رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۹ اسفند ۱۳۸۶
گفت‌وگو با مسعود بهنود، بخش دوم

رجایی در راهروهای تلویزیون نماز می‌خواند

مریم محمدی

با «مسعود بهنود» گفت‌وگویی کردم درباره‌ی خاطراتش در روزهای انقلاب اسلامی در ایران و اتفاقاتی که در تلویزیون آن زمانمی افتاد. بخش دوم این گفت‌وگو را می‌خوانید:

Download it Here!

تلویزیون دست گروه اعتصابی نبود؛ دست اکثریت کارکنانش نبود. تفاهمی صورت گرفت بین دولت آقای بختیار و مدیر عامل وقت تلویزیون که در آن شرکت داشت به نام آقای «برزین». قرار شد با گروه اعتصابی که به اصطلاح «انقلابیون» بودند، با آنها وارد گفت‌وگو شوند و به آنها بگویند، بیایید و ورود ایشان را پخش کنید.

یعنی موقتا، اعتصابیون از اعتصاب خودشان دست بردارند و بیایند و مراسم ورود آقای خمینی را به ایران پوشش دهند. چرا دولت چنین تصمیمی گرفت؟ به‌خاطر اینکه یک فکری در هیات دولت جوشیده بود که بعداً معلوم شد، آن این که اگر ما آن را پخش کنیم، مردم کمتر به خیابان می‌روند. بنابراین آنها تضمین دادند.

آن شب حادثه‌ی قریبی اتفاق افتاد. به خاطر آنکه تفاهم مثلا ساعت 5 بعدازظهر صورت گرفت، حالا فردا صبح هم ایشان می‌خواهد بیاید. اصلا یک چنین امکانی هنوز در ایران وجود نداشت. شما بخواهید یک مراسم به این وسعت را با چهار تا پنج تا فرستنده‌ی سیار پوشش دهید و امشب تصمیم بگیرید و فردا انجام دهید. این اقلا یک ماه برنامه‌ریزی می‌خواهد. آن موقع که اصلا امکانات اینطوری هم نبود. هرجا فرستنده‌ی سیار می‌رفت، خط می‌خواست و خیلی گرفتاری‌های عجیب و غریب فنی داشت.

ولی با وجود این بچه‌های شورای اعتصاب که از طرف شورای سرپرستی با خبر شدند، آمدند و یک معجزه واقعا کردند. یعنی معجزه‌ای بود که فقط در حالت شور و شیدایی ممکن است و این در حالت عادی امکان پذیر نیست. اعتصابیون مخابرات هم به اینها پیوستند.

در آنجا آدم می‌‌فهمید که هر کاری بچه‌ها بخواهند، می‌توانند بکنند. در نتیجه در مقابل چشم‌های از هم دریده‌ی افسرانی که فرمانداری نظامی در تلویزیون گذاشته بودند، بچه‌ها تدارک کار را دیدند و فردا صبح رفتند و واقعا در مقابل آزردگی بچه‌هایی که اعتصابی بودند، وارد شدند و تحویل گرفتند و همه چیز برنامه‌ریزی شد.

قرار شد که مثلا فرض کنید «علی حسینی» در فرودگاه مهرآباد باشد، «مسعود معینی» در استودیوی تلویزیون، یکی از بچه‌ها در بهشت زهرا باشد، یکی هم در دانشگاه تهران و فرستنده‌های سیار هم در این مسیر کاشته شد. قرار شد که مراسم پخش شود. این مراسم خب، پخشش شروع شد. قرار بر این شد که سرود شاهنشاهی پخش نکنند. شروع هر برنامه‌ای،خب سرود شاهنشاهی پخش می‌شد با تصویر شاه. بچه‌ها با این کار مخالفت کردند و در نتیجه سرود شاهنشاهی پخش نکردند. همین سرود «ای ایران» را پخش کردند که الان معمول است. دوربین باز شد و درحدود 7 یا 8 دقیقه پخش کرد که این 7 یا 8 دقیقه مربوط بود به داخل فرودگاه و موقعی که هواپیما نشست روی زمین.

