشد. ظاهرا فقط یک ذره از حس و هیجان در من باقی مانده بود که مجبورم می‌کرد دوربین را بردارم و از آن عکس بگیرم. راننده هم با مهربانی تا می‌دید که دوربینم را برمی‌دارم، سرعتش را کندتر می کرد و به راننده‌های دیگر که برایش بوق می‌زدند تا با شتاب بیشتر جلو برود، چشم غره می‌رفت.

تا به شهرک سینمایی بندرا رسیدیم، هوا تاریک شده بود و حدس راننده درست از آب درآمد که تا می‌رسیم دروازه‌های شهرک بسته خواهد شد.


البته دروازه‌ها نیمه باز بود، اما تنها برای افرادی که از شهرک بیرون می‌آمدند و آنها هم غالبا کارکنان و کارگران بودند. سه یا چهار مامور چاق و چله پلیس دم دروازه ایستاده بودند و از تردد افراد و خودروها مراقبت می‌کردند. رفتم و از آنها اجازه‌ی ورود خواستم.

مامور پلیس با قاطعیت گفت که امکان ورود در این ساعت از شامگاه وجود ندارد و فقط فردا صبح می‌توانم برگردم. گفتم، فردا دیگر در مومبای نیستم. گفت، حتی اگرالان اجازه ورود به شهرک را بدهد، هیچ چیز نخواهم دید. ده پانزده کیلومتر راه می‌روی و فقط جنگل می‌بینی و جنگل و ممکن است در وسط راه دزدها حمله کنند، چاقو روی گلویت بگذارند و غارتت کنند.

خنده‌ی تلخی کردم و یکی دو تا عکس از دروازه های شهرک سینما برداشتم و به تاکسی برگشتم. یکی از کارگران شهرک سینما سوار موتور سیکلت از دروازه بیرون آمد و تا ما را دید نزدیک شد و احوالپرسی کرد. بعد سر تکان داد و اظهار همدردی کرد که کمی دیر رسیدیم و داستان رعب انگیز حمله در جنگل فیلم سیتی را که پلیس برایم گفته بود، بازگو کرد و رفت.

راننده هم برای دلداری من گفت که در واقع منطقه کولابای مومبای، یعنی جایی که من مانده بودم، معمولا محل فیلمبرداری‌ها است و خیلی ازصحنه‌های فیلمهای بالیوود در محله‌های اشراف نشین کولابا فیلمبرداری می شود.

به او گفتم، من یک شب بیشتر در مومبای نمی‌مانم و فکر نکنم سعادت دیدار با ستارگان بالیوود یا کولابا برای من میسر شود.

فردای آن روز متوجه حقیقت صحبتهای راننده شدم.


قبل از عزیمت به فرودگاه می‌خواستم آخرین تصویرها از دروازه هندوستان و هتل تاج‌محل و جاده‌ی "کازوی" را به خاطر و به دوربینم بسپارم. داشتم در کرانه‌ی دریای عرب پرسه می‌زدم. ازدحام مردم در تکه‌ای از جاده "کازوی" توجهم را جلب کرد. تا نزدیکتر رفتم، دیدم که رویای دیشب من در روز روشن دارد اتفاق می افتد.

یک مرد پر گوشت که ظاهرا کارگردان فیلم بود، روی صندلی تاشو نشسته بود، بالای سرش سایبان نصب کرده بودند و یکی دو نفر پشت یک دوربین بزرگ چرخ‌دار تا شده بودند و از دور یک مرد کت شلوار پوش جلو می‌آمد و در حین راه رفتن تیپا می‌خورد و توازنش را گم می‌کرد، دوباره سر پایش می‌ایستاد و به زیر کفشش نگاه می‌کرد و چیزی پچ پچ می‌کرد و باز هم راه می‌رفت. قیافه‌اش به شدت آشنا بود، ولی نام او را به یاد نداشتم. از یک جوان بغل دستی‌ام پرسیدم که این آقا کیست؟ گفت، سونیل شتی. همان سونیل شتی معروفی که در فیلم امرائو جان نقش یک راهزن را بازی می کند. ولی این بار داشت یک نقش خنده‌داری را اجرا می‌کرد و همان جوان بغل دستی‌ام به من گفت که اسم این فیلم کمدی، "یک، دو، سه" هست وسونیل شتی در آن نقش اصلی را اجرا می‌کند.

