Main

November 2010 Archives

November 28, 2010

آدم‌های مبهم – ۴

تمام سخنان من براى تو طولانى و ملال‏آور بود و سخنان تو براى من كوتاه و نامفهوم بود. شاید واژه‏هاى من ناقص بودند. من بازى با كلمات را خوب نیاموخته بودم. نامه‏هاى من عاشقانه نشدند و تو گوش بدان‏ها نمى‏سپردى. سایه، اولین نامه‏ها اولین برخوردها بود. یاد آن برخوردها هیچ‏گاه از ذهن من پاك نشد و تو آن‏ها را دستاویزى كردى براى ابدیت. این مختص تو نیست و تنها تو نیستى كه كارگردانى. همه مى‏توانند كارگردان سریال‏ها باشند. اما فرصت مى‏خواهند. و تو فرصت را هدیه گرفتى.

همه‏ى عاشقانه‏ها مسخ شدند. شب‏ها راه رفتن تنها تسكین این كودكانه‏ى ناآرام بود. ستاره باران است در شب تنهایى. شب محض است و شب خواستنى نیست. سایه! شباهنگام است و دل‏گیرم. شاید از این روست كه احساس مى‏كنم همه وجودم در شبى دردناك از زمین جدا شده و بر روى آسمان بال گشوده. تحمل این همه ستاره حوصله‏اى عظیم مى‏خواهد. شاید همه‏ى آن‏ها تا صبح به چشمانم زل بزنند. باورم را باران‏ها مى‏رقصانند. من به توصیه‏هاى دل‌گیر آغشته‏ام سایه. تن خسته‏ى شب خیس باران شده است.

گرماى بخارى برقى صورت‌ام را مى‏سوزاند. اما پتویى كه روی‌ام كشیده شده سرماى اتاق را نمى‏گیرد. باید در همان اتاق در بسته باشم. صداى خنده‏ها دیگر نمى‏آید. از پشت پنجره صداى جارو كردن برگ‏ها مى‏آید. به زحمت بلند مى‏شوم و نگاه مى‏كنم، كسى نیست. ترس و تمام وجودم. جن، واژه ترس‏ناكى است. جن دیدم و دیگر چیزى ندیدم. لباسی تن‌ام نیست، همه‏ى لباس‏های‌‌ام را درآورده‏اند. این را سردى دیواری مى‏گوید كه تن تكیه داده‏ام را پس مى‏زند. در را به آرامى باز مى‏كنم. مى‏ترسم كه صدای‌ام جن‏ها را بیدار كند.
- كجا میرى؟
همان جایى كه خوابیده بودم. خسته‏گى را از چهره‏اش مى‏توان دید.
- آن‏ها كجا هستند. ببینم نكنه تو هم... تو هم جنى باشى..
- مسخره‏
بلند مى‏خندد و به طرف‌ام مى‏آید.
- مگه با جنا نمى‏شه بازى كرد؟
- بازى! چه بازى‏اى؟
- بازى مرگ‏
- مرگ؟

به بیرون نگاه مى‏كنم. اتاقى كه از ابتدا درش بسته بود روبه‏روی‌ام است. این اتاقى كه الان در آن هستم نبود، خوب یادم است كه نبود. لحظه ورودم را مرور مى‏كنم؛ نه نمى‏شود. به سمت اتاق مى‏دوم و در را باز مى‏كنم. دخترى با روسرى سفید بر سرش در كنار پسرى كه چهره‏ى زمختش مردانه مى‏نماید روى مبل نشسته. سر به روى شانه‏ى او دارد و مردك هم سرش سایه‏ى سر او است. سرهاى هر دو جدا شده. ولى بر روى بدن‌شان است.
- چرا اون جا ایستادى. بیا این‌ور
نگاه تند من به عقب مى‏راندش.
- گرسنه نیستى. برای‌ات غذا آورده‏ام.