وقتی هواپیما نشست روی زمین، صدای فرستنده‌ها همه قطع شد. ماها احساس نگرانی نکردیم، فکر کردیم یک حادثه فنی اتفاق افتاده است. بنابراین قرار شد که جبران کنیم. به جای گوینده‌هایی که در مسیر بودند، «مسعود معینی» در داخل استودیو! ایشان آمد و پیاده شد، دوربین ایشان را گرفت از داخل فرودگاه آمد بیرون در سالن؛ حالا ما صدا نداشتیم. یعنی تمام اتفاقاتی که در سالن افتاد، خیر مقدم‌ها، سرود که خوانده شد، اینها همه، صدا نداشت.

صدای استودیو روی آن نوشته می‌شد و مسعود معینی می‌خواند. تا اینکه ایشان سوار آن بلیزری شد که آقای رفیق‌دوست راننده‌ی آن بود و دو نفر از بچه‌های مجاهدین که بعدا اعدام شدند، روی سقفش نشسته بودند؛ و راه افتاد از فرودگاه مهرآباد به طرف میدان آزادی. در این لحظه یک مرتبه در استودیوی پخش با صدای مهیبی به هم خورد و یک آقای کماندوی غول پیکری ظاهر شد، آدم فنی واردی بود و رفت سمت کارگردان و ظبط را کشید پایین، بنابراین تصاویر قطع شد.

از توی جیب کتش، یک کاست درآورد که سرود شاهنشاهی بود، آن را گذاشت یعنی اول تصویر قطع شد، بعد سرود شاهنشاهی گذاشته شد و اسلحه هم گرفت و بچه‌ها را کرد در یک اتاق و حالا، اتفاق‌هایی که افتاد آنجا.

اما آن زمان، یادم می‌آید که گفته شد این جریان در تلویزیون‌های خارجی پخش شد. ولی این جریان که ظاهرا در استودیوی تلویزیون اتفاق افتاده، چطور در کشورهای دیگر پخش شد؟

خب، فیلمبردارها همه تهران بودند، 200 تا 300 نفر تهران بودند. فیلمبردار تلویزیون بی‌بی‌سی خدمات خودش را از تلویزیون ملی ایران می‌گرفت و بنابراین آنجا بود، در اتاق پخش بود. بنابراین او تنها کسی بود که این صحنه را گرفت. صحنه‌ای که کماندو آمد و اسلحه درآورد و «جهانبخش» پشت میز رادیو نشسته بود، او را کشید کنار و مسعود معینی را پرتاب کردند و... اما فیلم گرفته شد و پخش شد.

اما حادثه‌ی مهم‌تر اینکه در این لحظات، تلفن روی میز کارگردان پخش، صدا می‌کرد؛ تلفن‌ها. بالاخره یکی رفت و جواب داد و به آن افسر، گارد گفت: نخست وزیر است، آقای بختیار است. افسر گارد گفت جواب بده خب. این گفت: بفرمایید و صدای شاپورخان بختیار از آن پشت آمد که می‌گفت: کی چنین کاری را کرده، خائن‌اید به مملکت، می‌خواهید مملکت را به آتش بکشید. من گفته بودم، شما از چه کسی دستور می‌گیرید و به شدت پرخاش می‌کرد. و این افسران هم خب ظاهراً از کس دیگری دستور گرفته بودند و یکی‌شان هم یک بد و بیراهی گفت. این مربوط به آن روز 12 بهمن بود. روز 12 بهمن گذشت آمدیم بیرون.

یعنی چه آمدیم بیرون؟

یعنی همه‌ی گروه اعتصابیون را بیرون‌ کردند. باز مملکت به حول و ولا افتاد و این بار آقای خمینی هم در مدرسه علوی بود. گروهی که در تلویزیون بودند، نشستند براساس موازین حرفه‌ای‌شان و به درست تصمیم گرفتند که یک فیلمی درست کنند و همه چیزها را بگذارند و کار حرفه‌ای بکنند. با خودشان هم لابد اینطوری حل کردند که تا حالا آقای خمینی تهران نبودند. حالا آمدند تهران دیگر. این فیلم تهیه شد و این فیلم تیر خلاص زد به شقیقه‌ی رژیم شاه.

