رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۷ مهر ۱۳۸۶
به بهانه سال‌مرگ عمران صلاحی

کسی که با زبان زمان صحبت می‌کرد

اردوان روزبه
ardavan.roozbeh@gmail.com

گزارش را از «اینجا» بشنوید.


با درختی که زند سر به فلک
به زبان مِه و ابر
به زبان لجن و سایه و لک
به زبان شب و شک حرف مزن

با درختان برومند جوان
به زبان گل و نور
به زبان سحر و آب روان
به زبان خودشان حرف بزن

عمران صلاحی، تهران، ۱۳/۵/۵۹


عمران صلاحی در سنین نوجوانی

«در مجله توفیق، اتاق تحریریه چند میز داشت. پشت یکی از این میز‌ها خود توفیق می‌نشست و دیگری را کیومرث صابری، که بعد‌ها گل‌آقا را در آورد. اما میز کوچک‌تری هم بود. میزی به اندازه یک صندلی، یک هوا بزرگ‌تر. این میزی بود که عمران همیشه پشتش می‌نشست. دوستی من و عمران از همان جا آغاز شد.»

این‌ها را بیژن اسدی‌پور می‌گفت. ساعت از سه و نیم صبح در شمال کالیفرنیا گذشته است. قبلش با خسرو ناقد در آلمان، ای‌میلی تماس گرفته بودم و به او گفته بودم که می‌خواهم در سال‌مرگ عمران صلاحی، یادمانی برایش تهیه کنم و در جواب برایم نوشته بود که می‌تواند به دوستی‌اش با عمران بپردازد.

با خسرو که صحبت کردم، به بیژن اشاره کرد. بیژن یکی از سه تفنگدار بود. ظاهراً این اسم را اولین بار خسرو بهروزی، گوینده رادیو دو ایران بر روی عمران صلاحی، پرویز شاپور و بیژن اسدی گذاشته بوده است.

تلفن را از خسرو می‌گیرم و زنگ می‌زنم. بیژن بیدار مانده تا با او تماس بگیرم. قبل از من خسرو زحمت بیدار کردنش را کشیده. اما احساس می‌کنم وقتی صحبت از عمران شده از خیر خواب نیمه شب هم گذشته است. بیژن وقتی عمران بندگی (این اصطلاح تاجیکی را دکتر علی‌رضا قزوه در نوشته‌ای برای عمران استفاده کرده بود. «بندگی کردن» به معنای «مرگ را پذیرفتن» و چه تعبیر دل‌نشینی) کرد. بنا بر رسم دوستی برای عمران نامه‌ای نوشت.

«عمران جان! حرف، حرف می‌آورد. بگذار این راه هم بگویم که اگر چه از رفتن تو دلم آتش گرفته است، اما برای خودت خوشحال شدم. آخر مگر آدم چه قدر می‌تواند در وحشت و بگیر و ببند زندگی کند؟ چه قدر می‌شود از بام تا شام، جانوران چندخط و هفت‌خط را دید و از روزگار سیر نشد؟ چه قدر می‌شود غصه‌ی مردم اسیر و درمانده را خورد و منفجر نشد؟

قسم می‌خورم که آسوده شدی و کار درست را خودت کردی. آفرین بر نجابت و درستکاری تو. حالا هم حتماً از آن بالا، کنار شاپور و عبید و دالاس و اجنه و دهخدا و نسیم شمال نشسته‌ای، گل می‌گویی و گل می‌شنوی. دمتان گرم است و یکی‌تان کم. سلام و ارادت مرا به همه برسان. شاپور جان را برایم ببوس. همان دور و بر‌ها بمانید. در اولین فرصت خواسته یا ناخواسته، خدمت می‌رسم. قربان همه می‌روم.
بیژن»

***

بیژن اسدی‌پور از عمران صلاحی می‌گوید:
«اصلاً برایم باورکردنی نبود که این داستان پیش آمد. به خاطر این که در هفته‌ی گذشته‌اش، آخرین نامه‌اش را روی میزم داشتم. شوکه بودم و مدت‌ها از این بابت احوال خوشی نداشتم.

در آمریکا سال‌ها بود که در یکی از نشریات، کاری را با هم انجام می‌دادیم؛ من و شاپور و عمران. ۱۴ سال بود که صفحاتی داشتیم این جا، تحت عنوان «صاف‌کاری» که آن‌ها مطالبشان را از ایران پست می‌کردند و این جا با نظر من چاپ می‌شد.

آن چه که روی میزم بود یکی از آن کاغذهایی بود که فرستاده بود. در آن چند خاطره از اهل ادب بود. یادم می‌آید یکی‌اش این بود که: «با عظیم خلیلی رفته بودیم به دیدن شاملو و عظیم مرتبن به شاملو، استاد می‌گفت. شاملو به عظیم گفت: آقای خلیلی! وقتی می‌خواهی من را صدا کنی یا بگو احمد یا اگر زبانت نمی‌چرخد بگو آقای شاملو. عظیم گفت: چشم استاد!»