به آن دو دوباره نگاه مى‏كنم. سرهاى‏شان نیست. نگاه تند من او را این بار به دیوار مى‏چسباند. سربرمى‏گردانم. هیچ درى نیست، چشم مى‏گردانم. هیچ اتاقى نیست. او هم نیست. به جایى كه خوابیده بودم مى‏روم، آن جا خوابیده و مرا مى‏خواهد كه كنارش بروم.
- آب، تشنه‏ام‏
- این جا آب نیست‏

پى آب مى‏روم. آبى پیدا نمى‏كنم. مأیوسانه برمى‏گردم. اتاقى نیست. فقط همان یك سالن است كه او لباس پوشیده در آن نشسته. كسى انگار از پشت پنجره رد مى‏شود. مى‏دوم و نگاه مى‏كنم. كسى نیست.
- شاید كسى بیرون است؟
- كارگر باغ‏
- این جا باغ هم داره؟
- آره پشته خونه یك باغ بزرگ هست. بیا این جا بنشین
آهسته و آرام. مثل یك بره ساكت و اسیر زیر پای‌اش مى‏نشینم. سرم را روى پای‌اش مى‏گذارم، آرام نوازش‌ام مى‏كند.

به چهره‏اش نگاه مى‏كنم. چقدر زیبا است. هرگز زیبایى‏اش به چشم‌ام نیامده بود. چشمان سبز بى‏رنگ‏اش همه‏ى اعضاى صورت‌اش را پنهان مى‏كند. جلوه و درخشنده‏گى‏اش شانس دیدن چیز دیگرى را از من مى‏گیرد. لباس قرمز تنگ كه بر پوست سفیدش نشسته او را وسوسه‏انگیزتر و جذاب‏تر مى‏نمایاند. بینى‏اش را بسیار زیبا تراشیده‏اند. و موهای‌اش شبى است كه دست من در آن گم مى‏شود. لب‏های‌اش را با زبان خیس مى‏كند. از این‏جا همه شهر پیدا است، در زیر این درختان بى‏صاحب. همه شهر ما را مى‏بیند. بگذار همه بدانند. بگذار همه ببینند. من آتش مى‏گیرم.

*
دست‏های‌م از همان آغاز بوى عطر مى‏داد. دست‏های‌ام را هر بار كه از خانه‏تان برمى‏گشتم مى‏بوییدم و مسخ مى‏شدم. دوست نداشتم آن‏ها را بشویم. مبادا كه تا صبح فردا بى‏بوى تو باشم. اما سایه، آن‏ها به زور دست‏هاى مرا مى‏شستند و به كار وا مى‏داشتند. آن‏ها دست‏های‌ام را از من گرفتند. به جرم دزدى هر دو را بریدند. من به منطقه‏ى ممنوعه رسیده بودم. شاید میوه‏اى را كه نباید خوردم. مرا از سرزمینم بیرون راندند. همه شب كه من نبودم. آخر شب‏ها مغزها به فكر مشغول مى‏شوند و دل‏ها را مى‏لرزانند. آن‏ها از سكوت شب‏هاى ما بهترین استفاده‏ها را مى‏كنند. آن‏ها همیشه صبح‏ها را تغییر مى‏دادند. آن‏ها با نام تو شب‏هاى فرسوده را به آتش مى‏كشیدند و گندم‏زار عشق تو را بدل به مردابى مى‏نمودند. سایه، اى كاش جاده را معنی دیگری بود. در آن جنگل، میان آن شهر، ما بالاى سر مردمان بودیم و خداوندان مهر ما را به شوكت نسیم گره مى‏زدند. من در زیر آن درخت كه اولین بار طعم تو را در دهان حبس كردم، خواهم مرد.

بادى سردى كه مى‏آید پوست‏مان را مى‏سوزاند. عقب یك وانت نشسته‏ایم كه ما را پایین مى‏برد. خانه را تا آن‏جا كه مى‏توانم نگاه مى‏كنم. مى‏خواهم در خاطرم بماند. پشت درخت‏ها و تپه‏ها دیگر نمى‏شود آن را دید. دكه‏اى را كه در آن چاى خوردم مى‏خواهم پیدا كنم. هر چه دقت مى‏كنم پیدا نمى‏كنم.