ممکن است برای شنونده‌های جوان‌تر ما توضیح بدهید که چرا آنقدر اهمیت داشت، پخش آن فیلم؟

به‌خاطر اینکه پخش این فیلم در شب 21 بهمن بود. این فیلم که جزو کارهای خوب حرفه‌ای گروهی بود که مانده بودند. فیلم خیلی کار سالم و حرفه‌ای بود و اگر ما هم بودیم همین کار را می‌کردیم. پخش این فیلم باعث شد که «فرح‌آباد» یعنی مرکز همافرها روی هوا برود. دو تا گروه با هم درگیر شدند و در اسلحه‌خانه را باز کردند و سقوط رژیم پادشاهی، در حقیقت سر این فیلم اتفاق افتاد.

13 آبان فیلم نبوی یک ضربه زد و ضربه بعدی را همین فیلمی که از مجموع فیلم‌های دیگر درست شده بود. این تاثیر خرد کننده‌ای بود. پس بنابراین همه از جمله انقلابیون فهمیده بودند که عجب چیز مهمی است، رادیو تلویزیون. به همین اندازه هم نسبت به آن حساس شده بودند. از ساعت 11 صبح روز 22 بهمن، پیدا بود که دیگر بچه‌های ضد اعتصاب، بیخودی در سازمان ماندند. بنابراین آنها شروع کردند آهسته آهسته سازمان را ترک کردن. فقط «مسعود فیاض» گوینده‌ی پخش کشیک مانده بود با یک میکروفن خالی. در این موقع با او تماس گرفته بودند از دفتر «قره‌باقی» و گفته بودند که اعلامیه‌ی ارتش را بنویس و بخوان. اعلامیه‌ی تسلیم ارتش!

او هم طفلکی گیر کرده بود که چی؟ کی؟ رییس کجاست؟ سردبیر کجاست؟ من تصمیم گیرنده نیستم، من یک گوینده هستم و و مگر می‌شد یک چنین چیزی را او همینطوری برای خودش تصمیم بگیرد! این چیزی بود مربوط به مملکت. بنابراین او هم شروع به گشتن کرد که یکی را پیدا کند و بپرسد چه کار باید کرد. خلاصه مسعود آن را خواند و بعد از آن هم یک اعلامیه‌ای را از دفتر آقای طالقانی خواند که از بچه‌های رادیو و تلویزیون، یعنی از ماها، از اعتصابیون دعوت می‌کرد که برگردند به سازمان به سرعت و خودش هم رفت.

ایشان هم الان دیگر نیستند؟

به نظرم ایران نیست و رفت. سیستم بچه‌های ما قربانی خیلی داد. غیر از «تقی روحانی» که به آن سرنوشت درآمد و به او سوء قصد شد و زندگی گیاهی می‌کند از همان موقع؛ و می‌خواستند او را بکشند و نشد، زندگی‌اش به مویی بند شد و الان مثل یک گیاهی افتاده است. بقیه بچه‌ها هم نمی‌دانید چقدر رفتند پشت در خانه، «کنگرلو»، «ساسان کمالی»، «لطفی»، بچه‌های خوش صدای آشنا. چون به هر حال در هر محلی که زندگی می‌کردند، مردم آنها را می‌شناختند. رؤسا و اینها را که کسی نمی‌شناخت.

این بود که شد 22 بهمن، دعوا سر گرفتن این منبر درگرفت. از یک طرف هم شش، هفت هزار نفر از بچه‌های اعتصابی شورا داشتند، ماها هم مدعی! برگشته بودیم و خب سازمان را مال خودمان می‌دانستیم.

شورای اعتصاب، ترکیبی بود از گروه‌های مختلف، بعضی از آنها بچه‌های حرفه‌ای بودند و به خاطر حرفه‌ای بودن انتخاب شده بودند، یکی از آنها یک تمایلی به طرف چریک‌های فدایی خلق داشت و یکی از آنها هم یک تمایلی به توده‌ای‌ها داشت، اینطور که بعدا کشف شد.

آن شب گروه یک کمی تندروی کرد. به این معنی که ظاهرا یک دفعه به نظرشان رسید که نیاز به آقا بالاسری ندارند. به هر حال آن شب تقریبا از کسی دستوری گرفته نشد و همان شورا اداره کرد. همه اعلامیه‌ها را پخش کرد. همه‌ی گروه‌های سیاسی، حتی گروه‌های قومی، حتی اعلامیه‌های تندی که بوی تجزیه‌طلبی می‌داد.

