رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱ مرداد ۱۳۸۶
گفت‌وگوی نويسنده‌ی کتاب "زندانی تهران" با مجله‌ی لندنی "زمانه با بيگ بن"

مارينا نِمت: «زندانی تهران» واقعيت محض است

داريوش رجبيان

طبق قولی که قبلاً داده بودم، امشب سراغ بانويی می‌رويم که می‌گويد در سنين نوجوانی روانه‌ی زندان اوين شده، نزديک بوده به دست جوخه‌ی اعدام بيفتد، اما عشق علی‌نام بازجويی او را از مرگ نجات می‌دهد. مارينا نمت، که يک مسيحی متولد ايران است و اکنون در کانادا زندگی می‌کند، در اين باره کتابی نوشته است با عنوان "زندانی تهران". بنا به اين نوشته، او مجبور بوده است با بازجوی خودش ازدواج کند، تا خطر مرگ از سر پدر و دوست‌پسر مجاری‌اش در تهران دور شود. پس از مدتی علی، همسر تحميلی مارينا کشته می‌شود و وصيت علی اين بوده است که مارينا را به خانواده‌اش برگردانند. طی مدت زندگی با علی مارينا مجبور بود به "فاطمه" تبديل نام کند و فرايض اسلام را به جا آورد. اما به محض بازگشت به آغوش خانواده‌ی خودش مارينا دوباره به کليسا می‌رود و در همان جا با "آندره نمت"، دوست‌پسر مجاری‌اش ازدواج می‌کند. اين جفت پس از مدتی به اسپانيا، سپس به مجارستان و سرانجام به کانادا مهاجرت می‌کنند.


تصویر روی جلد کتاب «زندانی تهران»

فراز و نشيب‌های زندگی مارينا نمت برای خيلی از خوانندگان تارنمای راديو زمانه باورنکردنی بود و حتی برخی او را به ساختن "کيس" يا پرونده پناهندگی‌اش از اين راه متهم کردند. برای شنيدن پاسخ مارينا نمت به اين اتهامات و صحبت درباره‌ی کتاب "زندانی تهران" به سراغ او رفتم. البته، نه به کانادا، بلکه به هتلی در لندن. مارينا برای انجام مصاحبه‌های مطبوعاتی‌اش در حال سفر به چند شهر اروپاست. صحبت‌های مارينا نمت بسيار شنيدنی و جالب و مفصل بود که متأسفانه در حوصله‌ی زمانی برنامه "زمانه با بيگ بن" نگنجيد.

عمده‌ترين بخش‌های گفت‌وگو را اين پايين آورده‌ام، اما جزئيات بيشتر گفت‌وگو را می‌توانيد به شکل صوتی بشنويد.

***


مراسم ازدواج مارينا و آندره نمت | عکس‌ها از آلبوم خانوادگی ماریا نمت/ زمانه

چرا انگليسی، نه فارسی يا... روسی؟

صحبت ما با مارينا نمت از توانايی‌های زبانی او آغاز شد. از او پرسيدم، چرا با اينکه بدين فصاحت به فارسی تکلم می‌کند و صرف نظر از اينکه بيشتر رويداد های "زندانی تهران" در ايران اتفاق می‌افتد، تصميم گرفته است کتابش را به زبان انگليسی بنويسد.

مارينا: دليلش اين بود که من از بچگی کتاب انگليسی خوانده‌ام. از وقتی که خيلی کوچک بودم، در محله‌ی ما يک مرد ارمنی بود به اسم "آلبرت". او يک مغازه‌ی کتاب‌فروشی دست دوم داشت و کتاب‌های انگليسی می‌فروخت. من اتفاقی گذارم افتاد به مغاره‌ی آلبرت. و من پول زيادی نداشتم، چون پول تو جيبی‌ام خيلی کم بود. ما يک خانواده‌ی متوسط‌الحال بوديم. ما با آلبرت به نحوی دوست شديم و يک روز او به من گفت که می‌توانم ازش کتاب به امانت بگيرم. و چون آلبرت فقط کتاب انگليسی داشت، من شروع کردم به کتاب انگليسی خواندن.


ولی در خانه فارسی صحبت می‌کرديد؟

نخير، پدر و مادرم با يکديگر روسی صحبت می‌کردند.