- این جا یك دكه بود كجا است؟
- این جا كه دكه‏اى نیست‏

- چرا من همین چند ساعت پیش آن جا بودم.
مشخصات مرد را كه مى‏دهم مى‏فهمد.
- آها! او عموى من است. ولى چند سال پیش مرد. دكه‏اش هم خراب شد.
صورت‌اش را برمى‏گرداند.
به هیچ‏چیز نمى‏توانم اطمینان داشته باشم. خیلى سردم شده. او هم خود را جمع مى‏كند و از سرما گله مى‏كند. وارد میدان مى‏شویم و از ماشین پیاده. كمى راه مى‏رویم. هیچ ماشینى سوارمان نمى‏كند. همه‏ى ماشین‏ها خالى از برابرمان بى‏التفات مى‏گذرند. نمى‏بینند. هوا سرد است. سلانه سلانه رو به شهر راه مى‏رویم. هر از گاهى ماشینى رد مى‏شود و دست تكان دادن ما فایده‏اى ندارد. بالاخره یك تاكسى جلوى ما مى‏ایستد. وقتى مى‏فهمد خیلى وقت است كه منتظر ماشین هستیم قیمت زیادى را طلب مى‏كند. مهم نیست سوار مى‏شویم.
ریش سیاهى دارد. موهاى سیاه بلندش بر روى شانه‏هایش ریخته است چشمان سیاهش هم در این تاریكى دیده نمى‏شود. از آینه هردوى‏مان را نگاه مى‏كند بیش‏تر دختر را. او هم به چشمان او خیره شده است. این باعث مى‏شود راننده نگاه كردن به من را فراموش كند. مى‏خندد: اول با فاصله مى‏خندد اما كم‏كم خنده‏اش یك‏نواخت مى‏شود. دختر هم لبخندى مداوم به لب مى‏آورد. فقط منم كه حوصله‏ى خندیدن ندارم. از پنجره به بیرون نگاه مى‏كنم. دشت تاریك و بى انتها است. سكوت مطلق سنگ‏ها گوش آدم را آزار مى‏دهد. هر كدام را كه نگاه مى‏كنى از سختى‏شان مى‏خواهى خنده كنى. این همه سر سختى براى چیست؟ سنگ‏ها فقط گوش مى‏دهند. آن‏ها حرف نمى‏زنند و سخنان تو را مزه مزه مى‏كنند. هیچ توجهى ندارند كه چه مى‏گویى فقط گوش مى‏دهند. سنگى كه مدت‏ها است مرا به خود خیره كرده متوجهم مى‏كند كه ماشین ایستاده و حركت نمى‏كند. راننده در جای‌اش نیست و دختر هم. از ماشین پیاده مى‏شوم و كنار در مى‏ایستم. همه جا تاریك است، نمى‏توانم پیداشان كنم.
- سوار نمى‏شوید آقا؟ مى‏خواهیم حركت كنیم.
صداى آشنا از داخل ماشین است. در حال نشستن هستم كه چشمانش برقى مى‏زند و چیزى مى‏خواهد.
- راننده‏ى تاكسى ندیدى زن باشه؟ براى همین جلو نمى‏نشینى.
سوار شده و نشده. پایین مى‏روم و جلوى ماشین مى‏نشینم.
- خوب این بار چطور بازى كنیم.
- چه بازى‏اى؟
- بازى، بازى دیگه چه فرقى مى‏كنه؟
- ما همیشه در حال بازى هستیم.
- اما بعضى از بازى‏ها لذت بیش‏ترى داره خصوصا اون بازى‏هایى كه تو خودشون یك بازى دیگه هم هست. در واقع بازى در بازى.
- تئاتر بازى مى‏كنى‏
- دنیا صحنه‏ى تئاتر است و ما همه بازیگران آنیم. قبول دارى؟
- من...
- بودن یا نبودن، بحث در این نیست. وسوسه این است. این رو شاملو مى‏گه‏
براى خودش بلند مى‏خندد و مى‏گوید:
- اجازه‏ى حركت مى‏فرمائید؟
با تكان سر تأیید مى‏كنم. براى حركت كردن خون‏سردى یك راننده را ندارد. خون‏سردى او حكایت چیز دیگرى است. حركت مى‏كند. جاده همچنان تاریك است صداى نعره‏اى از زیر ماشین مى‏آید. جاده همچنان تاریك است: صدایى دیگر شنیده نمى‏شود. و جاده كماكان تاریك است.

About November 2010

This page contains all entries posted to آموزش in November 2010. They are listed from oldest to newest.

Many more can be found on the main index page or by looking through the archives.

Powered by
Movable Type 3.31