طبیعتا چون هنوز رژیم کاملا سقوط نکرده بود به خصوص در شهرستان‌ها، اعلامیه‌های مربوط به خود انقلاب هم پخش شد. یعنی اعلامیه درباره‌ی اینکه فلان جا مقاومت است، فلان جا برویم، فلان جا بایستیم. آن یکی فرار نکند. آن یکی در هواپیما... و کاملا یک فضای انقلابی بود. همان چیزی که در کتاب‌ها خوانده بودیم، درست یک چنین فضایی با همه آشفتگی‌هایش و با همه بی تکلیفی‌هایش.


صادق قطب‌زاده

از جمله کسانی که آن شب آمد که بیاید بالا و یک چیزی را بخواند، آقای «قطب‌زاده» بود. بچه‌ها او را از دم در ورودی راه ندادند. چون بعضی از کسان که بهتر است اسم نبرم، از شدت انقلابی‌گری آن شب به سبک ستارخان، اسلحه بسته بودند با ردیف فشنگ. از چهره‌های صاحب نام. یعنی هنرپیشه‌های معروف و اینها کشیک می‌دادند و در آن حالت ستارخانی تصمیم گرفته شد که یک آدم‌هایی را، یک چهره‌هایی که برای ماها خیلی عزیز بودند، یک آدم‌هایی مثل «ایرج گرگین» را راه ندهند.

قطب‌زاده هم آمد و او را هم راه ندادند. او هم دم در هارت و پورت می‌کرد، زبان لمپنی داشت. اینها هم سفت تصمیم گرفتند که او را راه ندهند. گفت: من می‌خواهم بیایم پیام امام را بخوانم، آنها گفتند نخیر، پیام امام را بده ما خودمان می‌خوانیم. بالاخره از طرف مدرسه علوی، پدر رضایی‌ها فرستاده شد، او آمد پیام را خواند، ولی همین قطب زاده، فردا صبح حکم گرفت.

اولین حکم را آقای بازرگان به ایشان داد و ایشان هم با تعدادی تفنگ‌دار از بچه‌های سپاه آمدند بالا و سازمان را تحویل گرفتند و در اتاق آقای جعفریان، معاون سیاسی سازمان، آنجا مستقر شدند و اتفاقاتی افتاد.

از جمله‌ی آن اتفاقات، یکی اینکه یک آقایی بود که از اولی که آقای قطب‌زاده آمد، می‌آمد در راهروی جلوی اتاق آقای جعفریان که قطب‌زاده در آن ساکن شده بود، در آنجا سجاده‌اش را پهن کرده بود و داشت نماز می‌خواند.

قطب‌زاده یکی دو مرتبه در این آمد و رفت، نگاه کرد به او و تعجب کرد. بعد معلوم شد که این آقا یک کار اصولی کرده است. به این معنی که از مدت‌ها قبل نشسته، این فضا را حدس زده که روزی انقلاب خواهد شد. همه‌ی کتاب‌های درسی، همه‌ی سال‌ها را در همه‌ی رشته‌ها بررسی کرده بود، با فرض اینکه اگر انقلاب بشود، کجای آن را باید حذف کرد. بنابراین کار خیلی مهمی کرده بود. این شاید تنها کاری بود که راجع به آن فکر شده بود. وگرنه هیچ چیز دیگری راجع به آن فکر نشده بود به نظر من.

چرا نماز می‌خواند؟

برای اینکه می‌خواست خودش را و خودی بودن خودش را بگوید. یک پرونده‌ی بزرگی هم زیر بغل او بود که برگ‌های مختلف این کتاب‌ها آنجا بود، بنابراین درمی‌آورد، هندسه سال اول، صفحه‌ی دو، عکس شاه پاره بشود، صفحه‌ی سه، فلان کلمه حذف شود، ریز و دقیق این کار را کرده بود. اصرار داشت که از اولین لحظه برود و پای تلویزیون بگوید.