چه جالب! يعنی هر دو روس بودند؟

هر دوشان روس بودند. از اين رو با هم و با خود من هم روسی حرف می‌زدند، اما من به فارسی جوابشان را می دادم. چون‌که پس از فوت مادربزرگم، مادر پدرم (که بسيار دوستش داشتم و با او احساس نزديکی بيشتر داشتم)، من اعتصاب کردم و ديگر روسی صحبت نکردم.

انگيزه‌ی کار

انگيزه‌ی نوشتن "زندانی تهران" چه بود؟ برای چه اين کتاب را نوشتيد؟

ببين، اين‌جوری نبود که من يک روز تصميم گرفته باشم که خيلی خوب، من حالا می نشينم يک کتاب می‌نويسم. من به مدت دو سال در تهران زندانی سياسی بودم و وقتی که من آزاد شدم و آمدم خانه، پدر و مادرم راجع به وضع هوا و باران و باغچه صحبت کردند. می‌دانی، بعد از دو سال زندگی در زندان، آدم انتظار دارد که کسی چيزی بگويد. بگويد که "دخترم، تو اگر خواستی روزی راجع به زندان صحبت بکنی، ما اين‌جا هستيم و حاضريم گوش دهيم." منتها (پدر و مادرم) از خودشان مطلقاً هيچ عکس‌العملی بروز ندادند. من احساس کردم که آنها واقعاً می‌خواهند هرگز راجع به اين قضيه صحبت نکنند و آن را فراموش کنند. در نتيجه، طبيعتاً هم بعد يک چنين تجربه، آدم ترجيح می‌دهد گذشته را فراموش کند. من هم سعی کردم گذشته را کلاً فراموش کنم، تا اينکه بيست سال گذشت. در ايران که گرفتاری‌مان بسيار زياد بود، تا اينکه من توانستم پاسپورت بگيرم و ما توانستيم بالاخره از ايران خارج شويم. اين خودش شش سال طول کشيد.

بعد، از ايران که خارج شديم، تازه اول گرفتاری‌مان بود. برای اينکه بالاخره يک مملکت ما را قبول کند... آن هم طول کشيد. پسرم به دنيا آمد که ناراحتی کليوی داشت و داشت اصلاً از دست می رفت. يعنی اين قدر گرفتاری‌هامان زياد بود که اصلاً کسی وقتی برای فکر کردن به گذشته نداشت. کانادا هم که رفتيم، اولش خيلی مشکل بود آدم زندگی تازه‌ای را شروع کند، به هر حال، کاری پيدا کند و پولی دربياورد. آن هم طول کشيد. تا اينکه سال 2000 مادر من مريض شد و خيلی سريع فوت کرد. همان زمان من متوجه شدم که خانواده‌ی من راجع به گذشته‌ی من هيچ چيز نمی‌دانند. هر وقت صحبت "اوين" می‌شد، پدر و مادرم پاشان را کنار می‌کشيدند. می‌گفتند، راجع بهش صحبت نکن. اما بعد از مرگ مادرم من يک‌باره به فکر گذشته افتادم و خاطرات گذشته را برای يکی دو سال تحمل کردم. خواب‌های بد می‌ديدم و خاطرات گذشته هميشه به ذهنم می‌آمد. بعد از آن بود که شروع کردم به نوشتن. اول برای خودم می‌نوشتم. بعد از آن که کارم تمام شد، فکر کردم، اين چه فايده‌ای دارد؟ آيا من زنده مانده بودم که در کانادا يک زندگی راحت و خوش و امن و امانی داشته باشم، در حالی که خيلی از دوستان و هم‌کلاسی‌های من زنده نماندند تا بتوانند چيزی به کسی بگويند يا داستان‌شان را تعريف کنند. در نتيجه تصميم گرفتم که اين کتاب را چاپ کنم.