مردم ایران دوست بسیار خوب و مهربان خود را از دست دادند و این جای تأسف است. چون وقت رفتنش نبود و می‌توانست سال‌های سال کارهای درخشان کند. مثل همان کارهایی که ارائه داد، حتی شاید پخته‌تر و منسجم‌تر. واقعاً جای تاسف است»


نامه بیژن اسدی پور به صلاحی بعد از مرگ عمران | از آرشیو خسرو ناقد

راستش وقتی داشت از او صحبت می‌کرد، احساس کردم مرور خاطرات کمی بغض هم برایش به ارمغان آورده. بیژن در توصیف احوال عمران ادامه داد:
«آدم شیرین‌سخنی بود و برای هر چیز کوچکی، جوابی شیرین و نه آزاردهنده در چنته داشت. بسیار شجاع بود و حتی شجاعتش را با حجب و حیا مطرح می‌کرد.

بسیار انسان نازنینی بود و من فکر می‌کنم این روز و روزگار با خود من بد کرد. به این خاطر که پیش از این که من بروم، شاپور و عمران را برد. به هر حال، امیدوارم که هر جا هست روحش شاد باشد و سخنان الکن من را بشنود و بوسه مرا بپذیرد.»

***

عمران اسفند ۱۳۲۵ در امیریه تهران به دنیا آمد و اولین شعرش را در سن ۱۵ سالگی در مجله اطلاعات کودکان چاپ کرد. با پرویز شاپور در ۲۰ سالگی آشنا شد و سر از توفیق در ‌آورد.

بعد خوشه احمد شاملو جایی بود که می‌نوشت. با عنوان مداد، ع.شکرچیان، آقای حکایتی و چند اسم دیگر می‌نوشت. با بیژن اسدی‌پور اولین کتابش را با نام «یک لب و هزار خنده» در سال 49 شمسی در ‌آورد.

او در رادیو تهران هم کار کرد و بعد از انقلاب سراغ بخارا، گل‌آقا (که همکارش در توفیق، کیومزث صابری آن را در می‌آورد) دنیای سخن و چند نشریه دیگر هم رفت. تا پیش از مرگ برای نشریه‌ای که در آمریکا چاپ می‌شد، هم مطلب می‌فرستاد.

***

اما سفر چین و خاطراتش انگار آخرین یادمان‌های زندگی او بود. خسرو ناقد یکی از دوستان عمران می‌گوید:
«آشنایی و دوستی من با زنده‌یاد عمران صلاحی، از راه دور و بیشتر از طریق گپ و گفتگوی تلفنی بود.

در آخرین گفتگوی ما، وقتی که از سفر خود به چین و شعر خوانی در پکن پرسیدم، صلاحی که از این سفر راضی و خشنود بود با همان آرامش همیشگی که در کلامش بود، با شور و شوق بسیار، از خاطرات سفرش به چین می‌گفت و از گفتگویی که با مردم منطقه‌ای از چین داشته که به ترکی حرف می‌زدند.

صلاحی می‌گفت بیشتر حرف‌های آن‌ها را می‌فهمیده است. به او گفتم که انشالله سفر بعدی به آلمان خواهد بود و برای ایام برگزاری نمایشگاه کتاب فرانکفورت، به آلمان دعوتش خواهم کرد. به شوخی گفت: «شما اول بپرسید و ببینید که ما را به آلمان راه می‌دهند؟» دریغا که سفر به چین، واپسین سفر صلاحی بود و چیزی نگذشت که از میان ما رفت.»

***

خسرو ناقد در شرح روحیات صلاحی ادامه می‌دهد:
«خلق و خوی آرام و ساکتی داشت. خیلی هم آداب معاشرت را رعایت می‌کرد و با این که خوش برخورد بود و از همان اول احساس دوستی و خودمانی در کلامش پیدا بود، حرف بیهوده و شوخی‌های بی‌مورد نمی‌کرد و با احترام به مخاطبش نگاه می‌کرد»

***

«...و باز آورده‌اند که روزی مأموران در کتابفروشی‌ها دنبال کتاب «توپ مروارید» اثر صادق هدایت می‌گشتند و پیدا نمی‌کردند.
ناگهان یکی از مأموران با خوشحالی گفت: «من توپش را پیدا کردم.»
مأمور دیگری گفت: «من هم مرواریدش را پیدا کردم.»
معلوم شد آن کتاب‌ها یکی «توپ» اثر غلامحسین ساعدی و یکی هم «مروارید» اثر جان اشتاین بک بوده است...»<
br>یکی از نوشته‌های عمران صلاحی.