قطب‌زاده ظاهرا یکی دو بار به این تنه زده بود. اول او را نشناخته بود و بعدا به او معرفی کردند که از زندانیان سابق است. اتفاقا بچه‌های چپ او را شناخته بودند و آمدند گفتند که قبلا او زندانی بوده است. ولی قطب‌زاده از اینکه او در راهرو داشت نماز می‌خواند، عصبانی بود و یک دفعه صدای فریادش بلند شد که چرا تظاهر می‌کنی و از این حرف‌ها. ایشان فردا صبح شد معاون وزارت آموزش و پرورش که همان «محمدعلی رجایی» است.

رجایی، رییس جمهور که ترور شد؟

بله. بعدا شد نخست وزیر و بعد شد رییس جمهور و ترور شد. وقتی قطب‌زاده آنجا نشسته بود، از جمله اتفاقاتی که می‌افتاد این بود که هر یکی از دو ساعت یک مرتبه، این تلفن زنگ می‌زد. آقای فلسفی بود و به او می‌گفت که چه شد.

قطب‌زاده هم وقتی گوشی را می‌گذاشت، می‌گفت فلسفی است، می‌خواهد بیاید هر شب در تلویزیون و حرف بزند. می‌گوید که در آن موقع راشد بوده و حالا دیگر انقلاب شده و من باید بیایم و من هم به او گفتم که راشد هفته‌ای یک مرتبه بوده است. قطب‌زاده هم به دلیل ملی بودن و نهضت آزادی بودنش و طرفدار مصدق بودنش، طبیعتا با فلسفی خوب نبود.

منتها به نظر هم نمی‌رسد که خیلی اطلاعات داشت. میزان نزدیکی فلسفی با آقای خمینی را نمی‌دانست و اصولا نفوذ فلسفی و منبری‌ها را نمی‌دانست. به همین جهت آسان گرفته بود و دائما جواب سربالا می‌داد. تا بالاخره یک جایی درگیری شد و با زبان خیلی لاتی شروع کرد که فلان فلان شده، کودتاچی...

اصلا آقای فلسفی زمان شاه در پادگان‌ها سخنرانی می‌کرد.

بله دیگر، به او گفت که نمی‌شود این کار را بکنی، ولی به فاصله‌ی کوتاهی تلفن‌ها شروع کردند به زنگ زدن و از احمد آقا و غیره به قطب‌زاده که یعنی چه؟ تو غلط کردی با آقای فلسفی اینجور صحبت می‌کنی! و او خیلی زود با این مسائل آشنا شد.

ساعت همینطور تیک‌تیک می‌گذشت و به ساعت 7 شب نزدیک می‌شدیم که در آن ساعت معمولا باید تلویزیون شروع می‌کرد به پخش برنامه‌های خود. ولی پایین، در پخش، یک قائله‌ای به پا بود و آن این بود که گروهی که با قطب‌زاده آمده بودند، می‌گفتند که ما باید سرودی را پخش کنیم که آن روزها خوانده و ضبط شده بود. یک کاری بود که فکر می‌کنم مجاهدین کرده بودند.

یک سرودی بود به نام «خمینی ای امام». آنها می‌گفتند به جای سرود شاهنشاهی، این را پخش کنیم. «علی حسینی» و بچه‌های شورای اعتصاب می‌گفتند که کار فنی و درست حسابی نیست و استدلال می‌کردند که آقای خمینی که هنوز رای نگرفته است از مردم، سمتی ندارد و خودش هم ادعایی ندارد. یعنی چه که این را جای سرود شاهنشاهی پخش کنیم.

این درگیری کشیده شده بود به زمان پخش، قطب‌زاده هم بنا به روحیه‌ی لمپنی‌اش آمده بود پایین با صدای خیلی بلند تهدید می‌کرد که همین الان تلفن می‌کنم و از امام می‌خواهم که رادیو و تلویزیون را تحریم کنند و بنابراین همه‌ی شما را می‌فرستم بیرون و تکلیف شما را روشن می‌کنم. همان شب اول. دست کم ما نگران بودیم که آن شب اول یک برخوردی بین ما و مذهبیون اتفاق نیفتد.