ولی قبل از آن که کتاب را بنويسيد، آيا شما اين داستان را برای سفارت کانادا تعريف کرده بوديد تا زمينه‌ی مهاجرت‌تان فراهم شود و حق پناهندگی دريافت کنيد؟

نه، ما اصلاً پناهنده نشديم. قضيه از اين قرار بود که ما به يک انجمن پناهندگی کاتوليک در مادريد (اسپانيا) رفتيم. ما را آنجا قبول کردند. به آنها گفتم که من زندانی سياسی بودم و لازم نبود توضيح بدهم. و چون کليسای ما با اين انجمن تماس گرفته بود و کشيش‌های کليسای ما به آنها شهادت داده بودند که من واقعاً زندانی سياسی بودم، اين انجمن کاتوليک کاملاً در جريان بود که من دروغ نمی‌گويم و واقعاً دو سال زندان بودم.

تئوری توطئه پيرامون "زندانی تهران"

داستان زندگی‌تان به اندازه‌ای جالب است که فکر می‌کنم می‌تواند سناريوی جالبی باشد برای يک فيلم هاليوود. چون ندرتاً اتفاق می‌افتد که اين همه ماجراهای عجيب و غريب و پر نشيب و فرازی که در کتاب‌تان تصوير می‌شود، وقايع زندگی يک نفر باشد. به خاطر همين هم برخی از خوانندگان تارنمای راديو زمانه از ما پرسيدند که مرز ميان تخيل و واقعيت در اين کتاب از کجا رد می‌شود. چه مقدارش واقعيت دارد و چه مقدارش احتمالاً محصول تخيل مارينا نمت است؟

مطلقاً هيچ چيزش تخيل من نيست. همه چيزش کاملاً، صد درصد، واقعيت محض است. من تنها تغييراتی که در کتاب دادم، اين بود که فرض کنيد من در اوين با بيست‌وپنج دختر دوست بودم. من نمی‌توانستم 25 نفر را در کتاب معرفی کنم. نه فقط به خاطر اينکه از لحاظ داستان‌نويسی کار مشکلی است، بلکه به خاطر اينکه من چه‌گونه می‌توانستم به خودم اجازه دهم که جزئيات زندگی آدمانی را که الآن اصلاً با ايشان در رابطه نيستم و نمی‌دانم زنده‌اند، مرده‌اند، کجا هستند... اينها ممکن است در ايران باشند يا خارج باشند. کی می‌داند؟ اگر يکی از اينها می‌رفت به مغازه و کتاب را می‌خريد و می‌ديد که تمام جزئيات زندگی‌اش که شايد اين دختر هرگز به هيچ کس نگفته، آنجا هست، (چه می‌شد؟) آيا من اين اجازه را دارم که با زندگی کسی ديگر اين‌طور بازی کنم؟ نه. در نتيجه من روی اين موضوع فکر کردم و تصميم گرفتم که برای تصوير وقايع مهم اوين، به جای اينکه 25 نفر را در کتاب معرفی کنم، پنج نفر را معرفی کنم. به اين پنج نفر نام‌های تخيلی دادم. ولی تمام وقايعی که برای اين شخصيت‌ها اتفاق می‌افتد، مطلقاً واقعی است. مثلاً، دختری که خودکشی کرد و سعی کرد خودش را در زندان دار بزند و موفق نشد. من نام اين دختر را مثلاً "ندا" گذاشتم. اين اتفاق واقعاً برای يک دختر در اوين افتاده، ولی اسمش ندا نبوده. فرض کنيد، من در کتاب گفتم که اين دختر يکی از دوستان زمان مدرسه‌ام بوده. ولی در واقع، من با او در اوين آشنا شدم. يعنی يک سری از وقايع زندگی آدم‌های مختلف را من جابجا کردم و به پنج نفر دادم. و اين پنج نفر، در واقع، بيانگر اين حوادث واقعی هستند.


آيا اين پرسش من برای شما غيرعادی بود يا در گذشته هم افرادی بودند که در واقعيت حوادث کتاب‌تان شک می‌کردند؟

نه، تا حالا اصلاً کسی شک نکرده است. برای اينکه کتاب من چنين جنبه‌ای ندارد که من سعی کرده باشم خودم را قهرمان معرفی کنم. معمولاً آدم وقتی از خودش چيز درمی‌آورد که بخواهد خودش را خيلی بالاتر از چيزی که واقعاً بوده، جلوه دهد. من در کتابم اعتراف کردم که با بازجوی خودم ازدواج کرده بودم. اين که نمی‌تواند مايه‌ی افتخار باشد.