همصحبتم خودش را آنجای معرفی کرد. نامش روی مچ دست راستش به خط لاتین خالکوبی شده بود. حال نزاری داشت، چشمان تو رفته، گونه‌های برجسته، رخسار فرو افتاده، پیکر تکیده در لباسی ژنده. بعد از آن داستان زندگیش را برایم تعریف کرد که از بسیاری از تراژدی های بالیوودی، غم انگیزتر بود.

«آنجای» اهل بیهار است. از بی‌نواترین استانهای هند با پایین‌ترین درصد افراد باسواد. با پدر و مادرش در مزرعه کار می‌کرد. عشق به یک دختر هم روستاییش زندگی تلخش را شیرین کرده بود. تا حدیث عشق آنجای به گوش پدر و مادرش می‌رسد، از حق دیدن دلدارش محروم می‌شود. تحمل این وضع برایش سخت می‌شود. در نتیجه آنجای با معشوقش قرار می‌گذارد و هر دو پا به فرار می‌گذارند. با هزار مشقت سه روز پیش به مومبای می‌رسند و در یک ویرانه می‌مانند. آنجای با حداقل تحصیلات، امکان تامین معاش را ندارد و روزها را در منطقه‌ی کولابا شب می‌کند، به امید اینکه کسی برای کاری او را اجیر کند. بار می‌برد و ماشین می‌شورد و روزانه 50 روپیه گیر می‌آورد که کمی بیشتر از یک دلار است و شکایت می‌کرد که عزیزش نان خوردن ندارد.


در چنين مواردی یکی از ناگوارترین لحظه‌های عمر را تجربه می‌کنی. یک فرد به شدت نیازمند با کوله‌باری از مشکلات روبرویت ایستاده و می دانی که آنطور که باید و شاید نمی‌توانی به او کمک کنی. ساکم را باز کردم و از داخل آن دو پیراهن برداشتم و با مقداری روپیه خورده که ته جیبم مانده بود، به آنجای دادم و راه فرودگاه را پیش گرفتم.

ماجراهای آنجای یک نمونه از میلیونها موردی است که در مومبای اتفاق می‌افتد. نوجوانها و جوانهای گرفتار به امید رسیدن به رزق و روزی از مناطق دور دست به این شهر غول‌آسا می‌آیند که شاید، مثلا، سرنوشت آمیتاب باچان، سلطان بالیوود تکرار شود که از استان "اوتار پرادش" به مومبای آمد و زحمت کشید و به ارتفاعی رسید که مایه رشک همگان است.

در یک دکه شیک صرافی در فرودگاه مومبای کمی پول عوض کردم و چشمم باز هم به پرتره زرتشت افتاد. به سر در دکه نگاه کردم. نوشته بود "فيروز فرامروز"، یعنی شرکت صرافی هم متعلق به زرتشتی‌های مومبای بود که حضور گسترده‌شان از آغاز تا پایان سفرم به بزرگترین شهر شبه قاره، به شدت محسوس بود. هفته آینده به گوا می‌رویم که هر چند کوچکترین ایالت هند است، اما بیشترین تعداد جهانگردان را جلب می‌کند.

تا آن هنگام نمسته و بدرود.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

خیلی ممنون به خاطر متن جالبی که نوشته اید ،فقط یک سوال دارم :
آیا می شه با ستاره های بالیوود ملاقات کرد؟

-- پریسا ، Mar 31, 2008

1به عنوان يك خواننده بايد بگويم متهايتان به همراه تصاوير عالي بئد شيوه نثرتان هم خوب است اي كاش تصاوير بيشتري مي گرفتيد به هرحال ممنون از شريك كردن ما در خاطراتتان

-- بدون نام ، Jul 21, 2008

سلام من میسور زندگی میکنم...میخوام لینکتون رو در وبلاگم بذارم اگر اجازه بدین و اگر دوست داشتین لینک من رو هم ادد کنین در وبلاگتون...
http://diary-mysore.blogfa.com

-- پرویز ، Nov 28, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)