اگر یک چنین دیوانگی صورت می‌گرفت که البته نمی‌دانم آقای خمینی می‌کرد این کار را یا نمی‌کرد ولی به هر حال اگر او می‌خواست و گزارش تندی می‌داد خیلی بد بود. بنابراین من سریع پریدم وسط و فکر کردم ادبیات می‌تواند نجات بدهد. گفتم که آقای قطب‌زاده راه‌حل دارد. او هم شروع کرد جیغ و داد که راه حل چیه؟ نمی‌فهمی این گوساله چی می‌گه. معنی آن را نمی‌فهمد به من می‌گوید فاشیست. من یک عمری با فاشیسم مبارزه کردم و... بچه‌های جوان بودند از این حرف‌ها می‌زدند.

گفتم راه حل وجود دارد. این چیزی که الان شما دارید از نظر حرفه‌ای قابل پخش نیست. در استودیو تهیه نشده. شما باید امشب اعلام کنید، از گروه‌های موسیقیدان و از ترانه‌سراها بخواهید بیایند و برای مملکت سرود بنویسند، سرود رسمی. سرود رسمی هم چیزی نیست که بشود در گوشه و کنار خیابان درست کرد، کار می‌برد. بیایید آن سرود «ای ایران را»، که سرود عمومی همه بوده است در طول روزهای انقلاب، ای ایران را پخش کنیم و بعد از آن اعلام می‌کنیم که اینهم سرود همیشگی نیست و اینطوری و اینطوری است.

او هم یک نفس راحت کشید و گفت برو بنویس. من هم به سرعت رفتم نوشتم در یک جایی و آوردم و به او دادم و گفتم پس این را امضاء کن. گفت امضا نمی‌خواهد. گفتم نه، رییس سازمانی باید امضاء کنی و او هم امضاء کرد و دادیم دست «علی حسینی» که او برود پایین و بخواند. علی هم رفت پایین و این متن را خواند، ولی به هر حال عمر این تفاهم‌ها یکی دو شب هم بیشتر طول نکشید و ناگزیر شدند طرفین و با هم درگیر شدند و آن آخرین شبی که ما بودیم.

چهار شب بعد از این حادثه بود، یعنی 26 یا 27 بهمن که همان شب معروف حمله به سازمان رادیو و تلویزیون بود که از همه اطراف شهر سازمان را به مسلسل و گلوله و ضدهوایی بستند و سطح خیابان ولی عصر فعلی، از فشنگ پر شده بود.

Share/Save/Bookmark

بخش نخست گفت‌وگو با مسعود بهنود: تصمیم گرفتم تصویر آقای خمینی را پخش کنم

نظرهای خوانندگان

اين داستانهاى آقاى بهنود و دكتر نورى زاده از روزهاى اول انقلاب واقعا جالبند. كاش اينها را قبل فوت يا مفقودى قهرمانهاى داستانها مى گفتند آدم ببيند چقدرش تخيل نويسنده است و چه اندازه اش بقول رضاى قاسمى ماده خام براى كارى ادبى!!

-- كيوان ، Feb 22, 2008 در ساعت 09:39 PM

beautiful

-- بدون نام ، Feb 22, 2008 در ساعت 09:39 PM

موسی خیابانی یکی از آن "بچه های مجاهدین" بود که البته اعدام نشد، پس از ماجراهای خرداد 60 در در درگیری مسلحانه همراه با اشرف ربیعی کشته شد.

-- آژند اندازه گر ، Feb 23, 2008 در ساعت 09:39 PM

سلام بر شما
من رابطه‌ای با مجاهدین ندارم اما یقین دارم بر خلاف آنچه «آقای مسعود بهنود»،گفته اند، سرود «خمینی ای امام» از آنان نیست.

شرح این مورد را در یک نوشته مستقل، برای «زمانه» می‌فرستم.
با کمال احترام
همنشین بهار

-- همنشین بهار ، Feb 23, 2008 در ساعت 09:39 PM

آقای مسعود بهنود بوی کباب به مشامشان خورده است( تاسیس قریب الوقوع تلویزیون بی بی سی فارسی و تلویزیون فارسی اتحادیه اروپا)!
غافلند از اینکه " زرشک " را معمولا با هسته اش میل می کنند!