زندگی با بازجو

طی مدتی که در خانه‌ی علی (بازجو) زندگی می‌کرديد، آيا آندره، دوست پسرتان که حالا شوهرتان است، خبر داشت که شما آنجا هستيد و با علی زندگی می‌کنيد؟

نه... اين درست است که من قبول کردم زن علی بشوم. دليلش اين بود که احساس کردم چاره‌ی ديگری ندارم و اگر قبول نکنم، خانواده‌ام و آندره در خطر خواهند بود. وقتی آدم تحت چنين شرايطی قرار می‌گيرد، يک دختر جوان، احساس گناه می‌کند. يک دختر جوان هرگز فکر نمی‌کند که ببين، اين تقصير من نيست، شرايط پيش آمده، اين تقصير طرف مقابل است. آدم هميشه خودش را سرزنش می‌کند و من هم خودم را سرزنش می‌کردم. در آن شرايط من فکر می‌کردم که اگر احياناً من به کسی بگويم که زن بازجويم شده‌ام، اول اينکه هم‌سلولی‌هايم احتمالاً نخواهند خواست که سر به تنم باشد. برای اينکه... فکرش را بکنيد. در واقع يک آدمی می‌شوی که به همه چيز خيانت کرده‌ای. و از طرف ديگر، اگر به خانواده‌ام بگويم، آنها چه فکر می‌کنند؟ از آن طرف هم دوباره خائن از آب در می‌آمدم. در نتيجه، من يک کار طبيعی را کردم که هر نوجوانی می‌کند: واقعيت را مخفی کردم تا خودم را نجات دهم.

و ظاهراً اين کار برای شما خيلی سخت بود. شما سه روز مهلت داشتيد سر پيشنهاد علی فکر کنيد و وقتی که نهايتاً تصميم گرفتيد همسر علی باشيد، چه احساسی داشتيد؟ آيا فکر می‌کرديد زندگی گذشته کاملاً از دست رفته و آيا خودتان را خردشده و حقير احساس می‌کرديد؟

نه کاملاً. من فکر می‌کنم وقتی که آدم جوان است، يک مزيتی دارد و آن اين است که آدم هميشه اميدوار است. شما در سن چهل سالگی آن قدر تجربه داريد که می‌دانيد آخر و عاقبت زندگی معمولاً بد است و خوب نيست. ولی وقتی که آدم 16،17 سال بيشتر ندارد، هميشه يک اشعه‌ی اميد در قلبش هست که شايد به نحوی من بتوانم از اين شرايط نجات پيدا کنم. و همان يک ذره اميد است که آدم را زنده نگه می‌دارد. و من ته دلم يک ذره اميد داشتم. چون من آدم مذهبی هم بودم و آدمی بودم که هر روز می‌رفتم کليسا. من معتقد بودم که خدا شايد راه حلی پيدا کند که من را از آن شرايط بکشد بيرون.


که همين طور شد...

... که همين طور شد.

مرگ بازجو

و موقعی که علی را کشتند، شما چه احساسی داشتيد؟ خوشحال شديد از اينکه بالاخره از قفس رها می‌شويد يا ناراحت بوديد؟

شما تصور کنيد. ما از خانه‌ی پدر و مادر علی آمديم بيرون. ساعت يازده يا يازده‌ونيم شب بود. خيابان، خيابان باريکی بود. يکی از کوچه، ‌پس‌کوچه‌های دور و بر اوين. محله‌های قديمی‌ای که خانه‌هايش ديوارهای کاهگلی مانند دارد. باغ‌های بزرگ و خانه‌ها وسط باغ‌هاست. ما هميشه ماشين را يک خرده پايين‌تر پارک می‌کرديم، جايی که خيابان يک خرده پهن‌تر بود. ما که خارج شديم، سريع يک موتورسيکلت آمد. علی من را هل داد و من خيلی شديد زمين خوردم. بعد، صدای گلوله آمد و علی افتاد روی من. من برگشتم و همه جا پر خون بود. کسی در يک چنين شرايطی چه‌گونه می‌تواند خوشحال شود؟

آيا فکر نکرديد که شری بپا شده که از آن خيری هم به شما خواهد رسيد؟

نه، من اين طور فکر نکردم. واقعيت اين بود که تنها کسی که در طول دو سالی که در اوين بودم، کوچک‌ترين کمکی به من کرد، علی بود. در قبال کمکی که به من شد، من بهايش را پرداختم. ولی در واقع، اگر علی نبود، من زنده نمانده بودم.