سه تفنگدار عمران صلاحی، پرویز شاپور و بیژن اسدی پور | عکس از آرشیو خسرو ناقد

عمران صلاحی ساعت چهار عصر ۱۱ مهرماه با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آن جا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سی‌سی‌یو بستری گشت. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. از او دو فرزند به نام یاشار و بهاره به یادگار مانده است.

***

اما عمران شاعر هم بود و خوب هم می‌گفت. همان گونه که طنازی می‌کرد. محمدکاظم کاظمی شاعر، به این موضوع اشاره می‌کند:
«بعضی مواقع که ما عبارت شاعر طنزسرا را به کار می‌بریم، به نوعی افراد را از هلیه‌ی شاعری به دور می‌کنیم. یا این که وانمود می‌کنیم که این‌ها شاعر جدی و واقعی نیستند؛ بلکه بیشتر گرایش به یک شاخه خاص از شعر دارند که در پیشینه‌ی فرهنگی ما خیلی جدی گرفته نمی‌شود.

البته به نظر من باور نادرستی است. اول این که ما باید طنز را واقعاً جدی بگیریم. حتی جدی‌تر از شعرهای جدی و دیگر این که، شاعری مثل عمران صلاحی را در قدم اول یک شاعر بدانیم، شاعرمطلق و نه شاعر مضاعف.

بعضی مواقع صفت‌هایی را به افراد می‌دهیم و آن‌ها را با آن خصوصیت می‌شناسیم. این از شأن شاعری بعضی افراد کم می‌کند. بنابراین به نظر بنده ما باید بگوییم، عمران صلاحی یک شاعر خوب و برجسته ماست و طبیعتاً هر شاعر در کار خود گرایش‌هایی دارد.

در این میان عمران صلاحی به عنوان یک شاعر، گرایش به مسائل اجتماعی دارد و این مسائل اجتماعی، لاجرم بیان را طنز می‌کند و این است که شاعر با توجه به استعداد و توانایی ویژه‌ای که در طنزپردازی داشته، به نوعی شعرهای طنز او معروف شده و جالب است که همه‌ی شعرهای او هم طنز نیست و شعرهای غیر طنز بسیار خوبی هم دارد»

***

درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفتة مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا به نام کوچکم صدا بزن!

عمران سال 62 این شعر را در تهران سرود.

***

تنها جایی که آزادی بیان و اندیشه به‌طور کامل رعایت می‌شود، دستشویی است. در و دیوار پر است از شعارهای سیاسی و تصاویر خارج از محدوده. پیشنهاد می‌شود شهرداری خودش در دستشویی‌ها وایت‌برد (تخته‌سفید) و ماژیک بگذارد تا نویسندگان به در و دیوار نپرند.

***

او در سال‌های آخر عمر سفرهایی به این سو و آن سوی جهان داشت. سفر آخر عمران به دور دست‌ها بود. عمران صلاحی ساعت ۹ صبح روز ۱۳ مهرماه سال گذشته از خانه هنرمندان تا قطعه هنرمندان تشییع شد تا همان جا «بندگی کند.»

عمران صلاحی همیشه می‌گفت روی سنگ مزارم بنویسید: «لطفاً لبخند بزنید!»


مراسم بزرگ‌داشت عمران صلاحی | عکس: خبرگزاری میراث

مادرم روی سرم قرآن گرفت
آیه‌ها در پیش چشمم جان گرفت

ابرها از چهار سو گرد آمدند
رفتم و پشت سرم باران گرفت

***

کتاب‌شناسی:
طنزآوران امروز ایران با همکاری بیژن اسدی‌پور (۱۳۴۹)
گریه در آب (۱۳۵۳)
قطاری در مه (۱۳۵۵)
ایستگاه بین راه (۱۳۵۶)
هفدهم (۱۳۵۸)
پنجره دن داش گلیر (۱۳۶۱، به زبان ترکی آذربایجانی)
رویاهای مرد نیلوفری (۱۳۷۰)
شاید باور نکنید (۱۳۷۴، چاپ سوئد)
یک لب و هزار خنده (۱۳۷۷)
حالا حکایت ماست (۱۳۷۷)
آی نسیم سحری (۱۳۷۹)
ناگاه یک نگاه (۱۳۷۹)
ملا نصرالدین (۱۳۷۹)
از گلستان من ببر ورقی (۱۳۷۹)
هزار و یک آینه (۱۳۸۰)
آینا کیمی (به زبان ترکی آذربایجانی، ۱۳۸۰)

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

آقا جان شما که اشک ما را بعد از سالها درآورديد! عالی بود! عالی. اردوان دوست داشتنی هميشه از اين کارها بکن! سياست زمخت را رها کن! هنر را تنگ آغوش گير و ادبيات را. کمی هم فلسفه بد نيست. قربانت.
-------
اردوان:
از محبت شما سپاس و چشم

-- کيوان ، Oct 9, 2007 در ساعت 07:14 PM