-- حسن کبابی(کارمند تلویزیون زمان شاه) ، Feb 23, 2008 در ساعت 09:39 PM

چرا خاطرات آقاي بهنود به صورت كتاب منتشر نمي شود؟

-- كيوان 1 ، Feb 23, 2008 در ساعت 09:39 PM

امیدوارم دوستانی که حرف های آقای بهنود را برابر با واقعیت نمیدانند، مطالبی بنویسند و با ذکر منابع مشخص به سنجش صحت و صقم گفته های ایشان بپردازند. من هر دو مصاحبه ایشان را گوش دادم. این حرف ها بیشتر از جنس حرف های نوری زاده بودند! در کامنت ها اشاره هایی به خطاهای ایشان بخصوص در ذکر وقایع تاریخی شده است، ولی کافی نیست. من پیشا پیش تشکر می کنم از کسی یا کسانی که با اطلاع از آنچه در این زمان رخ داده است به روشنگری بپردازند.

-- سعید ، Feb 23, 2008 در ساعت 09:39 PM

فکر میکنم ایشان کمی تخیل را باواقعیت ماجرا مخلوط کرده و نقش خودش را هم زیادی بزرگ.
حداقل یادم هست که در فیلم 13 آبان که همان شب ازتلویزیون پخش شد و بعد از انقلاب هم چندبار پخش شده، خیلی کوتاه و گذرا تیراندازی ماموران (تیر هوائی) و پرتاب گاز اشک آور از خیابان انقلاب فعلی بداخل دانشگاه و حرکات دانشجویان داخل دانشگاه از دور فقط نشان داده شدو خبری از رئیس دانشگاه یا درگیری کماندوها با مردم در آن نیست (شاید چون اتفاق نیفتاده بود)
پخش آن هم در راستای سیاست اعلام شده دولت شریف امامی بود که چند روز قبل از این ماجرا لغو سانسور را اعلام کرده و به اصطلاح فضارا برای رسانه ها باز کرده بود.
فردای آن روز تهران شاهد صحنه هائی بود که هنوز طرفین وقوع آن را به گردن هم می اندازند و جالب آنکه در اول صبح دولت مستعفی و ارتشبد ازهاری منصوب و پیام سراپا التماس شاه حدود ساعت 9 صبح از تلویزیون پخش شد.

-- افشین ، Feb 23, 2008 در ساعت 09:39 PM

مسعود بهنود آدم كار كشته با سواد و با سابقه است. افرادي بهنود را مي شناسند كه همسن و سال او و يا بيشتر را داشته باشد.
من به صداقتش ايمان دارم

-- hassan ، Feb 23, 2008 در ساعت 09:39 PM

من همسن وسال او و يا کمي بيشترم .اين گزافه گويي ها وادعا ها نه از ضعف حافظه است نه از«غلط مطبعه اي»، دروغگويي وبي صداقتي است و لاغير