ضمناً، آن طوری که از داستان بر می‌آيد، علی شما را خيلی دوست داشت و قبل از مرگ، آخرين کلامش يا وصيتش به پدرش اين بوده که مارينا را به خانواده‌اش برگرداند.

درست است. علی من را دوست داشت، منتها به روش خودش. و روش علی برای من قابل هضم نبود. چون من مسيحی و کليسابرو بزرگ شده بودم، تمام بچگی‌ام کتاب‌های غربی خوانده بودم. برای من آدم زن کسی می‌شد که آن کس را دوست داشته باشد. من به خاطر عشقم به علی زنش نشده بودم. در نتيجه، اين‌جا شرايطی بود که آدم نمی‌دانست چه کار کند: خوشحال باشد يا ناراحت شود.

آيا مارينا به راستی "فاطمه" شده بود؟

آيا در منزل علی سعی می‌کرديد نقش بازی کنيد و خودتان را مسلمان جلوه دهيد و "فاطمه" باشيد يا واقعاً هم برای مدتی مسلمان شده بوديد؟

نه، من واقعاً مسلمان نشده بودم. اتفاقاً، خواهر علی يک‌دفعه همين سؤال را در آشپزخانه از من کرد و گفت: آيا واقعاً مسلمان شده‌ای؟ گفتم، نه، من مسلمان شدم، برای اينکه بايد می‌شدم و چاره‌ی ديگری نداشتم. علی هم اين قضيه را قبول کرده بود که من واقعاً مسلمان نيستم و به خاطر اينکه خانواده‌اش من را قبول کنند، من می‌گفتم که مسلمان شده‌ام. فکر می‌کنم شرايط طوری بود که خانواده‌ی علی تصميم گرفتند در اين باره صحبت نکنند. من وانمود می‌کردم که مسلمانم: نمازم را ظاهراً می‌خواندم، روزه‌ام را ظاهراً می‌گرفتم، تمام ظواهر را رعايت می‌کردم. برای اينکه نمی‌خواستم برای کسی گرفتاری درست کنم.

در عين حال تمثالی از عيسی مسيح يا چيزی بود که پيوند شما را با مسيحيت حفظ کند؟

من اين گردن‌بند را داشتم که عکس حضرت مريم است و تسبيحم هميشه با من بود.

ايرانی ها و "زندانی تهران"

حتماً خيلی از ايرانی‌ها کتابتان را خوانده‌اند و با شما صحبت کرده‌اند. برداشت‌شان بيشتر مثبت بود يا منفی؟

من تا حالا غير از استقبال چيز ديگری نشنيدم. من با خيلی از زندانی‌های سياسی در رابطه هستم. برای اينکه اکنون من با دانشگاه تورنتو (کانادا) و دکتر شهزاد مجاب، که رئيس بخش مطالعات زنان و مسائل جنسيتی است، همکاری می‌کنم. ما درباره‌ی زنان زندانی سياسی داريم تحقيق می‌کنيم. از طريق دکتر مجاب من با خيلی از زندانی‌های سياسی سابق ايران رابطه برقرار کردم و ما همديگر را ديديم و با هم صحبت کرديم. و همه‌شان خيلی خوشحال‌اند که اين کتاب چاپ شده.

------------------------------------

در همين‌باره:
مارینا نِِمت، «زندانی تهران».

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

زنداني تهران به نظر مي‌رسد يك دروغ محض باشد تا ....
زنداني تهران توهين به زندانيان سياسي و كساني است كه عزيزي را در زندان از دست داده‌اند

-- يلدا ، Jul 22, 2007 در ساعت 09:32 PM

salam,dar morede in khanom va ketabeshon bayad begam kami dodel hastam,vaghean khaeili sakhte ke adam bavar koneh,dar morede Iran dige naomidam chon ba inhame moshkelat ke dar Iran hast hich noori az demokrasi nemibinam.

-- delaraazima ، Jul 23, 2007 در ساعت 09:32 PM