-- علي ، Feb 23, 2008 در ساعت 09:39 PM

behnood joon migan "bad publicity, but publicity" boro pish daramett

-- mamad ، Feb 23, 2008 در ساعت 09:39 PM

مسعود بهنود اگر به جای این همه تلاشی که برای تاریح‌‌نگاری دارد می‌نشست و داستان می‌نوشت شاید بیشتر مورد قبول می‌افتاد. چرا که قلمش گیراست و تخیل خوبی هم دارد.
هیچ آدم اهل بخیه‌ای این نوع خاطره نگاری‌های تاریخی بهنود را جدی نمی‌گیرد. البته برای سرگرم شدن بد نیست. در سال‌های بعد از تعطیلی آیندگان و تهران مصور، پاتوق ما دفتر کاری نزدیک پل یوسف‌آباد بود. آن روزها ایشان تلاشی برای راه‌اندازی یک بنگاه انتشاراتی کتاب کودک داشت (بنام "موشی" اگر درست یادم مانده باشد)، ولی او هم بیشتر اوقات مثل بقیه‌ی ما در آن دفتر تِلِپ بود. در آن ایام تاریکِ سرخوردگی و افسردگی و ترس و بی‌امیدی، آنجا به تسلا دور هم گرد می‌آمدیم. و همانجا بود که مسعود هر روز برایمان چیزی از این قماش خاطرات راست و دروغ می‌گفت و سرگرممان می‌کرد. داستان دیدارش با های‌لاسلاسی،امبراتور حبشه با آن دو شیربچه‌ی دست‌آموزش از آن حکایت‌هایی است که هنوز هم فراموش نکرده‌ام.
به هر حال، او می‌گفت و می‌بافت و ما هم می‌شنیدیم و می‌خندیدم و لذت می‌بردیم. هم ما می‌دانستیم که این‌ها خاطراتی جعلی است، هم او می‌دانست که ما می‌دانیم. اما توافقی ضمنی داشتیم که به روی خود نیاوریم. تفریح و سرگرمی کم‌خرجی بود که آزاری هم برای کسی نداشت.
تا آنجا که یادم می‌آید، آن موقع‌ها مسعود هنوز اهل کتاب نبود. یعنی هنوزکتابی بیرون نداده بود. بعد کتاب‌هایش یکی یکی در‌آمدند. و من هر کدام را که خواندم، سبک و سیاقش‌ خاطرات ‌آن روزها را برایم زنده کرد. و حالا امروز با این گفتگو بازمی‌بینم مسعود بعد از قریب سه دهه، هنوز همان است که بود: سرگرم کننده و شنیدنی(خواندنی)، اما باور ناپذیر.
تفاوتی هست اما که نمی‌توانم اشاره‌ای به آن نداشته باشم. ظاهرن آنچه که روزی برای جمع کوچک ما تفریح و سرگرمی کم‌خرجی بود که آزاری هم برای کسی نداشت، امروز ممّر درآمد و راه کسب وجاهتی شده است که هر کسی را که کمترین دغدغه‌ی حقیقت‌جویی داشته باشد بر‌می‌آشوبد. برگرفتن عناصر کوچکی از واقعیت و آمیختن آن با انبوهی جعلیات به قصد کسب مال یا جاه، فقط در عرصه‌ي ادبیات داستانی مجاز است. حاکمین و قدرتمندان و دشمنان مردم به قدر کفایت تاریخ را جعل و تحریف کرده و می‌کنند. سزاوار نیست ژورنالیست هوشمندی چون بهنود هم تنها به صرف این که گروهی ساده‌اندیش متاعش را می‌خرند با دشمنان حقیقت همداستان شود.

-- آشنا ، Feb 23, 2008 در ساعت 09:39 PM

با درود وبا سلام:هم میهنان رو سفیدو سر بلن باشید کاراتون حرف نداره به راستی که فرزندان خلف ایرانید.در هر کجای این کره خاکی که هستید سربلند و سرافراز وشادکام و تندرست در پناه یزدان خرد باشید از دور بوسه بر دستان توانمندتان زده وبعنوان یک ایرانی بر خود می بالم به داشتن هم وطنانی چونان شما فرزانگانم .درود وطن نثاره تکا تکتان باد پاینده ایران وبه امیده داشتن ایرانی قانونمند

-- رحیم از ایران تبریز ، Feb 23, 2008 در ساعت 09:39 PM

"خدایا اين کشور را از شر دشمن، خشکسالی و از دروغ محفوظ بدار."
عاقبت ما را هم از شر اینهمه دروغبافی به خیر کن. آمین
www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=961
www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=955

-- ana ، Feb 24, 2008 در ساعت 09:39 PM

راستی اینکه آقای بهنود فراموش کرده که شانزدهم شهریور، خمینی در پاریس بوده یا در نجف؟ چه اهمیتی دارد. مهم این است که او واقعاً در مرکز خبرها بود. و به همین خاطر مجبور شد نجف را ترک کند. این نه بخاطر پس و پیش شدن تاریخ در ذهن یک انسان بعد از سی سال است. این را می شود فهمید که از کجا ناراحتتند.

-- بدون نام ، Feb 27, 2008 در ساعت 09:39 PM

ماجرا این جا است که امثال آقای بهنود که از سیاست پول می سازند می دانند که در آینده مدیا نقش اساسی در ایران ایفا می کند. از همین حالا دارند خودشان را تبلیغ میکنند که ایهالناس اگر دنبال متخصص میگردید من هستم وگرنه چاخان های مصاحبه که چیز تازه ای نیست

-- بدون نام ، Feb 28, 2008 در ساعت 09:39 PM